به بهانه اجراي
«دور دنيا در هشتاد روز»، اودیسه جلال تهرانی
تئاتر جلال تهرانی نقطه تلاقی فلسفه و تئاتر است. درست جایی که قرار است نگاه مخاطب به جهان هستی، گذشته و سرنوشت آینده بشریت را تغییر دهد، از بدیهیات ساختشکنی میکند و زبان را بهعنوان مهمترین رکن ارتباطی با مخاطب به بازی میگیرد.
از این طریق دغدغههای ذهنی خود و مخاطب را به غنای فلسفی میرساند. در متون نمایشی جلال تهرانی، انسانها در زبان بهعنوان ساخت مسلط میزیند، میاندیشند، از دیگری اهریمنسازی میکنند و دست به عمل و اقدام میزنند. نویسنده اما آنها را به حرکت علیه ساخت و کلیشه فرامیخواند؛ چه در فرم و ظاهر، چه در عمق و مضمون. در جاده آزمون سفر قهرمانی نمایش نبردی دائمی و پیگیر با سنتهای قطعیتیافته و گفتمان مسلط برپاست. من البته خیلی تئاتری نیستم، اما از هنر نمایش بهخصوص تئاتر روایی برشت که به مخاطب احترام میگذارد و خود را در معرض تفسیر و گمانه قرار میدهد لذت میبرم. اجرای «دور دنیا در هشتاد روز» و دیگر نمایشهای جلال تهرانی از این جنساند و از این جهت جذابند که مکاشفهساز و افشاگرند؛ افشاگر آگاهیهای کاذب و دروغین؛ پرسشگر دائمی از آنچه بوده، هست و خواهد شد. متون تهرانی امر رایج را که زاده دگم و بدیهیات پیشینی است برنمیتابد.
پرسشگر است زیرا تکرار میکند، شک و تردید میورزد و باز تکرار. با این تکنیک دیالکتیکی گزارههایی که از فرط تکرار و عادت برایمان حقیقی، طبیعی و جهانشمول فرض شده و خودشان را لابهلای گزارههای زبانی و عناصر گفتمانی پنهان کردهاند، مهندسی معکوس میکند. شاید برخی فکر کنند بهخصوص وقتی که بازیگران در اجرا ناچار از بیان دیالوگهای طولانی و کشدار میشوند نمایش به دام انتزاع گرفتار میشود. بهنظرم چنین نخواهد شد زیرا زبان و گفتمان دو چهره دارد؛ چهرهای ژانوسی. یک چهره آنکه گفتوگو و دیالوگ شرط مقدماتی هر گفتمان است.
کلام یا نوشتار، جریانی اجتماعی محسوب میشود یعنی دارای سرشت و ماهیتی اجتماعی است. فیالمثل در متن خاص پینگپنگ واژهها و کلمات ردوبدلشده میان دو بازیگر به تماشاگر حس رهایی و استقلال در اندیشه میدهد، بیارادگی و سطحگرایی دروغین را درهم میشکند و از عادات مألوف آشناییزدایی میکند. چهره دیگر زبان اما آن است که بهعنوان ابزار کنترل میتواند به زندگی غریزی بشر سرگردان و بیهدف، معنا بخشد و او را قربانی احساسات و خشونت کند. اتفاقا این هدف را از تکرار بیوقفه و ملالآور برخی واژگان و گزارههای خاص بهدست میآورد. تکرار میتواند واژه را معنازدایی و به تصویری باورپذیر مبدل کند. مثال آشکار آن تکرار اصطلاحاتی از قبیل مارکسیست اسلامی، دیکتاتوری پرولتاریا، حقوق بشر، لیبرال یا مردمسالاری و انقلابیبودن در متون گوناگون است. درباره رابطه زبان و قدرت همواره دو پرسش مطرح است: اول اینکه قدرت چگونه زبان را به استخدام میکشد؟ و دیگر اینکه قدرت چگونه از کانال زبان بازتولید میشود و تداوم مییابد؟ بهنظر میرسد این ایدئولوژی است که بیشترین کمک را از طریق زبان به قدرت میکند.
زبان میتواند بهطور بیواسطه ماهیتی ایدئولوژیک بگیرد از غیراهریمنسازی و خودی را تقدیس کند. ایدئولوژی، زاینده و درعینحال زاییده قدرت است. تبعیضهای اجتماعی از تبعیضهای ایدئولوژیک ریشه میگیرند. ایدئولوژیها نهتنها برخاسته از تضادهای اجتماعیاند، بلکه با کارکرد خود تضادهای مذکور را مجددا بازتولید و تحمیل میکنند. زمانی که به تماشای اودیسه جلال تهرانی، دور دنیا در هشتاد روز نشسته بودم، نفهمیدم چرا یاد این شعر حافظ افتادم: «آسمان کشتی ارباب هنر میشکند - تکیه آن به، که برین بحر معلق نکنیم». در حقیقت این متن گروتسک مچالهشده نمایش بود که آسمان ذهنی تماشاگران را میشکست و هرازگاهی لبخندی بر لبان تماشاچیان مینشاند. برداشت من این است که فرم اجرا و زبان ناب تصویری بهکارگرفتهشده نقش ایدئولوژیک زبان را به چالش میکشد. جالب بود در حالی نمایش را میدیدم که کنارم احسان شریعتی و ردیف پایینتر سوسن شریعتی؛ فرزندان ایدئولوگ بزرگ انقلاب اسلامی نشسته بودند.
آنها دارای تحصیلات آکادمیک در فلسفه سیاسی و تاریخ مدرن هستند ولی همراه من از یک سنت فکری ایدئولوژيک میآمدند. برای من اگر دکتر شریعتی قدیس نیست ولی هنوز ایدئولوگی قابلاحترام است. دوست داشتم بعد از دیدن نمایش نظرات آنها را از اجرا میشنیدم اما فرصت فراهم نشد. نمایش، پرسشهای بنیادین را پیش میکشید البته اصراری هم بر نسخهپیچی قطعی نداشت. صحنهآرایی لخت و مینیمالیستی به دو بازیگر فرصت میداد تا در کمترین فضای حرکتی بیشترین حجم اطلاعات را از طریق دیالوگ و گفتار به مخاطب منتقل کنند و رخدادهای پیشرو را به تصویر بکشند. فاصلهگذاری برشتی جهت بیگانهسازی و دور نگهداشتن تماشاگر از بیارادگی رعایت شده بود. بازیگران در نقش خود فرو نمیرفتند و رخدادها را همچون ناظری بیطرف به تصویر میکشیدند. دیالوگ بازیگران کاملا خالی از لحن و احساس بود در خدمت توهمزدایی و عادتزدایی از صحنه و بهاوجرسیدن زبان فیزیک بدن دو بازیگر جوان و ماهر. متأسفانه از دیالوگها برای نقل آن، چیزی در خاطرم نمانده. برخی دیالوگها ماندگارند.
مثلا دیالوگ در انتظار گودو بکت ایرلندی که ٦٣ سال پیش در نفی وجود متعالی و کاتولیسیسم سرود و به یکی از اثرگذارترین متنهای نمایشی جهان تبدیل شد: «استراگون میگوید: فکر میکنی خدا مرا میبیند؟ و ولادمیر پاسخ او را میدهد: باید چشمهایت را ببندی». برگردیم به نمایش جلال تهرانی. بهتر است برای دور دنیا در هشتاد روز هیچ نتیجهگیریای نکنم. چراکه این متن خود ذاتا چرخشی و مدور است. ولی به این بهانه میخواهم نکتهای بگویم. بهنظرم حتی اگر تئاتر را مادر دیگر هنرها ندانیم باید قبول کنیم دایه مهربانتر از مادر است. همیشه آرزو داشتم ایکاش حال و روز تئاتر ایران بهتر از سینما باشد و فرهنگ و هنر ایرانی از طریق زبان تصویری و نمایشی بهعنوان مدیومی که در خدمت آگاهیبخشی و صلحطلبی است با فرهنگ و هنر جهانی پیوند بخورد. چند شب پیش که زمینهچینی برنامه هفت صداوسیما که وظیفهاش حمایت از سینماست را در نکوهش جوایز فستیوال کن دیدم، افسوس خوردم. رسانه ملی چرا بهخود اجازه میدهد دستاوردهای هنرمندان کشور را همانند دستاوردهای دیپلماتها در سیاست خارجی یا تلاش سیاسیون را در نتایج انتخابات هفتم اسفندماه مجلس نادیده بگیرد. واقعا جای نگرانی و تأسف است. صداوسیما که از منابع عمومی و جیب مردم تغذیه میکند، مکلف به حمایت از هنرمندان و آثار هنری این سرزمین است. تئاتر بهویژه تئاتر مدرن و آوانگارد که مدیومی آگاهیبخش است، نیازمند حمایت جدی و درخور است. اگرچه برای امثال جلال تهرانی و دیگر نمایشنامهنویسان و نویسندگان این مرزوبوم متر و معیار، تیراژ، گیشه و بازار نیست اما بهنظرم برای اثرگذاری این آثار و گسترش فرهنگ و هنر و اندیشه ایرانی این وظیفه مبرم رسانه ملی، شورای شهر و شهرداری است که بهجای تولید برخي برنامههای نامناسب و چاپ پوسترهای توهینآمیز، برای محصولات فرهنگی و هنری سوبسید بپردازند.
ارسال نظر