امروز اول تیر،سالروز مردی است که به راستی برای جهان فستیوال های فیلم کار نمی کرد بلکه سینما برای او سبکی از زندگی بود. آثارش برآمده از تمام آن چیزی است که در زندگی روزمره بارها و بارها با آن مواجه می شویم اما بی توجه از کنارش می گذریم.
روزنامه قانون - نوا ذاکری: «خیلی وقت است می دانم که برای جهان فستیوال های فیلم ساخته نشده ام. این نوع زندگی با من سازگار نیست. در مرکز توجه بودن و ادعا داشتن - حتی در مورد کارهای خودم- برایم آزاردهنده است.
اینکه کاری انجام دهم و سپس بر روی طاقچه بگذارمش بدون آنکه کسی آن را ببیند، و اینکه کوچکترین انرژی برای نمایش آن به بیننده صرف نکنم، خیلی برایم جذاب است. در عین حال، وقتی که به یکی از فستیوال ها پا می گذارم بهترین اتفاق، دیدن فیلم های تازه نیست بلکه آشنایی با فرد جدیدی است. آشنا شدن اتفاقی، با انسانی جالب همیشه ایمان مرا تقویت می کند.
درک می کنم اگر کسی بیست دقیقه از فیلمم نگذشته از سالن بزند بیرون. همچنین می فهمم اگر کسی بیست دقیقه از پایان فیلم هنوز روی صندلی نشسته باشد».
این جملات بخشی از سخنان عباس کیارستمی در یکی از کارگاه های فیلمسازی او در خارج کشور است که در کتاب «سرکلاس باکیارستمی» به کوشش «پال کرونین» وترجمه «سهراب مهدوی» منتشر شده است.
امروز اول تیر،سالروز مردی است که به راستی برای جهان فستیوال های فیلم کار نمی کرد بلکه سینما برای او سبکی از زندگی بود. آثارش برآمده از تمام آن چیزی است که در زندگی روزمره بارها و بارها با آن مواجه می شویم اما بی توجه از کنارش می گذریم. او بیش از هرچیز، دیدن را بسیار خوب آموخته بود وخود این «دیدن» را مدیون کار با کودکان و آشنایی با افکار آنان می دانست.عباس کیارستمی علاوه بر اینکه فیلمسازی مطرح و جهانی است، در کار نقاشی و شعر و عکاسی نيز چیرهدست است.
شاید یکی از اولین موفقیتهای او در عرصه هنر را بتوان برنده شدن در یک مسابقه نقاشی دانست که او را به سمت دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران سوق داد.او از سال ۱۳۴۰ به عنوان نقاش تبلیغاتی، مشغول به کار طراحی جلد کتاب و پوستر و آگهی های تبلیغاتی شد. ساخت تیتراژ و طراحی پوستر فیلمهای «قیصر» و «رضا موتوری» از مهمترین کارهای او در این زمینه است.قدم گذاشتن در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و گرفتن مسئولیت امور سینمایی این کانون، مسیر کیارستمی را روشنتر کرد و در سال ۱۳۴۹ فیلم کوتاه «نان و کوچه» را ساخت.
در واقع او تلاش کرد تا بخشی از فیلم ها در کانون پرورش فکری تولید شود و اما مهمترین اثر این فیلمساز که جایزه نخل طلای جشنواره فیلم کن را به همراه داشت، فیلم «طعمگیلاس» است. این فیلم بی شکیکی از مهمترین آثار مینی مالیستی تاریخ سینمای جهان است.
داستان فیلم درباره مردی میانسال به نام ربیعی است که قصد خودکشی دارد. او گور خودش را در جایی خارج از دید و زیر درخت گیلاسی کنده است و قصد دارد چند قرص خواب بخورد و خودش را به گور برساند و در آن دراز بکشد. تنها میماند کسی که روی گورش بیاید و در آن خاک بریزد. ربیعی سوار بر اتومبیل شهر را زیر پا میگذارد تا کسی را پیدا کند که قبر او را پر کند. افراد مختلفی را سوار میکند و از آنها میخواهد این کار را انجام دهند. کاری که کمتر کسیحاضر به انجام دادن آن است.
وی علاوه بر ساخت فیلمهای مهمی همچون «طعم گیلاس»، «کپی برابر اصل»، «همسرایان»،«ده»، «کارگران مشغول کارند»، «زندگی و دیگر هیچ»، «زیر درختان زیتون»، «کلوزآپ» و دهها فیلم دیگر، کتاب هایی نیز منتشر کرده است که از جمله آن ها می توان به «باد و برگ»، «حافظ به روایت کیارستمی»، «سعدی از دست خویشتن فریاد» و تعدادی دیگر اشاره کرد.
یکی از ویژگیهای بارز کیارستمی، علاقهمندی به شعر و تاثیر آن بر زاویه دید و آثارش است. سینمای کیارستمی هرگز خالی از شاعرانگی نبوده است. او درباره شعر و تاثیر آن گفته است: «به نظرم میرسد اساس تمام هنرها شعر باشد. هنر یعنی کشف و شهود، هویدا کردن داده های جدید. شعر ما را به تعالی می رساند. به ما کمک می کند از روزمرگی بگریزیم و این همان هنر است».
کیارستمی همواره ایران را برای زندگی انتخاب کرده و در این باره بیان کرده است: «اگر درختی را که ریشه در خاک دارد از جایی به جای دیگر ببرید، آن درخت دیگر میوه نمیدهد و اگر بدهد، آن میوه دیگر به خوبی میوهای که در سرزمین مادریش میتواند بدهد، نیست. این قانون طبیعت است. فکر میکنم اگر سرزمینم را رها کرده بودم، درست مانند این درخت شده بودم».
او یک سال قبل، در تیر 95 برای درمان راهی فرانسه شد و پس از گذشت 14 روز در آن کشور درگذشت؛ خبری که جهان هنری را شگفت زده کرد. مرگ ناگهانی او برای کسی باورپذیر نبود. او رفت و ما را با مجموعه آثاری تنها گذاشت که تا همیشه نامش را زنده نگه می دارد و نگاه او به زندگی که در آثارش نمود دارد، می تواند همواره ما را با زندگی آشتی دهد. کیارستمی در آثارش تا ابد نفس می کشد.
مرگ و دیگر هیچ
بهمن کیارستمی:
عزیزی که میرود، تازه آدم به فلسفه بعضی سنتها پی میبرد و میفهمد مثلا چرا سوم و هفت و چهلم و سالگرد مهمند و در برگزار کردن آنها چه حکمتی هست که به کار بازماندگان میآید. از همین سنتها یکی نيز آنکه تا اولین سالگرد مرده، تولدش را جشن نمیگیرند و حالا که دو هفته تا اولین سالمرگ او مانده، دستم به نوشتن برای بزرگداشت زندگیاش نمیرود و هنوز مرگ او پیش چشمم است. خودش درباره مرتضی ممیز میگفت:«ممیز، لوسبازی درآورد، بمیر نبود بیخودی رفت». حالا هم که خودش لوسبازی درآورده، يک سال است که از هر محتسبی در شهر هست، میپرسيم چه اتفاقي افتاد که این گونه رفت و پاسخ شنیده ایم که صبر کنید تا بررسی کنيم.
حالا تحقیقات کامل شده، کارشناسان اعلام نظر کردهاند و متخصصان مو را از ماست کشیدهاند و سالمرگش بهانهای است تا «گزارش یک مرگ» را بشنویم. چهاردهم تیر، وقت آن است که پرونده این مرگ را ببندیم تا شاید از پانزدهم تیر زندگی را از سر بگیریم. برای شنیدن گزارش، از دانشکده علوم پزشکی دانشگاه شهید بهشتی، جایی مناسب تر و کسانی مطلعتر و موجهتر از وزیر بهداشت، ريیس سازمان نظام پزشکی و ريیس سازمان پزشکی قانونی، سراغ نداشتیم. اما یک روز بعد از توافق با مدیر مرکز همایشها، روابط عمومی دانشگاه در بیانیهای، برگزاری این مراسم را به دلیل تعمیرات سالن منتفی اعلام کرد.
با مدیر تماس می گیرم و دلیل صدور این بیانیه را می پرسم. می گويد: « مرحوم پدر شما شخصیتی حقوقی نيست و حراست دانشگاه، مجوز برگزاری مراسم برای شخصیتهای حقیقی را صادر نمی کند». به سايت مرکز همایشهای دانشگاه شهید بهشتی می روم و برنامه بعدی این سالن را می خوانم: « هفتمین اجلاس برترین برج سازان ایران».
بعد روزنامه «سلامت» را نگاه میکنم و تیتر بزرگش را: « بزرگداشتی که در دانشگاه علوم پزشکی برگزار نمیشود». زیر این تیتر، تصویری است از اتاقی مخروبه و ویران و سخت نیازمند تعمیرات اساسی؛ سالنی شبیه به سالن سینما رکس آبادان بعد از آتش سوزی. عجب صفحه ای. تیتر و عکس چه خوب با هم کار می کنند.
خب حالا چه کنیم؟ حالا که نمیشود گزارش مرگش را در دانشکده علوم پزشکی بشنویم، برويم در خانه هنرمندان، یکی از همان مراسم معمولي برگزار کنیم که دوستان تازه از خاطرات قدیم می گویند و دوستان قدیم از خاطرات تازه و با مراوده چند «خدا بيامرزدش» سروته مراسم سالگرد را هم بياوريم؟ راه میافتم بروم دانشگاه و با حراست چانه بزنم اما کلافه و عصبی و مستاصلم و میدانم راه پله های حراست دانشکده علوم پزشکی با راه پله های بیمارستان جم و سازمان نظام پزشکی و پزشکی قانونی فرق چندانی ندارد و انتظار پاسخ شنیدن بيهوده است.
در راه دانشگاه، مثل همان اوقاتی که رشته امور از کفم میرفت و همینطوری سرزده زنگ خانهاش را می زدم و میرفتم سراغش برای صلاح مصلحت، سری به خانهاش میزنم. داستانت را که خوب گوش می دهد و یکی دو سوال که میپرسد، راه حلی ساده و شدنی پیش پایت میگذارد. لپش را ماچی میکنی و سبک بال و دست پر، از خانه آجریاش میآیی بیرون. میروم سراغش در اتاقی که حالا دستنوشتهها و یادداشت هایش را در آن نگهداری میکنیم، اتاقی که وقت گذراندن در آن بسیار لذتبخش است. سررسید سبزی را برمی دارم که قبلا ورقش نزده بودم و به سبک خودش از آن فالی میگیرم:
یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۷۶
اپیکور میگوید: «تا ما وجود داریم مرگ نیست، هنگامی که مرگ میآید ما وجود نداریم... من میخواهم با مرگ خودم بميرم نه با مرگ پزشکی...
سرسید پر است از یادداشت و نقل قول در ستایش مرگ و نیستی. یادداشتها مربوط به سالهایی است که «طعم گیلاس» را میساخته و بعد از یک دوره تجربه بیماری و ناز طبیبان، سخت مرگ اندیش شده و مانند مرد میانسال طعم گیلاس، میان ماندن و رفتن حسابی تردید داشته. گرچه نتیجه آن دوران بیماری و بحران میانسالی، شد بیست سال زندگی تخت گاز و پرحاصل، اما اغلب آنچه در این دفتر هست در ستایش زندگی نیست و در تمنای مرگ است. سررسید را میبندم و فکر می کنم حکمت برگزار کردن سالمرگ برای بازماندگان چیست؟
گذشتن از مرگ و از سرگرفتن زندگی؟ مثل کاری که او در سال ۱۳۷۶ کرده و و ردش در این سررسید مانده؟ حالا من باید چه کنم؟ بروم با مسئول حراست دانشگاه چانه بزنم یا راهی، آشنایی پیدا کنم که بشود ثابت کرد کیارستمی شخصیتی حقوقی است؟
تا در سالمرگش، حضور و غیاب محتسبین، از آنچه خوب میدانیم مطمئنمان کند؟ تا شاید بتوانیم زندگی را از سر بگیریم؟ با دست پر و سبک بال از خانه آجری او بیرون میآیم و به جای رفتن به حراست دانشگاه شهید بهشتی، پیش ناشرش میروم تا در سالمرگش به جای گذشتن از مرگ او و آغاز دوباره زندگی، از اشتیاق همیشگیاش به برخواستن و رفتن و نفرتش از کشیدن بار تن و دادنش دست طبیب، ردی بماند. پس در چهاردم تیر، پنجرهای رو به حیات باز نمیکنیم و پرونده مرگش را نمیبندیم و به جای خیز برداشتن برای از سرگرفتن زندگی، با آن کیارستمی سرمیکنیم که زندگی را هیچ نمیستاید؛ مرگ و دیگر هیچ.
جایی نوشته: «حالا خیال برد ندارم، بازی نمیکنم. کارتهایم را روی میز میریزم و برمیخیزم. شاید بیرونِ در، نسیم ملایمی در راه باشد».
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر