نگاهي به مجموعه داستان «مراثي يك روايت ساده»
روايتهاي چندگانه از يك زن مجهول
مجموعه داستان «مراثي يك روايت ساده» از بهاءالدين مرشدي داستاني متفاوت است كه با معيارهاي داستاننويسي مرسوم مطابقت ندارد. بنابراين در گام اول در معرفي و بررسي كتاب «مراثي يك روايت ساده» بايد گفت خواننده با كتابي روبهروست كه شباهت اندكي با داستانهاي موجود و منطبق با تعاريف داستان مدرن دارد.
شكستهشدنهاي پياپي جملات و ستونينوشتن عبارات (كه تمام كتاب را در برميگيرد و حتي گاه از يك سطر به سطر ديگر معنا هم وارد حوزهاي ديگر ميشود)، آنرا به شعر نو نزديك ميكند.
از طرف ديگر توضيحات يا روايتي كه ذيل يك كلمه يا جملات ميآيند داستان را سمت نمايشنامه ميبرد. با توجه به فعاليت نويسنده در هر سه حوزه داستان، شعر و نمايشنامه بايد گفت انتخاب فرم تلفي
تاكنون ۱۵ عنوان كتاب از مجموعه «قصه نو» كه نشر افكار آنرا منتشر ميكند روانه كتابفروشيها شده است. نگاهي هر چند گذرا به اين كتابها نشان ميدهد دبير اين مجموعه، محسن فرجي، به دنبال سبك يا نگاهي خاص نيست و قرار را بر آن نگذاشته تا کتابهایی يكسان به خوانندگان عرضه كند.
مجموعه داستان «مراثي يك روايت ساده» از بهاءالدين مرشدي داستاني متفاوت است كه با معيارهاي داستاننويسي مرسوم مطابقت ندارد. بنابراين در گام اول در معرفي و بررسي كتاب «مراثي يك روايت ساده» بايد گفت خواننده با كتابي روبهروست كه شباهت اندكي با داستانهاي موجود و منطبق با تعاريف داستان مدرن دارد. اين امر يك نتيجه جبري به همراه دارد: اگر كسي به دنبال داستاني سرراست و روايتي خواندني و پركشش است بایدسراغ كتابهای دیگری برود.
اين كتاب به هيچ روي رضايت خوانندهاي را كه ميخواهد داستاني خواندني و كمپيچوتاب بخواند برآورده نميكند و نه تنها برآورده نميكند كه او را از خواندنش خسته ميكند. در عوض اگر كسي در پي يافتن تجربههاي جديد در داستاننويسي است و در پي آن است تا فرمها و محتواهاي جديد داستاننويسي ايران را بشناسد بيهيچ ترديدي بايد كتاب «مراثي يك روايت ساده» را بخواند. چنين خوانندهاي حتما درسهايي از كتاب خواهد گرفت و الگوهايي نو در ذهن بهدست خواهد آورد.
از نظر فرم و شكل، ميشود گفت بهاءالدين مرشدي در اثر خود شعر، نمايشنامه و داستان را دستمايه قرار ميدهد و كتاب را آميختهاي از هر سه شكل ميكند. شكستهشدنهاي پياپي جملات و ستونينوشتن عبارات (كه تمام كتاب را در برميگيرد و حتي گاه از يك سطر به سطر ديگر معنا هم وارد حوزهاي ديگر ميشود)، آنرا به شعر نو نزديك ميكند. از طرف ديگر توضيحات يا روايتي كه ذيل يك كلمه يا جملات ميآيند داستان را سمت نمايشنامه ميبرد. با توجه به فعاليت نويسنده در هر سه حوزه داستان، شعر و نمايشنامه بايد گفت انتخاب فرم تلفيقي، تجربهاي است كه نويسنده در دست خود دارد و با آنها كار كرده است.
اما مهمتر از فرم، اين معنا، مفهوم و دنياي داستان است كه در مجموعه داستان «مراثي يك روايت ساده» خلق ميشود. داستانها بيشتر انديشهمحورند و آنچه درك اين انديشه را در كتاب، دشوار ميكند تمثيلي بودن شخصيتها و فضاهاست.
موضوع اصلي داستان، خطابهاي است كه راوي بيشتر با شخصيتي به نام «مارييتا» دارد. اين خطابه نشان ميدهد كه راوي ميتواند حسهاي گوناگون و متضادي با مارييتا داشته باشد؛ ميتواند عاشقش باشد يا از او نفرت داشته باشد، ميتواند در كنارش باشد يا از او فاصله بگيرد، ميتواند او را درك كند يا از دركش عاجز باشد و... اما هر چه هست راوي وابستگي شديدي به مارييتا شخصيت اصلي داستان دارد.
اين مارييتا چه ويژگيهايي دارد؟ مارييتا در دادگاهي كه قضاوت درباره راوي و مارييتا را برعهده دارد مدام محكوم ميشود اما دوباره انگار كه از محكوميت گريخته باشد پا به عرصه زندگي راوي ميگذارد، در عين حال و مهمتر از همه، اينكه مارييتا مدام ميميرد و زنده ميشود:
«مارييتا هميشه يك موجود محكوم بوده است/او را محكوم ميكنيم/اعدام ميكنيم و فردا دوباره زنده ميشود/او يك تسلسل است/يك حركت مداوم ميان تولد، بلوغ، مرگ و زندگي دوباره»
اما اين مارييتا كيست يا چيست؟ در اينكه او در داستان در قالب يك زن ظاهر ميشود شكي نيست: «مارييتا يك زن عبوس بود كه وقتي ميخنديد دنيا محشر ميشد.»
«مارييتا مادر دختر هشتسالهام بود كه هيچوقت بهدنيا نيامد.»
«آي از مارييتا! هيچوقت نميتوانستم/نه ميتوانستم و نه ميخواستم ببينم كه مارييتا،آن دخترك با موهاي سياه/سياه و بلند/خيلي بلند/ دارد در باد ميرقصد.»
اما اين زن در جايجاي داستان معاني مختلفي ميگيرد. او يك تمثيل است. مارييتا ميتواند «هستي» باشد؛ هستياي كه انسان را در برگرفته و بر او درد و رنج مستولي ميسازد؛ هستياي كه انسان عاشق زيستن در آن و با آن است. مارييتا ميتواند يك عشق ساده باشد با همه حسادتها و نفرتهايش:
«مارييتا و باد هر دو ميرقصيدند/تفنگم را برداشتم/به باد شليك كردم/باد فرار كرد./آي باد!باز هم شليك كردم/ مارييتايي كه مال من بود/ آي مارييتا كه مال من بود/ مال من نبود»
با اين همه مارييتا ميتواند مفهوم عشق با تمام گستردگياش هم باشد كه انسان را در رنجي دائمي قرار ميدهد و براي همين مدام محكوم ميشود، عشقي كه ميميرد و باز زنده ميشود، عشقي كه ميرود و باز ميآيد. مارييتا ميتواند همه آنچيزي باشد كه از نظر دادگاه و نه راوي، به جنايت ختم ميشود:
«حكم قطعي:آي مارييتاي محكوم من! كه تمام جنايتها به تو ختم ميشود.»
اين مارييتا گاه نيز به دليلي ديگر محكوم ميشود:
«دادگاه مارييتا را به دليل تحريك عواطف انساني مجرم شناخته و محكوم ميكند.»
اما دادگاه (يا انديشه، فكر، نگاه و بينش) كه به محكوميت مارييتا راي ميدهد دادگاهي نيست كه راوي، آن را بپذيرد: «تو، مارييتا محكوم تمام دروغهاي اين قرني.تو محكوم تمام حقهايي كه زير پا گذاشته ميشود.تو محكوم تمام دادگاههايي هستي كه هيچگاه تشكيل نميشود. تو اما محكوم ميشوي و به آسمانها پرواز ميكني.ما همه تماشا ميكنيم.اين ماه است، ماه.»
آنچه اهميت دارد تغيير نگاه راوي است. داستانهاي «مراثي يك روايت ساده» مفهوم ثابت و لايتغير ندارد. مفاهيم، همسان با ذهن سيال راوي بيوقفه تغيير ميكنند تا جايي كه در مواردي خواننده به هيچروي نميتواند فكر خود را سمت و سويي خاص بدهد.
اين نگاه به مارييتا نگاهي آرماني است. انگار مارييتا بيجهت محكوم ميشود. او حق است اما محكوم ميشود! كسي كه از نظر دادگاه، همه جنايتها به او ختم ميشود، آرماني ميشود كه بيجهت محكومش ميكنند. پس مارييتا با اين همه شكلها و هويتهاي متضاد چه ميتواند باشد؟ پيدا كردن پاسخ اين پرسش چندان ساده نيست و به ذهن نويسنده كه وضع ثابتي ندارد و مدام در پيرامون جهان ميچرخد بستگي پيدا ميكند.
اين همان چيزي است كه برخي نويسندگان نسل «بيت» هم در همان راه قدم برداشتند. به نظر آنها لازم نيست يك داستان لزوما به يك معنا و مفهوم مرتبط باشد چه، داستانهايي ميتوان ديد كه بيمعنا ميشوند و در همان بيمعنايي معنا مييابند. «مراثي يك روايت ساده» گاه به اين نوع داستان نزديك ميشود. گرچه مارييتا يك تمثيل است اما اين تمثيل چيزي نيست كه به راحتي بتوان برايش مصداق يا مصداقهاي بيروني پيدا كرد. او را چهار عنصر سازنده جهان يعني باد، آب، خاك و آتش ميخواهند با خود ببرند. در نهايت هم آتش آنرا با خود همراه ميكند و ميسوزاند:
«مارييتا /ديگر مارييتا نبود/ موجودي سوخته در آتش/با بوي خوش خاكستر»
اما وقتي مارييتا توسط يكي از چهار عنصر هستي يعني آتش برده و خاكستر ميشود عناصر ديگر از خاكستر او هم نميگذرند و دوست دارند آن را از آن خود كنند:
«باد خاكسترش را برداشت/ ميخواست به هوا ببرد/در خاك و آب پخش كند/ باد بود كه زوزه ميكشيد»
مارييتايي كه گويي معشوقِ عناصر اصلياي است كه جهان را ميسازند در احساس و انديشه راوي جاي گرفته و با آنكه دادگاهها به محكوميت او راي ميدهند و ميميرد و زنده ميشود، راوي حاضر به از دست دادن او نيست:
«خاكسترش را برداشتم/ مارييتا/مارييتاي من بود/ و تنها براي من بود/خاكسترش را برداشتم/ و خوردم/ من مارييتا را نوشيد/ آنوقت بود كه مارييتا توي دل من بود»
آيا اين مارييتا جز عشق ميتواند مفهوم ديگري داشته باشد؟ ممكن است. همانگونه كه قبلا گفته شد او يك تمثيل است و ميتواند خود هستي باشد يا حتي يك انسان در پيرامونمان.
اما داستانهاي بههم پيوسته «مراثي يك روايت ساده» علاوه بر شكل در ارائه مفاهيم نيز شاعرانه ارائه ميشوند. زبان داستان هم گاه محاوره است و گاه مكتوب. محاوره است مثل داستان «لعنت از دهان سگ» و مكتوب است مثل خيلي از داستانهاي مجموعه. علاوه بر آن جملاتي كه بار انديشه دارد در جاي جاي كتاب چهره نمايان ميكند. «مراثي يك روايت ساده» مجموعه داستاني است كه تجربهاي تازه را پيش روي خواننده ميگذارد و بيترديد از دل همين تجربههاست كه راههاي نو رخ مينمايد.
ارسال نظر