داستانگويی نوعی از خود رهاشدن است!
شهرت جهاني زیگفرید لنتس با شاهکارش «زنگ انشا» در سال ۱۹۶۸ اتفاق افتاد که به يكي از بزرگترين موفقيتهای فروش یک كتاب در آلمان بعد از سال ۱۹۴۵ تبديل شد؛ تاجاییکه از آن بهعنوان يكي از مهمترين آثار ادبيات جهان در قرن بیستم نام میبرند.
اولين كتاب شما به نام «شاهینها در هوا بودند» در سال ۱۹۵۱ منتشر شد و مدت زيادي از آن ميگذرد. آن زمان چطور به سوي نوشتن كشيده شديد؟
من آن موقع دانشجو بودم. دبير پاورقي روزنامه «دي ولت». من در سمينارهاي اصلي فلسفي شركت ميكردم و بين دانشگاه و تحريريه در رفتوآمد بودم. با روزنامه «ولت» قرارداد بسته بودم تا داستانهاي ادامهدار را بخشبندي كنم و هر روز يك بخش از آن را تهيه ميكردم. روي داستان «صخره برايتون» از گراهام گرين كار ميكردم تا آن را به شكل پاورقي دنبالهدار در روزنامه چاپ كنيم. در حين كار با خودم فكر كردم كه يكبار هم ميتوانم خودم نوشتن را امتحان كنم. من اين كار را انجام دادم و در كمال تعجب و خوشحالي، ويليهاس سردبیر بخش ادبي روزنامه ولت گفت: «دوست عزيز جوان، ما آن را چاپ ميكنيم!» بهاينترتيب اولين كتاب من منتشر شد. قبل از آنكه به شكل كتاب چاپ شود از سوي روزنامه «دي ولت» به صورت پاورقی منتشر شد.
وقتي نوجوان بوديد، چه چيزهايي ميخوانديد؟
پسربچه که بودم از اين آثار ادبي عامهپسند ميخواندم، جك لندن، تام ميكس و از اين جور چيزها. خواندن اينجور چيزها مثل يك عفونت، مسري شده بود. تمام همكلاسيهاي من داستانهاي رولف تورينگز را ميخواندند كه يك گرويل يك كودك را از يك زن كشاورز ميدزديد و با اين كودك به بالاي مرتفعترين درختان آفريقا فرار ميكرد. از نظر من آن موقعها اين ماجراها، نفسگير بود.
كتاب «شاهینها در هوا بودند» نيز تقريبا يك كتاب ماجراجويانه به نظر ميآيد؟
بله، در يك سن خاصي نميتوان به دوران پيري به عنوان يك دوره زندگي آرام نگاه كرد و به كمي ماجراجويي نياز است.
شما زماني در نيروي دريايي بوديد. الان هم حس دريانوردي داريد؟
نميتوانم اين را بگويم. من يك درياسالار نيروي دريايي در يك رزمناو سنگين نظامي بودم. عرشه را پاك ميكردم و هرچه كه مربوط به سفر دريايي ميشد از سوختگيري، ساخت گره و غيره را ياد گرفتم. اين كارها خيلي خستهام ميكرد. تقریبا هجده ساله بودم اما ميتوانم بگويم كه آن زمان يك ملوان پرشور بودم.
و سپس شما از نيروي دريايي فرار كرديد...
در دانمارك از جبهه جنگ فرار كردم، چون فكر ميكردم كه جنگ تمام شده است. بلافاصله اسير نيروهاي انگليسي شدم.
اما فرار از جبهه، مجازات مرگ داشت.
اصلا تا حالا به آن فكر نكردهام.
شما فقط ميخواستيد جبهه را ترك كنيد.
من ميخواستم قبل از هرچيز ببينم كه چه بلايي سر آلمان آمده و آيا من ميتوانم آنجا زندگي كنم. بعد شانس آوردم و اسير نيروهاي انگليسي شدم و ظاهرا مهارت زبان انگليسي كافي بود تا مترجم يا بهتر بگويم كمك مترجم، شوم.
شما نسبتا زود آزاد شديد و يك گنج واقعي هم به دست آورديد، تقريبا ۶۰۰ سيگار، و بعد از آن طريق، موفقیت شما در بازار سياههامبورگ شروع شد.
هزار نخ سيگار بود، يك گنج واقعي در آن زمان. آن به من كمك كرد و اين دارايي حداقل در آن زمان كفايت ميكرد. من شانس بزرگي هم داشتم كه به سرعت بتوانم در دانشگاههامبورگ تحصيل كنم.
و سپس شما مدير شبكه ارتباطي شمال غرب آلمان و دبير روزنامه دیولت شديد.
بين افسران انگليسي واحد ترخيص دو نفر كاپيتان بودند كه به ادبيات علاقه داشتند و آنها از من پرسيدند که بعد از آزادي ميخواهم چهكار كنم؟ من هم گفتم تحصيل. به خاطر سفارش آنها من يك فرصت تحصيلي به دست آوردم كه دستيابي به آن آسان نبود. بعد بسياري از سربازان قديمي از جنگ برگشتند كه آنها هم طبيعتا امتيازات ويژهاي داشتند. و بعد به خاطر ارتباط با همين افسران انگليسي و به لطف سفارش آنها به روزنامه «دي ولت» آمدم و ابتدا به عنوان داوطلب كارم را شروع كردم و بعد دبير پاورقي شدم تا اين امكان به وجود بيايد كه كتاب داستانم را چاپ كنم.
شما واقعا در زندگيتان خيلي خوششانس بودید. نظرتان درباره اين سخن جان اف كندي چيست كه گفته است «از كشورت نپرس كه براي تو چهكار كرده، بپرس كه تو براي كشورت چهكار كردي.»؟
مفهوم عميقي دارد. فكر ميكنم كه انساني كه در مفهوم خاص، كاري براي خودش انجام ميدهد، همزمان براي كشورش هم آن كار را انجام داده است، كاري كه به ايجاد يك جامعه دموكراتيك بعد از يك دوران ديكتاتوري منجر ميشود. و من در آن دوران مانند بقيه همكارانم فكر ميكردم كه بايد وارد دنياي سياست شوم و در يك حزبي كه با اميدهاي من مطابقت دارد، نقش ايفا كنم.
شما در آن زمان خيلي به سياست مشغول بوديد. شما با گونتر گراس در مبارزه انتخاباتي حزب سوسيالدموكرات آلمان شركت كرديد و با ويلي برانت [صدراعظم آلمان از ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۴] دوست بوديد. با هلموت اشميت [صدراعظم آلمان غربي از ۱۹۷۴ تا ۱۹۸۲] هم دوست بوديد. الان هم به سرنوشت و كارهاي اين حزب علاقه داريد؟
معلوم است. من با دلسردي خاصي متوجه شدم كه كار اين حزب به خاطر اختلافات داخلي به كجا رسيده است. با خوشحالي در سخنرانيهاي انتخاباتی شركت كردم. خداحافظي از ميز تحرير برايم آسان آمد، چراكه اميدهاي سياسي من به افرادي بود كه آماده بودند در اوضاع موجود تجديدنظر و درباره پيشنهادات بحث كنند. و من ميتوانستم به رايدهندگان ثابت كنم كه چرا به ويلي برانت و هلموت اشميت اعتماد دارم.
شما در سال ۱۹۷۰ با برانت [وزير امورخارجه وقت آلمان] به ورشو رفتيد و شاهد آن داستان زانوزدن برانت در برابر مجسمه یادبود کشتهشدگان لهستان در ورشو بوديد. درباره آن اتفاق چه احساسي داريد؟
من آن اتفاق را درك كردم. عميقا اين مساله را درك كردم و با خودم فكر كردم: خداي من، يك سياستمدار فورا رویدادهای تاريخی را به رسميت شناخت كه چه اتفاقي افتاده و با اينكه او خودش مقصر نبوده، اما هموطنانش مقصر جنگ بودهاند.
شما براي صلح با لهستان خواستار به رسميت شناختهشدن مرز اودر-نایسه - مرز بین آلمان و لهستان كه بعد از جنگ بين لهستان و روسيه تقسيم شده بود- از سوي آلمان شديد و تقريبا فراموش كرديد كه با اين كار باعث خشم عدهاي حتي خوانندگان كتابهايتان ميشويد؟
بله، كتابهاي من در باغها پرت ميشدند. من اين خشم را پيشبيني ميكردم. با وجود اين حقيقت بايد گفته ميشد.
شما به زادگاه خودتان شهر ليك - كه اكنون در لهستان قرار گرفته - دعوت شديد، اما هرگز به آنجا نرفتيد.
به خاطر برخي مسائل، هيچ احساس نوستالژي به آنجا ندارم.
«دقايق سكوت» در کنار «زنگ انشا» یکی از آثار شاخصترین رمانهای شماست، اما این نخستین اثر عاشقانه شماست، شما تا پيش از اين (سال ۲۰۰۸) رمان عاشقانه ننوشته بوديد. چرا؟
بهطور حتم عشق در رمانهاي قبلي من هم بوده، اما يك داستان عاشقانه مانند اين يكي را براي دوران پيريام گذاشته بودم. ميخواستم نگويند كه من قبلا تجربه كافي در اين زمينه نداشتهام يا اينكه لازم نبوده من درباره عشق صحبت كنم. اين داستان عشق سوئي جنريس است. من افكارم را در اين داستان به گونهاي هدايت كردم كه از يك عشق واقعي صرفنظر شود، بلكه يك عشق غيروابسته و مستبدانه و در اين داستان حتي يك شاگرد عاشق معلم ميشود.
شما معمولا داستانهایتان را از زاویه دید يك پسر نوجوان روايت ميكنيد...
اين انتخاب در برخي كتابهاي من مانند «زنگ انشا» به اين خاطر است كه روايت براي من متراف يادگرفتن زندگي است. با اين روش روايتكردن در مورد اين جنگل انبوه زندگي غيرقابل تصور براي من روشن ميشود. داستانگويي نوعي از خودرهاشدن است. آن را روايت كن تا آن را بهتر بفهمي! من به خاطر همين، نمايندگي نبض داستان را به يك نوجوان سپردم كه در جريان داستان به خودآگاهي ميرسد و زندگيكردن را ياد ميگيرد.
آيا نوجواني -طبق تجارب شخصي شما- حساسترين دوره زندگي انسانهاست؟
چيزي كه ما از دوران نوجواني ميآموزيم، درحقيقت همهچيز به آن بستگي دارد. داستان براي من امكاني است كه از آن طريق برايم، بدبياريهاي سرنوشت و تجارب خاص روشن ميشود. نه به خاطر اينكه آنها را متعادل كنيم، بلكه به اين خاطر كه بتوانيم آنها را دقيقا بشناسيم. اين هميشهمن، نويسنده پير، است كه از طريق يك نوجوان داستان ميگويد. آنچه به من تحميل ميشود يك «خودجابهجايي» (خودجایگزینی یا خودانتقالی) در اين نوجوان است. من نوجواني هستم كه داستان تعريف ميكند و اجازه ميدهم كس ديگري داستان را بگويد.
خودجابهجايي در قالب يك نوجوان يا جوان آسانتر از قالب يك مرد ميانسال است؟
تابهحال به آن فكر نكردهام. با اینحال، بله، ميتواند اينطور باشد.
شايد يك نوجوان نتواند چنين سئوالات هستيشناسانهاي را مطرح كند...
شايد، بهعنوان يك نويسنده ميانسال نميتوان مانند يك نوجوان تصور كرد. من خودم تصور ميكنم: چطور ميشد - اگر تو يك انتخاب ديگر داشتي؟ یا -اگر تو يكبار ديگر بايد تصميم ميگرفتي؟ من اين سوالات را سعي كردم در چند داستان بگنجانم. آدم محكوم است كه يك تصميم بگيرد، يك راهحل پيدا كند و ميداند: هر بار كه تو تصميمي ميگيري، هميشه يك نارضايتي در پشت سر خود باقي ميگذاری. و با وجود این، تو بايد اين كار را بكني. اين چيزي است كه من به آن علاقه دارم: انسان در بحران تصميمگيري.
بعد از مرگ همسرتان چطور به نوشتن ادامه داديد؟
همسرم سی-چهل صفحه ابتدايي كتاب «دقايق سكوت» را شنيد. ما هميشه اين كار را ميكرديم كه من از نوشتههايم روخواني كنم. او خيلي با آن موافق بود. بعد او مُرد. بعد از آن من دو بار تلاش كردم تا داستان را دوباره شروع كنم. اما احساس ميكردم كه به طور فاجعهآميزي با شكست روبهرو ميشود. خيلي طول كشيد تا متقاعد شوم قوه تخيلم را از دست دادهام. اما بعد، زمان همهچيز را درست كرد. يكي از دوستانم خيلي به من كمك كرد. ميخواهم بگويم كتاب «دقايق سكوت»، نجاتدهنده من بود و حالا از يك معلم شنيدهام كه او اين كتاب را به عنوان كتاب امتحان ديپلم استفاده كرده است.
اين مساله كه يك نويسنده به عنوان موضوع درسي شود، بد به نظر ميرسد؟
نه، اصلا نه! اخيرا به يك كلينيك رفته بودم كه دكتر معالج گفت: چه سعادتي كه با شما دست دادم. من گفتم: شما فقط ميتوانيد با دوستان صمیمیتان اينطوري احوالپرسي كنيد! شما بايد دليل خوشحاليتان را به من بگوييد. او گفت: من تز ديپلم خود را در مورد شما نوشتم. من گفتم و؟ او گفت فوقالعاده!
یك نويسنده ميتواند در زمانی ديگر نويسنده نباشد؟
يا آدم نويسنده است يا نيست. اگر نويسنده است پيوسته و توقفناپذير مينويسد حتي اگر خودكار در دستش نباشد. فقط كيفيت ادراك فرق ميكند: ما نويسندگان بهطور چشمگيري از ادراك منفعل فاصله ميگيريم.
در اين صورت اگر شما به يك پيادهروي كنار دريا برويد نه فقط گردش كردهايد بلكه هر چشمانداز و هر شكل خيزاب و امواج را به شكل يك سوژه ادبي ميبينيد؟
نه، هنوز وجود من تا اين اندازه صرفهجو نشده است كه همهچيز را به طور وسواسي نگاه كند كه چه تناسب احتمالي را ميتواند براي كار پشت ميز تحرير من داشته باشد. اما آدم نوعي سرمايهگذاري محافظهكارانهاي هم دارد و چيزهاي ديگري را آگاهانه بررسي ميكند. وقتي كه من كتاب «زنگ انشا» را مينوشتم؛ هنگامي كه تشكيل ابرها در سواحل غرب شلسويگ - هولشتاين را تصور ميكردم به نظر ميرسيد قوه تخيلم براي به تصويركشيدن آن كافي نبود. برای همین چندباري به منطقه زيبول در شلسويگ - هولشتاين رفتم، جايي كه امیل نولده نقاش آلماني زندگي ميكرد و شكل ابرهاي سلطهگر را نقاشي ميكرد و خيلي واقعي به نظر ميرسيدند.
چرا تقريبا اغلب داستانهاي شما در اين ايالت اتفاق ميافتند؟
من در بسياري از شهرهاي جهان بودهام و فهميدهام كه چيزي كه ما را اقناع ميكند و آنچه بر ما تسلط دارد، در حاشيه قرار دارد. نقاط ثقل در حاشيه قرار دارند، جايي كه بدبياري اتفاق ميافتد، قلبي ميشكند، ملاقاتي رخ ميدهد، چيزي كه انسانها را ميتواند مجبور به تسليم كند و از اميدها و آرزوهايش دست بكشد، همه و همه در حاشيهها هستند.
شهرهای بزرگ براي شما فريبنده نيستند؟
نه، نه، نه. اجداد من اهل مردابهاي ماسوري هستند و آنجا افق بسيار بينظير است. آنجا همهچيز واضح و ملموس است. و اين براي من كفايت ميكند.
يكبار تقريبا نزديك بود شما در مرداب غرق شويد؟
بله، در يك درياچه كوچك، به خاطر همين رابطه خاصي با آب دارم.
شما به عنوان يك نويسنده طي اين سالها عادتهای خاصي داشتهايد؟ مثلا ساعات خاصي براي نوشتن داريد؟
بله، اما آنقدرها هم مثل توماس مان سختگير نيستم، زمان پیش از ظهر بهترين زمان من است كه در حقيقت چهار ساعت است. بعدازظهرها گاهي موج دوم نوشتن ميآيد. شبها هرگز كار نميكنم.
نظر کاربران
جالب بود ممنون