«فاکنر» و تاثیرش بر داستانِ ایرانی
وقتی قرار شد درباره یکی از موثرترین نویسندگان دنیا، یعنی ویلیام فاکنر، با یک نویسنده یا مترجم صحبت کنیم، گزینه های مختلفی پیش رویمان وجود داشت که بعد از مرورشان به احمد آرام رسیدیم.
احمد آرام که اصالت بوشهری دارد، مدت هاست ساکن شیراز است و زیاد در فضای مطبوعاتی و رسانه ای حضور فعالی ندارد. تسلط او بر داستان و همه آن چیزی که به آن مربوط می شود، انکارناپذیر است. شما نیز اگر گفت و گوی زیر را بخوانید، این موضوع را تصدیق خواهید کرد.
ولادیمیر ناباکوف در جایی گفته است که از ویلیام فاکنر متنفر است. به نظرتان دلیل نویسنده ای مثل او برای تنفر از فاکنر چه می تواند باشد؟
ناباکوف نویسنده درجه یکی نبود. شما به آثارش که مراجعه کنید، می بینید تنها اثر درخشانش همان رمان «لولیتا»ست. همه او را با این رمان می شناسند. لولیتا در یک برهه از زمان مورد توجه قرار گرفت و حتی استنلی کوبریک و بعدها- اگر اشتباه نکنم- آدریان لین در دهه های شصت و هفتاد از آن یک برداشت سینمایی داشتند. این رمان در زمان خودش مضمونی جنجالی داشت، اما الان به عنوان اثری کلاسیک به آن نگاه نمی شود و آن نگاه نو و مضمون گستاخانه اش حالا دیگر کهنه شده است. هر اثری باید در خودش دارای یک جاودانگی فطری باشد.
من هیچ گاه نتوانستم بفهمم که او به چه چیز نویسنده های قدری مانند داستایفسکی یا فاکنر معترض بود چون هر دوی آن ها به مراتب بهتر از او می نوشتند. آن قدرها که این دو نویسنده در جهان تاثیرگذار بوده اند، ناباکوف نبوده است. او در زمان حیاتش هرچه در این باره بیشتر پافشاری می کرد، از منطق نقد دورتر می شد. در حقیقت نقدهایش را نباید زیادی جدی گرفت.
به خشم و هیاهو اشاره کردید. برخی این رمان را نقطه عطفی در تاریخ رمان نویسی می دانند. این رمان نسبتا کوچک چه جایگاهی در ادبیات دارد؟
رمان خشم و هیاهو برای خود من، همیشه به عنوان یک مانیفست قدرتمند ادبی مطرح بوده است. هر وقت فرصت کنم، فصل هایی از آن را برای مرور انتخاب می کنم. برای این که این رمان همیشه مدخل خوبی بوده برای رویارویی با عناصر داستانی یا مولفه های فاکنری. خشم و هیاهو رمان مسطحی نیست.
ببینید، روایت در سطح پیش نمی رود بلکه با عبور از شخصیت های مختلف فضا را ناهموار می کند و در این ناهموار بودن است که ریشه های زیبایی شناسی روایی برجسته می شود. و همین تکنیک جذابیت را در فضای پرآشوب داستان می پراکند. می توانم بگویم در این رمان به راحتی به فهم داستان پی نمی بریم. ممکن است ارتباط اولیه برقرار شود، اما آن ارتباط دوم، یک ارتباط درونی است و مستلزم آن است که ما به فهم روانشناختی کاراکترها نزدیک شویم. آن همه آدم برای بار اول دارند دیده می شوند، آدم هایی جنوبی که تراژدی زندگی شان با آدم های غیرجنوبی کاملا متفاوت است.
در دهه چهل که ما جوان بودیم، این رمان وقتی ترجمه و چاپ شد، همه نویسندگان آن روزگار درباره اش حرف نمی زدند، بلکه فقط تعدادی بودند که درباره آن بحث می کردند. تازه آن ها هم از آن دسته نویسندگانی بودند که می خواستند مدرن بنویسند. من مطمئنم هر کس که امروز خوب می نویسد، از این رمان گذر کرده و معلوم است که رمان، رد خوبی بر جا گذاشته است.
می گویند فاکنر درباره خشم و هیاهو گفته است با این رمان می توان یاد گرفت که چطور کتاب خواند.
وقتی در آن سال ها برای اولین بار خشم و هیاهو را خواندم، دیرفهم بودن رمان حالم را جا آورد؛ درست مثل بیماری که به دنبال مسکُن می گردد و پیدا نمی کند، اما می داند که برای پیدا کردنش باید دست به تلاشی مضاعف بزند. درک پیچیدگی فضا و شخصیت ها، شکوه و جلال در خوانش ایجاد می کرد.
واقعا درست گفته اند که آدم هنگام خواندن این کتاب یاد می گیرد چگونه کتاب بخواند؛ رویا و تخیلی پیچیده که تو را از لایه ها گذر می دهد تا با پیچیدگی و حزن آدم های دورافتاده یکی بشوی.
شخصیت بنجی مثل یک معجزه است. وقتی زبان او را در شروع داستان کشف می کنی، درواقع انگار به کشف خود نشسته ای. بنجی شخصیتی عقب مانده یا دیوانه است که ما مجبوریم ردش را بگیریم تا به خانواده کامپسون برسیم. اگر بنجی با این استادی خلق نمی شد، رسیدن به کونتین و جاسن و خواهرش کدی بسیار سخت می شد. وقتی ماموریت بنجی در روایت تمام می شود، تنها هوشمندی کونتین است که آن فضا را سرپا نگه می دارد؛ انسان هوشمندی که انگار دارد فضا و مکان را به نحو شگفت انگیزی مهندسی می کند.
اصلا چطور شد که شما با فاکنر آشنا شدید؟
در همان ۱۶، ۱۷ سالگی با چند داستان کوتاه و همین رمان خشم و هیاهو مجذوبش شدم. در دهه چهل چند شخصیت مانند همینگوی، جان اشتاین بک و ارسکین کالدول ناگهان سر زبان ها افتادند. در آن زمان ترجمه آثار فاخر به ندرت اتفاق می افتاد. اما از خیل نویسندگانی که برای ترجمه انتخاب می شدند فاکنر و ساموئل بکت برای من ارزش و اهمیت بیشتری داشتند چرا که آثارشان پیچیده و دیرفهم بود. یعین تو مجبور بودی مدام آن ها را بخوانی تا بتوانی به ارزش های پنهانی که پشت اثر وجود داشت، برسی.
در آن زمان خیلی سخت بود که به چنین اندیشه هایی نزدیک شد. دنیای مجازی هم نبود که تو بتوانی سریع به اطلاعات مورد نظر دسترسی داشته باشی. به هر صورت دنیای سختی بود، اما آن سختی ها ما را آسان پسند نکرد. آن قدر می خواندیم تا پی می بردیم چه اتفاقی دارد می افتد. آشنایی من با فاکنر از دهه چهل اتفاق افتاد، آن هم با ترجمه های خوب.
ببینید، هر کدام از این دو نویسنده لحن روایی مخصوص به خودشان را داشتند. گرچه هر دو نویسنده هایی رئال بودند، ولی ما به دلیل شیوه متفاوت زندگی و برخورداری از نوع نگاه خاصشان به آدم هاست که فضای کارهایشان را تفسیر می کنیم. من هر وقت به همینگوی فکر می کنم، پیش خودم می گویم نویسنده ای است که از روی تفنن می نوشته. این جور به نظر می رسد که ساعات فراغت چیز می نوشته! انگار اصلا کارش نویسندگی نبوده چرا که مضامین بسیار پیش پا افتاده و محاوره های ساده انتخاب می کرد و می رسید به فضاهای دلهره آور. این سادگی نه به او لطمه می زد و نه به خواننده. نگاه همینگوی نگاهی دقیق به جزییات بود؛ جزییاتی که نمی شود از کنارشان گذشت.
این سادگی را هیچ کدام از نویسندگان هم عصرش نداشتند؛ نوعی سادگی فریبنده و جذاب که خواننده را عذاب نمی داد بلکه او را وا می داشت که برگردد و یک بار دیگر به جزییات ساده زندگی اش نگاه کند. و همین بود که به داستان هایش عمل می بخشید. اما فاکنر را نویسنده ای بسیار جدی، زجرکشیده و دانا نسبت به جامعه و مردم می بینم.
تراژدی در آثار فاکنر برآمده از زیرساخت های ترسناک جامعه بود. او شغل نویسندگی داشت و از راه تفنن نمی نوشت. به همین دلیل در تمام آثارش مشخص است که مردم کجا ایستاده اند و چگونه فکر می کنند، معلوم است که در ادبیات مدرن قرن بیستم او از اقبالی جدی تر برخوردار بوده. همیشه باید این گفته طنزآمیز او را که «من در سال 1826 از یک دده سیاه و یک نهنگ زاده شدم» جدی بگیریم، چرا که پس از مطالعه آثارش در می یابیم انگار واقعا این گفته اش اتفاق افتاده است!
بهتر است کمی بیشتر درباره وجه تمایز و شاخصه هایی که باعث شد فاکنر در این مسیر بیفتد، صحبت کنیم.
بله، موافقم. باید بگویم اگر توجه فاکنر به شروود آندرسن کم می شد، مطمئنا جهت فکری او تغییر می کرد. «مرده ریگ» آندرسن به او آموزه هایی داد که در تکنیک روایی اش تحول ایجاد کرد و باعث شد جریان ذهنی در آثارش جدی تلقی شود. فاکنر از این راه توانست به فن غیرمستقیم نوشتن برسد؛ یعنی آمیختن روایت و جریان ذهنی.
فاکنر از زمانی که توجهش به احوال و اوضاع مردمان نواحی می سی سی پی جلب شد، خصوصا تراژدی دردناک سیاهان، رمان «سارتوریس» را نوشت. از این پس بود که در مقابل او افق های روشن قرار گرفت چرا که سرزمین تخیلی یوکناپاتافا را خلق کرد و از درون این سرزمین آدم هایی بیرون زدند که برای اولین بار در تاریخ ادبیات قرن بیستم امریکا دیده شدند و صدایشان شنیده شد.
بله. مضامین بکری که از سرزمین رویایی یوکناپاتافا بیرون زده شد، او را در مقابل باورهای مستقیمی قرار داد که بعدها اصل و اساس تمام آثارش شد. از این به بعد بود که بعضی از منتقدین امریکایی کارهایش را در جرگه آثار ناتورالیست ها قرار دادند.
بکر بودن لحن روایی داستان های فاکنر همه را غافلگیر کرد چون این بار مردم با صداهایی آشنا شدند که مظهر و نمادی از کژی ها، ترس ها و مرگ های از قبل پیش بینی شده بود. در مجموع، نویسنده های پس از او هنوز با تأسی به آثارش تلاش می کنند در سایه او بایستند. و این سخن آکادمی نوبل هم بیراه نیست که پس از فاکنر هنوز نویسنده ای امریکایی خلق نشده است که حرف های تازه تر از او بزند؛ انگار همه دارند فاکنر را ادامه می دهند.
فاکنر برای خود شما چگونه بوده است؟ منظورم این است که چه چیزی در داستان، شما را بیشتر به یاد فاکنر می اندازد؟
معلوم است، خود داستان. فاکنر یک وصیت بین المللی دارد که می گوید هر نویسنده به سه چیز در نوشتن محتاج است: تجربه، مشاهده و تخیل. اگر نویسنده به این سه موضوع اشراف داشته باشد، نوشتن می شود کار روزانه اش.
خودش گفته که برای او داستان معمولا با یک دیدگاه یا خاطره یا تصویر ذهنی شروع می شود. نقل داستان در تمام آثار فاکنر تازه و بکر است. حتی قدیمی ترین اثرش تو را پس نمی زند. چون آن قدر حیرت انگیز است که تو هر بار از زاویه ای جداگانه انسان را کشف می کنی و به سرنوشت بشر علاقه مند می شوی؛ به سرنوشت آدم هایی که تمام ارزش های انسانی را تا حد ممکن از دست داده اند و تقدیر آن ها را در عمیق ترین لایه های تراژدی به دام انداخته و گویی هیچ راه حلی هم برای آن ها باقی نمانده است.
من هرگاه می نویسم، به این اشاره فاکنر توجه می کنم که به حضور سکوت در پیکر داستان توجه می کرد و می گفت این سکوت است که از دل واژه ها بیرون می زند، به این معنا که طوفان و موسیقی نثر در سکوت می گذرد.
درست است، با این تفاوت که من در حقیقت همیشه این دو اثر را از خودم دور هم نمی کنم؛ خشم و هیاهو را به خاطر آموزه های دراماتیک در چیدمان مکان ها و آدم ها و گور به گور را به دلیل تسلط حیرت آور فاکنر بر نوعی منولوگ نویسی ادبی- و نه نمایشی- براساس روانشناختی آدم ها.
شما وقتی به خشم و هیاهو توجه می کنید، در می یابید که هر شخصیتی به تناسب فرهنگ، لحن و زبان خوش می تواند قسمتی از فضا و مکان را تسخیر کند. گاه پیش می آید یک شخصیت فضای کمتری را بگیرد اما اثرپذیرتر از دیگران باشد، در همان مقطعی که دیده شده، مانند بنجی.
بنجی یک شخصیت دراماتیک کامل است که فاکنر با تبحر خاص او را در یک میزانسن باورپذیر جا می دهد. بنجی هیچ حرکت اضافه ای ندارد و می داند از کدام نقطه به جایگاه بعدی قدم بگذارد. در رمان «گور به گور» همه چیز با صدایی شروع می شود که کلمات را راه می اندازد؛ صدای ساخته شدن تابوتی که مانند افکت، در ابتدای رمان، مرتبا در گوش خواننده پژواک می یابد. آدم ها از دریچه دید خودشان ماجرا را دنبال می کنند. همه در یک مسیر در حال حرکتند تا تابوت ادی باندرن را، بنا به وصیت خودش، ببرند و در منطقه ای دور چال کنند. هنگامی که تابوت در حال حرکت است، زندگی آدم ها نیز با تابوت در همان مسیر سُر می خورد.
البته در این بین یک نکته دیگر هم وجود دارد. خیلی ها دلیل تاثیر فاکنر بر ادبیات داستانی ایران را دلبستگی زیاد گلشیری و تاثیری که او بر این قضیه داشته است، می دانند.
من هوشنگ گلشیری را متاسفانه از نزدیک ملاقات نکرده ام اما در آن زمان که سردبیری مجله «مفید» را به عهده داشت، داستانی برایش فرستادم تا چاپ کند. او در نامه ای به من نوشت کجاهای کار را اشتباه رفته ام و دقیقا هم درست می گفت. گلشیری در نامه اش مرتبا به شخصیت پردازی فاکنر اشاره داشت و خصوصا بنجی را ستایش می کرد. اما در مورد تاثیرپذیری جامعه ادبی از فاکنر باید بگویم ما مدیون گروه نویسندگانی هستیم که پیش از گلشیری در روزنامه شرکت نفت آبادان، برای نخستین بار، ترجمه هایی از فاکنر، همینگوی و اشتاین بک را ارائه دادند که بر می گردد به دهه چهل؛ مترجم هایی مانند دریابندری، صفدر تقی زاده و محمدعلی صفریان.
این ترجمه ها موج تازه ای از نویسندگان جوان آن رمان را به دنبال خود کشید که همه شان نواندیش بودند و می خواستند فضای ادبی را متحول و مدرن نشان دهند. این نسل که افرادی مانند ناصر تقوایی، عدنان غریقی، نسیم خاکسار و مسجدی بودند، کارشان را خوب شروع کردند اما متاسفانه پراکنده شدند و نتوانستند پیگیری مثمری انجام دهند. اما این هم درست است که گلشیری همیشه فاکنر را به عنوان نویسنده ای تاثیرگذار مطرح می کرد و نمی گذاشت آثار او در هاله ای از فراموشی قرار گیرد.
حالا که صحبت از ترجمه ها شد، بد نیست اشاره ای هم داشته باشید به ترجمه های مختلفی که از کارهای فاکنر شده است. کدام یک برای شما دلپذیرتر بوده است؟
من خشم و هیاهو را جز با ترجمه بهمن شعله ور، با ترجمه کسان دیگر نمی توانم بخوانم. این مترجم به گمانم در 18 سالگی این اثر پیچیده را ترجمه کرده که هنوز ترجمه اش تر و تازه است و این خودش نوعی معجزه است واقعا!
رویکرد زبان برای احیای توصیف های فاکنری بی نظیر است. مترجم با استادی ماجرا را از چم و خم روایی بیرون کشیده و لحن داده به داستان که این خیلی مهم است. رمان گور به گور هم همین طور است. اگر نجف دریابندری این لحن صمیمی را بر نمی گزید، چه بسا داستان دچار افت و خیز می شد و آن حسی که در مردمان جنوب امریکای شمالی و ایالت می سی سی پی وجود دارد، دیده نمی شد. هوشیاری دریابندری در ترجمه این اثر ستودنی است. کاراکترها همان طور که می اندیشند و با همان بضاعت فرهنگی خود حرف می زنند. خواننده وقتی این رمان را می خواند، دوست دارد مدام آن خوانش را تکرار کند زیرا در نطفه ترجمه یک شیدایی و شیرینی عجیبی نهفته است!
حرفه ای بودنش. او فقط یک نویسنده بود، نه چیز دیگر. چندی پیش کتابی می خواندم از میسن کِری با ترجمه حسن کامشاد به نام «عادات و آداب روزانه بزرگان» که بد نیست در این گفت و گو به آن هم اشاره ای بکنم. میسن گری درباره فاکنر گفته است که او همیشه در هوشیاری چیز می نوشت و سعی می کرد با رفتاری طبیعی اثری را خلق کند؛ یعنی او برای نوشتن به محرک نیازی نداشت. من این خصلت او را ستایش می کنم چون هرگاه آثارش را مرور می کنم، در می یابم که حس طبیعی او در کشف زمان و مکان او را به عنوان نویسنده ای ممتاز مورد توجه قرار داده است و این خودش موفقیت بزرگی است.
نظر کاربران
تشکر