انقلاب سینما؛ وقتی «روانی» به هالیوود شوک وارد کرد
دهه جدید با سروصدا، نامطبوع و البته با یک شوک آغاز شد؛ شوکی که سینما را برای همیشه تغییر داد.
فیلم «روانی» داستان ماریون کرین (جانت لی) را که یک منشی در شهر فونیکس ایالت آریزوناست روایت میکند. او در همان اولین صحنهها هنگام ناهار با معشوقش ملاقات دارد و همان روز چهل هزار دلار از کارفرمایش میدزدد و فرار میکند. شب را در متلی تقریبا نزدیک به بزرگراه میگذراند و در همانجا در حالی که دوش میگیرد به قتل میرسد. این صحنه قتل حتی امروز شوکآور است، قربانی در آخر پرده حمام را چنگ میزند، گویی پرده سینما را پاره میکند.
سانسوری که بر سینمای هالیوود حاکم بود قاعدتا «روانی» هیچکاک را نیز بینصیب نمیگذاشت، همان هیچکاکی که به عنوان استاد مسلم و پیر سینما قصد داشت بار دیگر خود را به رخ همه بکشد. به عنوان مثال به وی ایراد گرفته شد که چرا چاه توالت را نشان داده است؛ زیرا در آن زمان نمایش هرگونه تصویری از توالت در سینمای آمریکا امری ممنوع به شمار میرفت، اما به غیر از این، صحنههای دیگری نیز وجود داشت از جمله صحنههای استحمام و قتل زیر دوش حمام. در واقع تماشاگر در این صحنهها هرگز فرو رفتن مکرر تیغه چاقو به بدن قهرمان زن فیلم را نمیبیند، با این حال تدوین این صحنهها به گونهای است که خشونت و عریانی، اثرش را بر تماشاچی میگذارد. بدین ترتیب انقلاب در هالیوود در مرحله نخست ذهن بیننده را تحت تاثیر قرار داد و سپس سراسر سینما را در بر گرفت.
دهه ۱۹۶۰ در هالیوود نیز در حکم دوران تغییر و تحول بود. نسل جدیدی از کارگردانانی که کار خود را در رسانه در آن زمان تازه تولد یافته یعنی تلویزیون یاد گرفته بودند، به سینما راه یافتند. این گروه قصد داشتند از جوانب تاریک، منفی و نقطهضعفهای کشورشان، از جنگ ویتنام، از فراموششدگان دنیای هنر، از حرص و اشتیاقهای جنسی و از خشونت پنهانی که در همه زوایای اجتماع و حتی در حمام یک متل دورافتاده خانه کرده است بگویند. تماشاگران با دیدن فیلمهای این کارگردانها در واقع با تنی عرقکرده از خواب خوش رویای آمریکایی بیدار میشدند.
مارلون براندو، پل نیومن و استیو مککویین ستارههای جدید آن دوران بودند. این ستارههای جدید اصلا حوصله و علاقهای نداشتند که نقش قهرمانان شستهرفته و درخشان و آنچنانی را ایفا کنند. از نظر آنها افراد موفق انسانهایی خستهکننده بودند، به همین خاطر نقش انسانهای وحشی، افسارگسیخته و جسوری را که عمیقا از درون متلاشی شدهاند، ترجیح میدادند. اواسط دهه شصت چند دیوانه دیگر نیز به این جمع اضافه شدند یعنی دنیس هاپر، جک نیکلسون و پیتر فوندا. این بازیگران غالبا در فیلمهایشان از هر آنچه به اصطلاح لذت بود یعنی سکس، مواد مخدر و شورش و غوغا کم نمیگذاشتند.
هالیوود در عین حال دژ تسخیرناپذیر ارزشهای آمریکایی محسوب میشد. اکثر استودیوهایی که توسط تجار محافظهکار تاسیس شده بودند، در واقع شرکتهای تجاری نمونهای به شمار میآمدند که وظیفهشان تولید به اصطلاح کالاهای پاک و بازتولید افسانههای این کشور بود. در فیلمهای هالیوود باید آن روح پیشروانه و حفظ حرمتهای خانوادگی رعایت میشد و چنانچه در فیلمی مثلا به مقدسات توهینی صورت میگرفت، در همان فیلم این مسئله یادآوری میشد که آمریکا کشوری است که به خدا تعلق دارد؛ اما در دهه پنجاه دژ نفوذناپذیر هالیوود اولین شکافها را برداشت و در دهه شصت بالاخره سقوط کرد.
بدین ترتیب بود که مثلا فرانک سیناترا هزینه ساخت فیلم کمدی گانگستری «یازده یار اوشن» را در سال ۱۹۶۰ تامین کرد؛ همان فیلمی که نسخه جدید آن به همراه دو فیلم در ادامه آن تقریبا چهل سال بعد توسط جورج کلونی و برد پیت روی پرده رفت و مورد استقبال قرار گرفت. سیناترا به عنوان سرمایهگذار، فیلمهای معروف دیگری را نیز ساخت از جمله فیلم اقتباسی «کاندیدای منچوری» که در نوع خود ژانری جدید را در هالیوود جدید پایهگذاری کرد؛ یعنی ژانر تریلر سیاسی. این فیلم که در اکتبر ۱۹۶۲ اکران شد داستان حمله به یکی از کاندیداهای ریاستجمهوری آمریکا را روایت میکند، درست یک سال پس از آن پرزیدنت جان اف. کندی در دالاس هدف گلولههای مرگبار قرار گرفت و جان خود را از دست داد.
«کاندیدای منچوری» داستان یک سرباز آمریکایی بازگشته از جنگ کره بود که در دوران اسارت تحت شستوشوی مغزی قرار گرفته و به یک قاتل تبدیل شده بود. پنجاه سال بعد سریالی به نام «هوملند» ساخته شد که دقیقا بر همین داستان تکیه داشت با این تفاوت که قهرمان این سریال توسط عوامل القاعده مورد شکنجه قرار گرفته و تغییر کرده بود. فیلم «کاندیدای منچوری» فیلمی فوقمدرن محسوب میشد؛ زیرا در دو عرصهای پا گذاشته بود که هالیوود تا آن زمان از آن دوری میکرد؛ یعنی پرداختن به جامعه از نظر سیاسی پیچیده و روح و روان پیچیدهتر انسانی.
بدین ترتیب آن هالیوود نفوذناپذیر که دههها پشت سنگرهایی محکم مخفی شده و از همه واقعیتهایی که میتوانست ذهن تماشاگر را روشن کند فاصله گرفته بود، به ناگاه همه دروازههای خود را گشود. حتی آثار موزیکال هالیوود نیز ناگهان متحول شد و به واقعیات پرداخت؛ آثاری چون «داستان وست ساید» (۱۹۶۱) که داستان جنگ خونینی میان باندهای تبهکار نیویورک را روایت میکرد و در خیابانهای شهر و نه در استودیو و لوکیشنهای ساختگی فیلمبرداری شده بود.
کارگردانهای هالیوود تا آن زمان آشکارا از استودیوها بیرون نمیآمدند، به عبارت دیگر داستان فیلمهای آنها در نیویورک جریان داشت؛ اما همه مکانها در استودیو و با دکورها بازسازی میشد، به عنوان مثال داستانهای دزدان دریایی در یک استخر جلوی دوربین میرفت. این فیلمسازان اصولا از واقعیات پیشبینیناپذیر و امور هر لحظه متغیری مانند وضعیت هوا و نور و به ویژه از رهگذران واقعی خیابانها که میتوانستند روند فیلم را مختل کنند هراس داشتند؛ اما در دهه شصت کارگردانها همه جسارت خود را جمع کرده، دل به دریا زده و از استودیوها بیرون آمدند و به دنیای پهناور قدم گذاشتند.
در واقع یک فیلم کوچک هنری سیاهوسفید فرانسوی راه و مسیر آینده را به این کارگردانان نشان داده بود. این فیلم که «از نفس افتاده» نام داشت، توسط ژان لوک گدار کارگردانی و همه صحنههای بیرونی آن در خیابانهای پاریس فیلمبرداری شده بود. بازیگران اصلی یعنی ژان پل بلموندو و جین سیبرگ به هنگام فیلمبرداری این فیلم در برابر نگاههای حیرتزده رهگذران میرقصیدند. این فیلم چنان جذاب و سرشار از زندگی بود که حرکتی نو را در زندگی و سینما آفرید، به همین خاطر از آن به عنوان نقطه آغاز موج نو سینما یاد میشود. این موج در همان سالهای نخست دهه شصت چنان ابعادی به خود گرفت که آبهای آتلانتیک را درنوردید و به آمریکا رسید.
فیلم «سال گذشته در مارین باد» (۱۹۶۱) که آلن رنه کارگردانی و «آن راب گریل» نویسندگی آن را بر عهده داشت، سینما را به عنوان هنری روشنفکرانه و مدیومی برای انتقال اندیشههای فیلمساز معرفی میکرد؛ ایدهای که برای هالیوود کاملا غریب بود، اما بالاخره برخی فیلمسازان جوان آمریکایی مانند سیدنی لومت با فیلم «سمسار» (۱۹۶۴) و جورج روی هیل با فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» (۱۹۶۹) به این عرصه وارد شدند و تجارب فیلمهای فرانسوی را در آثار خود به کار گرفتند.
هالیوود در هیچ دهه دیگری تا این اندازه مجذوب و شیفته اروپا نبوده است، حتی فیلمهای وسترن که یک ژانر کاملا آمریکایی محسوب میشد و به آخر خط رسیده بود نیز بار دیگر در اروپای کهن احیا شد و جان تازهای گرفت. وسترنهای موسوم به «وسترن اسپاگتی» ساخته سرجیو لئونه و سرجیو کوربوچی به ویژه فیلم «خوب بد زشت» (۱۹۶۸) با بازی ستارههای هالیوودی مانند هنری فوندا و استعدادهای جوانی مانند چارلز برونسون و کلینت ایستوود به موفقیتهای جهانی رسیدند و ماندگار شدند.
هالیوود این مسئله را نیز از سینمای اروپا آموخت که باید درهای این رسانه را به روی فرهنگ پاپ و جوانپسند بگشاید. فیلمهای بیتلها یعنی «شب یک روز سخت» (۱۹۶۴) و «کمک» (۱۹۶۵) که هر دو توسط کارگردان بریتانیایی ریچارد لستر ساخته شد در نوع خود چنان تلفیق مدرنی از سینما و موسیقی ارائه داد که سالها بعد یعنی در دهه هشتاد به ساخت موزیکویدئوهای امروزی ختم شد. حتی هنگامی که مایک نیکولز، کارگردان هالیوودی، قصد داشت کمدی خود به نام «فارغالتحصیل» (۱۹۶۷) را با بازی داستین هافمن جلوی دوربین ببرد، به شدت تحت تاثیر ترانههای اروپایی بود. این سلسله از فیلمهای هالیوودی که تحت تاثیر به اصطلاح مکتب دهه شصت اروپا ساخته میشدند همچنان ادامه یافت و به فیلم «باربارلا» (۱۹۶۸) به کارگردانی روژه وادیم فرانسوی و بازی جین فوندای آمریکایی رسید.
یک سال بعد سام پکین پا، کارگردان شهیر هالیوود، وسترن «این گروه خشن» را روی پرده برد و تماشاگران خشنترین فیلم وسترن تا آن زمان را به تماشا نشستند. فیلم «ایزی رایدر» نیز حکایت سه کابوی مدرن بود که در اوج دوران هیپیگری به سراسر آمریکا سفر میکردند و از اعمال خشونت هیچ ابایی نداشتند. در همان سالها جین فوندا ستاره فیلم «باربارلا» علیه جنگ ویتنام دست به اعتراض زد و متقابلا به خیانت به کشور متهم شد و لقب «هانوی جین» گرفت.
ارسال نظر