روزنامه ایران - شکوه مقیمی: زن، واژهای که از آن آفرینش لبریز میشود راوی «هزار و یک شب»هاست. راوی سرزمینی که تنها ازعاشقانههامیگوید، سرزمینی که ساکنانش دنبال معنای جهان بودند و حالا در نقطهای از تاریخ حبس شدهاند. به گفته حافظ موسوی «اینجا خاورمیانه است، سرزمین صلحهای موقت، بین جنگهای پیاپی» و «این لکنته که از میان خون ما میگذرد تاریخ است».
کیومرث مرادی نمایش «نامههای عاشقانه از خاورمیانه» را بر روایت زندگی سه زن در همین حوالی بنا کرده است که خود راوی زندگیشان شدهاند، تن به هنجارها و ناکامیهای جنگ ندادهاند و نام همگی زیباست، نام همگی از صلح میآید، نام همگی زاینده نیکی است. هر اپیزود با سایه شعری آغاز میشود که بر پردهای سفید میآویزد. آنجلا روایت اول است، زندگی زنی که فرشتهوار از قارهای دور به یکی از روستاهای اطراف کابل میآید، برای یافتن عشق از کف رفتهاش در جنگ افغانستان، چراکه ایمان دارد قصهاش اینگونه تمام نمیشود و هنوز چیزی باقی است، چراکه امید دارد به رودخانهای میرسد که دیگر پر و خالی نمیشود، به سلیمی مهربان میرسد که شغلش میراث پیامبران است و گمشده آنجلا را در حیاط خانه، دوشادوش فرزندش به خاک سپرده است.
جمیله دختری عراقی است که پس از مهاجرت افسران پلیس وجود او را منکر میشوند، وجودی که تنها دارایی باقی مانده از سرزمین مادری است، جمیله میخواهد وجودش را اثبات کند و انکار دیگران موجب نمیشود او از زیستن کوتاه بیاید. روایت سوم روایت زیبای افغان است، با چادری آبی نشسته روبهروی پرده و کلمات روی تنش میلغزند و موجی عظیم و باشکوه ایجاد میکنند. او زنی است با آرزوهای بزرگ که سنتهای غالب جامعه تلاش و هویت مستقل او را تاب نمیآورد و در یک لحظه، تمام امیدها و آرزوهای او را نقش بر آب میکند.
این بخش راوی اسیدپاشی نیست، راوی خشونتی است که زنان بسیاری را قربانی کرده است. زیبا نماینده تمام زنان افغان و حتی همه زنانی است که صدایشان خاموش شده است و شاید تمام حرف کیومرث مرادی در این نمایش این شعر باشد که: «دختران من/ مریم و هاجر/ دو ماهپاره در هلال خصیب/ درمن به تحقیر منگرید/ من خاورمیانهام»...نمایش «نامههای عاشقانه از خاورمیانه» تا ۲۶ دیماه با بازی پانتهآ پناهیها، هانیه توسلی و طناز طباطبایی در تماشاخانه پالیز به روی صحنه میرود. در ادامه گفتوگو با کارگردان این نمایش را میخوانید:
تمام عوامل گروه شما «زنان» هستند، چرا خاورمیانه برای شما زنانه است؟
میدانید که در تمام اسطورههای ما، زمین و عنصر خاک، به خاطر تولد و زایشی که در آن اتفاق میافتد، نماد زن و مادر است. در نمایش ما نیز این عنصر مهم وجود دارد. اما جدای از این موضوع که مسأله متفاوتی است، موضوع جنگ است، چیزی که متأسفانه از ابتدا در منطقه خاورمیانه اتفاق افتاده و در جنگها و درگیریها نخستین کسانی که مورد ضرب و شتم و آزار قرار میگیرند زنان و کودکان هستند، بدبختانه انسانها فراموش میکنند که چگونه به دنیا آمدهاند و رشد کردهاند. من وقتی این نمایش را در امریکا اجرا کردم هدفم این بود که به آنها بگویم صادر کردن دموکراسی چه عواقب غیر قابل جبرانی دارد. این مهمترین هدف من بهعنوان یک آرتیست از خاورمیانه بود که موفق شدم آن را عملی کنم. هیچکس در امریکا از زاویه دید من، که زاویه دیدی حقیقی است به این موضوع نگاه نکرده بود و موقعیت خاورمیانه را نمیشناخت.
چیزی که در هر سه قصه نمایش وجود دارد شجاعت هر سه زن است، آنها برای تصمیمهایی که گرفتهاند و اتفاقاتی که بهوجود آوردهاند جسارت داشتهاند. چه زن عرب، چه زن افغان و حتی زن امریکایی. آنها با شرایطی به ما دیکته میکنند که چگونه باشیم و چگونه رفتار کنیم، سازگار نمیشوند و بر آن میشورند و هر کدام به یک دانایی و آگاهی میرسند که مختص خودشان است یا به عبارتی به یک رهایی میرسند که به نام آنها ثبت میشود. این لطافت، زنانگی و عاشقانگی چیزی است که در کشورهای خاورمیانه همواره وجود داشته است.
دو مرد یک نمایشنامه کاملاً زنانه را نوشتهاند، چه مطالعات و تحقیقاتی برای خلق این اثر زنانه داشتید؟
در سال ۲۰۰۹ در ورکشاپی در ایران و انگلستان بودم که کارگردانهای ایرانی، انگلیسی، ایرلندی و اسکاتلندی در آن کارگاه حضور داشتند، در آن کارگاه ما در جستوجوی اسطورههای معاصر بودیم. در همان دوره من با خبری جنجالی روبهرو شدم، دختری افغان به نام عایشه که مورد آزار خانوادهاش قرار گرفته بود، بینی او را بریده بودند و عکس او روی جلد مجله تایم قرار گرفت. یکی دیگر از آن زنان قربانی خودش را از طبقه هفدهم ساختمانی پایین انداخته بود. من اخبار این دو را دنبال کردم و نتیجه آن شد قصهای که پانتهآ پناهیها بازی میکند.
از طریق یکی از دوستانم نیز با قصه دختری عراقی روبهرو شدم که سالهاست در رختشورخانهای در انگلستان به شکل مخفیانه زندگی میکرده و یکبار که از او دزدی میشود به پلیس مراجعه میکند و پلیس میخواهد او را به عراق برگرداند، اما سه سازمانی که از مهاجران حمایت میکردند اجازه ندادند که او را برگردانند و این قصه شد زندگی جمیله، طناز طباطبایی. من از این قصهها به یک نمایشنامه رسیدم. بعد از آن با پوریا به گفتوگو نشستیم و نمایشنامه اولیه را ورز دادیم و آن را ساختیم. سومین چیزی که برای ما خیلی جذاب بود زن امریکایی بود که درواقع به شکل غیرمستقیم درگیر خاورمیانه میشود و قصه آن ساخته و پرداخته ذهن من و پوریا آذربایجانی است.
اسطورههای معاصر را در چه کسانی یافتید؟
ما پیش از آنکه مرد یا زن باشیم، هنرمندیم. به نظر من اسطورهها همیشه رستم و سهراب و اسفندیار نیستند، در دوره مدرن و معاصر اسطوره دختری است که از صبح زود که بیدار میشود کار میکند تا حقوقی یک میلیونی دریافت کند و به هر زحمتی شده بتواند در تهران زندگی کند. او دست به هیچ کار تبهکارانهای نمیزند و تنها تلاش میکند در شرایط سخت زندگی شهری، راحتتر زندگی کند.
اسطوره ما حالا جوانی است که برای زندگی میجنگد تا آینده خود و کشورش را بسازد. اسطورههای ما دیگر مثل گذشته در قصهها نیستند بلکه مرد پیری است که بعد از ۸سال جنگ هنوز در خیابانها مسافرکشی میکند. ما سعی کردیم اسطورههای معاصر را از بطن جامعه و دل خاورمیانه بیرون بکشیم و نمایش دهیم. مردمی که نه پول و نه قدرت دارند، اما قلبی بزرگ دارند. اینجاست که در اپیزود اول وقتی آنجلا با سلیم، که یک چوپان است برخورد میکند، با تصویر دیگری از خاورمیانه که به او گفته بودند همچون باتلاق است برخورد میکند، نه تنها بر اساس حرفهای کلنل باتلاق نمیبیند بلکه حتی عشق و زندگی میبیند. اینها اسطورههای معاصر ما هستند. من در امریکا هم گفتهام اسطورههای ما بتمن و اسپایدرمن نیستند، همین آدمهایی هستند که استارباکس کار میکنند، دانشجوهایی هستند که با تلاش کار میکنند و درس میخوانند.
نمایش سرشار از زنانگی است، چرا خوانش شعرهای ابتدایی هر اپیزود را یک مرد انجام داده است؟
دوتا از آن شعرها اثر دو شاعر زن بزرگ خاورمیانه است، مخفی بدخشی، شاعر افغان(که سرگذشت زندگیاش آدم را شوکه میکند) و غاده السمان، شاعر سوری که هرکدام فروغ فرخزاد ادبیات کشور خود هستند که در کشور ما بسیار کم شناخته شدهاند. شعر اول هم شعر خود من است. آن شعرها با خوانشی دقیق که من از احمد شاملو آموختهام انجام شده است.
خاورمیانه زاده و زادگاه شعر است و این چیزی است که برای من اهمیت داشت. اما ما چقدر شعر عربی و افغان و تاجیکستان و غیره را میشناسیم؟ من تلاش کردم در مقدمه هر قصه تماشاچی را به لحاظ حسی و روحی برای رفتن به قصه بعدی آماده کنم. در شکل چیدمان کلمات به لحاظ ویدئو که معین شافعی بهخوبی آن را طراحی کرده، مخاطب را به یک سفر و یک هزارتو دعوت میکند. لایههای هندسی کلمات و حرکت آنها که به سمت تو میآیند و دور میشوند تو را در دل خود میبرند، به جهانی میبرند که پشت کلمات وجود دارد و قصهها و آدمهای من از پشت آن شعرها بیرون میآیند.
موسیقی هم برای همین منظور استفاده شده است؟
بله، هانا کامکار و گروهش بسیار دقیق و زیبا و زنانه، قطعهها و نواهایی را مینوازند که شما با آن موسیقی متوجه میشوید وقتی میگوییم خاورمیانه منظورمان کجاست، خاورمیانه مهد زنانگی است، مهد عشق، مهد آفرینندگی است، نه مهد جنگ، خشونت و تباهی و نیستی که سراسر دنیا آن را اینگونه به نمایش گذاشتهاند. ترکیب شعر و موسیقی تماشاگر را به یک آرامشی میرساند.
چه لزومی برای اجرای این نمایش در ایران، که خود در دل خاورمیانه است وجود داشت؟
ما ایرانیها یک عادت خیلی بدی داریم که به تجربههای دیگران و سرنوشت و زندگی انسانهای دیگر توجهی نمیکنیم، بخصوص حالا که درگیر زندگی ماشینی شدهایم. برای ما مهم نیست زندگی یک دختر عراقی را بشنویم. من خواستم با این نمایش دو چیز را بگویم، یکی اینکه هنوز قدرت عشق در سرزمینهای خاورمیانه بسیار زیاد است و از آن مهمتر اینکه آدمهای ما واقعیتر از همه جای جهان هستند.
اینها زندگیهای تلخ و سختی دارند اما هیچکدام ناامید نیستند، همه دارند زندگی میکنند و در زندگیشان نور و امید وجود دارد. من فکر میکنم ما باید در مورد قصههای امروزی صحبت کنیم، خودمان را به جهان معاصر نزدیک کنیم و ببینیم که در جهان امروز چه اتفاقاتی دارد میافتد، مردم ما هنوز از تراژدیهای بزرگی که در منطقه و دیگر نقاط دنیا اتفاق میافتد بیخبرند، از اینکه جنگ چه فجایعی به بار میآورد. جنگطلبی در دنیا روزبهروز در حال افزایش است و این وظیفه ما هنرمندان است که درباره آن حرف بزنیم و اجازه ندهیم نفرت همه جا را تحت سیطره خود قرار دهد. اسیدپاشی هرجایی میتواند اتفاق بیفتد، چیزی که اهمیت دارد این است که ما تلاش کنیم که این مسائل دیگر در هیچ جای جهان اتفاق نیفتد.
چرا زن ایرانی در قصه خاورمیانه شما وجود ندارد؟
ما در نمایش از جنگ در دو کشور عراق و افغانستان صحبت کردیم، جنگی که به بهانه رسیدن به دموکراسی توسط کشور سوم، یعنی امریکا به راه افتاده و من میخواستم قربانیهای این دو جنگ را نشان دهم، پدر جمیله که از جنگ ایران و عراق فرار کرده بود توسط صدام اعدام میشود؛ برادرش در جنگ کویت کشته میشود و مادرش از حرمان و ناامیدی میمیرد.
جمیله در جنگهای پیاپی، خانواده و درواقع سرزمینش را از دست میدهد. بعد از آن میرسیم به «زیبا». زیبایی که طالبان آن بلا را بر سرش میآورند و این خود نوعی جنگ است. اتصال قصههای ما در این نمایش همین موضوع است که جنگ عواقب و عوارضی را همراه خود میآورد و اصلیترین این عواقب نابودی زندگی طبیعی آدمهاست. حتی زن امریکایی نیز بهگونهای درگیر این ماجراست.
فلسفه شما برای استفاده از نمادهایی چون مانکنها و بازی بازیگران با آنها چه بود؟
این ابزار، مثل برفی که روی صحنه میآید و میزان آبی که پاشیده میشود کاملاً حسابشده هستند. ما با نمایشنامهای طرفیم که به من بهعنوان کارگردان تأکید میکند نشانههایی را به تماشاگر بدهم تا از آنها دعوت کنم به رؤیا و تخیل ما بیایند. بنابراین اگر من یک فضای رئالیستی بسازم مخاطب با من همراه نمیشود. مهمترین ویژگی هنگام اجرای یک مونولوگ، بهره بردن از محیط است که بازیگران من آن را بخوبی انجام میدهند و طراحیهای آن را با دقت انجام دادهاند، همه چیز را سر فرصت نمایش میدهند، مانند استفاده از دستها، بدنهایشان و حرکتهایشان، همچنین استفاده از اشیای پیرامون که ابعاد مختلف و گستردهای از شخصیتشان را به ذهن مخاطب متبادر و متبلور میکند. این جنس از بازی که بسیار حرفهای و مینیمالیستی است متفاوت با بازیهای تلویزیونی و سینمایی است.
در بازیهای تلویزیونی تو در خدمت توصیف احساسات در بازیگری هستی، بنابراین مدام زندگی واقعی را یادآور میشوی، در سینما نیز تو درگیر جزئیات فشرده شده بازیگری هستی و باید در زمانی 2ساعته زندگی کاملی را نمایش دهی، اما در تئاتر به خاطر اجرای زنده، فرصت و شانسی بزرگ داری، چون تماشاگر مقابل توست و نفس به نفس با تو حرکت میکند. تو میتوانی از تخیل او نیز استفاده کنی تا تو را بیشتر و بزرگتر تصویر کند. لزومی نداشت به جای مانکنها، شخصیتهای حقیقی گذاشته شود.
خود جمیله دارد پلیس اسکاتلندی را در ذهن ما به وجود میآورد. ما این پلیس را بارها و بارها در فیلمها و سریالهای مختلف دیدهایم، بنابراین با اشارهای کوچک، مثل یک بارانی ساده و بلند میتوانیم براحتی پلیس را تخیل کنیم. در رابطهای که طناز با جزئیات دقیق، مانند صدای لولهکشها در زیرزمین به تصور مخاطب تزریق میکند موجب میشود او در تجربهاش شریک شود و در کنار او تخیل میکند. این امر مخاطب را از یک شنونده صرف که تنها یک مونولوگ را میشنود به یک بیننده تبدیل میکند؛ بییندهای که در ذهن خودش دارد تصاویر خودش را درست میکند، درست مثل لحظهای که پانتهآ از مخاطب میخواهد چشمبند را روی چشمانش بگذارد و به او میگوید «بیا با هم تخیل کنیم». این تکنیک و بازی را ما به وجود میآوریم برای اینکه مخاطب را همراه کنیم. چیزی که ویژگی بزرگ مونولوگ هست و باید برای مخاطب ایجاد شود.
نظر کاربران
حوصله ندارم بخونمش ولی عنوانش مسخره ترین عبارتی که من خوندم خاورمیانه مهد زنانگی!