گفت و گو با «مايا آنجلو»، نويسنده آفريقايي - امريكايي
مايا آنجلو، شاعر و نويسنده امريكايي بود كه براي نگارش «ميدانم چرا پرنده در قفس ميخواند» و اشعار و مجموعه مقالاتش مورد تحسين و تمجيد منتقدان و جشنوارههاي ادبي قرار گرفت.
قبلا به من گفته بودي روي تختخوابي مرتب دراز ميكشي و بطري نوشيدني، واژهنامه، فرهنگ جامع راجِي، دفتر يادداشت، زيرسيگاري و انجيل در كنارت، مشغول نوشتن ميشوي. كاركرد انجيل چيست؟
زبان همه تفسيرها، ترجمهها، تورات عبري و انجيل مسيحيان داراي آهنگ است، شگفتآور است. انجيل را براي خودم ميخوانم؛ هر ترجمهاي [از انجيل]، هر نسخهاي را با صداي بلند ميخوانم فقط براي اينكه زبان را بشنوم، ريتمش را بشنوم و به خودم يادآور شوم زبان انگليسي چقدر زيباست. گرچه به هفت يا هشت زبان حرف ميزنم اما انگليسي زيباترين زبانهاست. از پس هر كاري برميآيد.
براي الهام گرفتن و بهتر كردن قلمت، انجيل ميخواني؟
براي ملودياش. همچنين براي محتوايش. دارم سعي ميكنم مسيحي باشم و اين حرفهاي جدي است. مثل اين است كه سعي داشته باشي يهودي خوبي باشي، مسلمان خوبي باشي، يك پيرو خوب آيين بوديسم، يك پيرو خوب آيين شينتو، يك زرتشت خوب، يك دوست خوب، معشوقي خوب، مادري خوب، رفيقي خوب_ [همه اينها] حرفهاي جدي هستند. كاري نيست كه بگويي آه تمامش كردم. كل روز انجامش دادم. حقيقت اين است كه تمام طول روز سعي ميكني انجامش دهي، سعي ميكني [خوب] باشي و بعد اگر شب ركوراست باشي و كمي جسارت به خرج دهي به خودت نگاهي بيندازي و بگويي: «هوم. فقط هشتادوشش بار خرابش كردم. بد نيست. » سعي دارم مسيحي باشم و انجيل كمكم ميكند به خودم يادآور شوم هدفم چيست.
آيا اين ملودي را به نثرت انتقال ميدهي؟ فكر ميكني طنين نثرت بتواند نثر نسخه انجيل كينگ جيمز را در ذهن خواننده تداعي كند؟
ميخواهم بشنوم انگليسي چه صدايي دارد؛ ادنا سنت وينسنت ميلي چطور انگليسي را ميشنيد. ميخواهم انگليسي را بشنوم پس آن را بلند ميخوانم. نه به اين معني كه بتوانم آن را تقليد كنم. براي اينكه يادآور شوم انگليسي چه زبان باشكوهي است. بعد، سعي ميكنم خاص باشم و حتي مبدع. كمي شبيه به خواندن جرارد منلي هاپكينز يا پاول لارنس دانبار يا جيمز ولدون جانسون است.
وقتي انجيل خستگيات را گرفت، چطور روز كاريات را شروع ميكني؟
در هر شهري كه تا به حال زندگي كردهام، در هتلي اتاق گرفتم. اتاق هتل را براي چند ماهي اجاره ميكنم، ساعت شش صبح خانهام را ترك ميكنم و سعي ميكنم در ساعت شش و سي دقيقه در محل كارم باشم. براي نوشتن، روي تخت دراز ميكشم. اصلا اجازه نميدهم خدمه هتل ملحفههاي تخت را عوض كنند چون من اصلا آنجا نميخوابم. تا ساعت ١٢:٣٠ يا ١:٣٠ عصر ميمانم بعد به خانه ميروم و سعي ميكنم نفس بكشم؛ حدود ساعت پنج به كارم نگاه ميكنم؛ ميز شامي ميچينم، ميزي مناسب، آرام و شامي دوستداشتني ميخورم و بعد صبح روز بعد ميروم سر كار. گاهي وقتي به اتاقم در هتل ميروم يادداشتي روي زمين ميبينم كه روي آن نوشته شده «خانم آنجلوي عزيز، اجازه بدهيد ملحفهها را عوض كنيم. فكر ميكنيم بو گرفتهاند.» اما فقط به آنها اجازه ميدهم بيايند و سطل كاغذ باطلهها را خالي كنند.
چه زماني متوجه ميشوي اين چيزي است كه ميخواهي؟
ميدانم چه وقت بهترين كار را ميتوانم انجام دهم. شايد بهترينِ موجود نباشد. شايد نويسندهاي ديگر بهتر بنويسد. اما ميدانم چه وقت بهترين را ميتوانم انجام دهم. ميدانم يكي از بهترينهاي هنري كه نويسنده ميتواند آن را بسط و گسترش دهد هنر گفتن اين است: «نه. نه، كارم تمام شده. خداحافظ. » و دست از نوشتن بكشد. نميخواهم تا سر حد بيطاقتي بنويسم. نميخواهم مداوم بنويسم. اين كار را نميكنم.
چقدر اصلاح كردن دخيل است؟
صبحها مينويسم و اواسط روز به خانه برميگردم و حمام ميكنم چون نوشتن، همانطور كه ميدانيد، كار سختي است بنابراين بايد دو بار خودت را بشويي. بعد بيرون ميروم و خريد ميكنم- من يك آشپز حرفهاي هستم- و وانمود ميكنم يك آدم معمولي هستم. نقشم را عادي بازي ميكنم؛ «صبح بخير! خوبم، متشكرم. شما خوب هستيد؟» بعد به خانه ميروم. براي خودم شام آماده ميكنم و اگر مهمان داشته باشم، شمع روشن ميكنم و موسيقي دلنشيني ميگذارم و از اين جور كارها. بعد وقتي كه كارم با ظرفها تمام شد آنچه را صبح نوشتهام ميخوانم و هميشه اگر ٩ صفحه نوشته باشم شايد بتوانم دوونيم يا سه صفحه از آن را نگه دارم.
پنج كتاب خودنگاره پيدرپي به ترتيب منتشر شدند. وقتي نوشتن «ميدانم چرا پرنده در قفس ميخواند» را شروع كرديد، ميدانستيد اين داستان نقطه شروعي براي شما خواهد بود؟ تقريبا خط به خط آن در جلد دوم كاركرد داشته است.
ميدانستم اما حقيقتا قصدش را نداشتم. فكر ميكردم ميخواهم «پرنده در قفس» را بنويسم و همين يكي خواهد بود و به نمايشنامهنويسي و فيلمنامهنويسي براي تلويزيون بازميگردم. خودنگاره بدجور اغواكننده است؛ خارقالعاده است. زماني كه خودم را مشغولش كردم متوجه شدم سنتي را پي ميگيرم كه فردريك داگلاس آن را پايهگذاري كرده است؛ در روايتهاي بردهداري كه راوي اول شخص مفرد درباره اول شخص جمع صحبت ميكند، من او به معناي «ما» است و چه مسووليتي! سعي در كار با چنين قالبي، سبك خودنگاره، تغيير آن، بزرگتر كردن آن، غني و بهتر كردن و ظرفيتي بيشتر در قرن بيستم دارد كه چالش بزرگي براي من بود. الان پنج جلد را نوشتهام و واقعا اميدوارم- كارهايي كه بايد در بسياري از دانشگاهها و كالجهاي امريكا تدريس شود- مردم كار من را بخوانند.
درباره پيدايش كتاب نخست بگوييد. كدام افراد در شكل دادن اين جملات كه از صفحات بيرون ميپريدند به شما كمك ميكردند؟
آه خب، آنها سالها قبل از اينكه من بخواهم بنويسم، وقتي خيلي جوان بودم، شروع كردند. كشيش سياهپوست امريكايي را دوست داشتم. آهنگ لحن و ايماژ خيلي قوي و تقريبا ناممكن را دوست داشتم. وقتي خيلي جوان بودم، كشيش كليساي من در آركانزاس از عبارتهاي اينچنيني استفاده ميكرد: «خدا قدم ميزد، خورشيد روي شانههاي او ميتابيد، ماه كف دست او آشيانه كرده بود. »
سكوت؟
وقتي خيلي جوان بودم مورد آزار و اذيت جنسي قرار گرفتم. به برادرم اسم اين فرد را گفتم. طي چند روز اين مرد كشته شد. در ذهن كودكانه من- هفت و خردهاي سال داشتم- فكر ميكردم صداي من او را كشته است. بنابراين پنج سالي از حرف زدن دست كشيدم. البته درباره اين اتفاق در «پرنده در قفس» نوشتم.
چه زماني تصميم گرفتيد نويسنده شويد؟ لحظهاي بود كه ناگهان بگوييد: «اين كاري است كه آرزو داشتم باقي عمرم انجام دهم؟»
خب من فيلمنامه سريالي تلويزيوني را براي شبكه PBS نوشتم و داشتم به كاليفرنيا ميرفتم. فكر ميكردم شاعر و نمايشنامهنويس هستم. اين كاري بود كه قصد داشتم باقي عمرم انجام بدهم يا دلال معاملات ملكي سرشناسي باشم. شايد مثل اين باشد كه با آوردن نام او ميخواهم خودنمايي كنم اما دفعه اول جيمز بالدوين بود كه من را يك شب با خود به مهماني شام با جولز و جودي فايفر برد. اين سه نفر سخنورهاي قهاري هستند. آنها داستانهاي خود را تعريف ميكردند و من ميبايد براي ايفاي نقشم ميكوشيدم. من هم ميبايد خودم را در جايگاه داستانسرايي قرار ميدادم. خب، روز بعد جودي فايفر به باب لوميس، ويراستاري در انتشارات Random House زنگ زد و پيشنهاد كرد ميتواند من را براي نوشتن زندگينامه استخدام كند، او چيزهايي در چنته دارد. پس او به من زنگ زد و گفتم: «نه، تحت هيچ شرايطي قبول نميكنم.
براي هر كدام از كتابهايتان درونمايه غالبي را انتخاب ميكنيد؟
سعي ميكنم زمانها را در زندگيام به خاطر بياورم، وقايعي كه در آنها درونمايه غالب بيرحمي يا مهرباني، بخشندگي، حسادت، شادي يا نشاط... شايد چهار واقعه از دورهاي كه قصد نوشتنش را دارم، باشد. بعد آني را كه به بهترين شكل براي ابزار من مناسب بود، انتخاب ميكردم و ميتوانم با توسل به آن درام بنويسم و به ملودرام نزديك نشوم.
براي مخاطب خاصي مينوشتيد؟
ابتدا فكر ميكردم اگر كتابي براي دخترهاي سياهپوست بنويسم خيلي خوب خواهد شد چون دخترهاي سياهپوست كتابهاي انگشتشماري براي خواندن دارند؛ دخترهايي كه ميگفتند همينطوري بايد بزرگ شوند. بعد ميدانيد، فكر كردم بهتر است اين گروه را بزرگتر كنم، گروهي كه هدفم بود. تصميم به نوشتن براي پسرهاي سياهپوست گرفتم و بعد دخترهاي سفيدپوست و بعد پسرانشان.
اما چيزي كه سعي داشتم به خاطر بسپارم، مهارتم بود. مهارت چيزي بود كه برايش تلاش كردم؛ سعي ميكردم هنرم كنترل را در دست بگيرد- اگر خيلي اغراقآميز و عجيب به نظر نميآيد- انگيزش را پذيرفتم و تمام تلاشم را كردم تا كنترل مهارتم را در دست بگيرم. اگر احساس افسردگي ميكردم و كنترلم را از دست ميدادم، به خواننده فكر ميكردم. اما اين اتفاق خيلي نادر بود- فكر كردن درباره خواننده وقتي كه كارت در جريان قرار دارد.
بنابراين وقتي در اتاق آن هتل مينشيني و نوشتن را شروع ميكني، خواننده خاصي در ذهن نداري. اين خواننده خودت هستي.
خودم هستم... و خواننده من. حتما دروغگو هستم، دورو يا يك احمقم- هيچكدام از اينها نيستم- اگر بگويم براي خواننده نمينويسم. براي او مينويسم. اما براي خوانندهاي كه ميشنود، كسي كه روي نوشته من فكر خواهد كرد، فراتر از آنچه من در ظاهر گفتهام ميرود. بنابراين براي خودم و آن خوانندهاي كه وظيفه خود را انجام ميدهد. در غرب آفريقا، غنا عبارتي مصطلح است كه به آن «گفتار عميق» ميگويند. براي مثال ضربالمثلي هست كه ميگويد: «مشكل سارق اين نيست كه چطور سوت پاسبان را بدزدد بلكه كجا آن را بدمد. » حالا، در رويارويي با آن، فرد آن را ميفهمد. اما وقتي حقيقتا به آن فكر ميكنيد، شما را عميقتر ميكند. در غرب آفريقا به آن «گفتار عميق» ميگويند. دوست دارم فكر كنم «گفتار عميق» نوشتهام. وقتي نوشته من را ميخواني بايد قادر به گفتن «آه، اين زيباست» باشي.
نظر کاربران
عالی