هوشنگ گلمکانی و خاطراتش از سی سال سردبیری مجله فیلم
حالا که پس از گذشت چند ساعت و نیم کلنجار رفتن با کاغذ و خودکار و دستنوشتههای شتابزده، مصاحبه هوشنگ گلمکانی، سردبیر مجله فیلم به پایان رسیده حال کسی را دارم که کوهی را کنده.
رفتم دفتر مجله فیلم، جایی که پر است از جلدهای جادویی و خاطرهبرانگیز که پس از سی سال کار بسیار پرخاطره، تبدل شدهاند به تالاری از افتخارات... انگار هر جلد برای خودش سندی است بر جای مانده از نبردی بزرگ بر سر چاپ شدن و چاپ نشدن... قرار مصاحبه را گذاشتیم برای بعد از خروجی گرفتن شماره جدید مجله فیلم... یکشنبه ساعت هفت بعدازظهر بود که آمد روزنامه درست مثل رسول یونان، او هم با پیک موتوری خودش را رسانده بود به ما... یک ساعت اول خوش و بش و گپ او و اردشیرخان با هم تمامی نداشت.
دو همکار قدیمی پس از سالها به هم رسیده بودند و حرفهایشان پایانی نداشت. بعد نوبت رسید به ما... نوبت رسید به مصاحبهای که باید تبدیل میشد به یک مصاحبه خواندنی و عامهپسند، هرچند گرفتن یک مصاحبه عامهپسند از سردبیر یک مجله کاملاً تخصصی مثل فیلم، کار دشواری است...
با هوشنگ گلمکانی نزدیک به یک ساعت و نیم در دنیای خاطرههایش از گرگان و مشهد و تهران قدم زدیم. حاصل کار تقدیم به شما.
* اولین بار که فوتبال وارد زندگی هوشنگ گلمکانی شد.
از وقتی یادم میآید در زندگیام بود درست مثل سینما از همان اول بود. توی خیابان بازی میکردیم که البته هیچ شباهتی به فوتبال جدی نداشت ما فقط بازی میکردیم. در شهر ما گرگان نه تلویزیون بود نه زمین چمن فراوان بود و نه خبری از فوتبال! فقط گل کوچک بازی میکردیم و گاهی اخبار تیمملی را از رادیو میشنیدیم. اولین بار که این فضای ساده و بیخبر از همه جا شکست، جامجهانی ۱۹۶۶ بود که رادیو اسمهایی مثل پله، اوزه بیو و بابی چارلتون را گذاشت توی دهان ما، که نمیدانستیم اینها کی هستند و در کدام باشگاه بازی میکنند و مثلاً پستشان چیست. ما فقط بازی میکردیم و به خودمان میگفتیم پله پاس بده، اوزهبیو را بگیر، باز یاشین شدی! (میخندد)
و بعد این علاقه جدیتر شد؟
بله بازیهای آسیایی سال ۱۳۴۷ بود که تیمملی، رژیم صهیونیستی را برد و قهرمان آسیا شد. آن موقع تلویزیون به گرگان نیامده بود و رادیو جور تلویزیون را میکشید. یادم هست بازی فینال، توی محل ما پرنده پر نمیزد. همه چسبیده بودند به رادیو در کنج خانههایشان بعد همه خودجوش آمدیم به خیابانها و فضایی از جشن و شادی بود...
اولین بار که اسم استقلال یا تاج آن موقع آمد، توی ذهن شما کی بود؟!
(میخندد) باید فیلم را تند کنم چون تا آنجا خیلی مانده. ببینید من اصلاً نمیدانستم باشگاههای فوتبال وجود دارند. من فکر میکردم فوتبال فقط گل کوچک است و تیمملی! نمیدانستم که باشگاهی هست و لیگی هست و مسابقات کشوری برگزار میشود! اولین بار مثلاً جایی در روزنامه عکسی دیدم از یک بازی باشگاهی، تعجب کردم که ای آقا! اینها که در تیمملی همبازی هستند، پس چرا روبهروی هم بازی میکنند؟!
چند سالتان بود؟
۱۳، ۱۴ سالم. آن موقع نه تلویزیون بود، نه فوتبال باشگاهی درست و حسابی بود، نه چیزی. در گرگان که تیم فوتبال نداشتیم. بعد رفتیم مشهد و آنجا هم تیم فوتبال نبود. یعنی من هیچ شانسی برای آشنایی با فوتبال جدی نداشتم. سال ۱۳۵۰ تازه تلویزیون از انحصار تهران و آبادان درآمد و به شهرهای مختلف رسید. من در مشهد فوتبال را از تلویزیون دیدم.
بیشتر چه فوتبالی نشان میداد؟
فوتبال انگلیس را... چون عشق سینما بودم بیشتر چشمم دنبال تکنیکهای کارگردانی و تصویربرداری و سوئیچ کردن دوربینها به هم بود. برایم جالب بود که این کارگردان و فیلمبردارها چقدر خوب با هم کار میکنند که یک بازی پخش مستقیم را آنطور درآوردهاند. تعجب میکردم که در یک لانگشات، دروازهبان یک شوت بلند میکند و بعد در یک نمای بسته دو بازیکن میپرند هوا تا به توپ ضربه بزنند. این تسلط در تدوین و حدس زدن جای فرود توپ و تصمیم آنی کارگردان تلویزیونی برایم جالب بود.
پس تلویزیون هم برای شما فوتبال بود، هم سینما!
بله. کلاس آموزشی بود و سرگرمی هم بود و شور و شوق ملی هم بود. بازیهای جام ملتهای آسیا در سال ۱۳۵۱ خیلی خوب یادم هست. در مشهد خودمان تلویزیون نداشتیم اما خانه دوست و آشنا فوتبال را میدیدم مثلاً بازی با تایلند را یادم هست که ما دو گل عقب بودیم اما علی جباری در ۱۵ دقیقه آخر حریف را با سه گل بمباران کرد و اتفاقی حماسی بود. بعد از آن برد مقابل رژیم صهیونیستی این دومین باری بود که فوتبال احساس و شور حماسی به من میداد. در بازی با رژیم صهیونیستی، آن گل معروف و مشکوک که معلوم نبود از خط رد شده یا نه. گل اول را حریف زد و در فیلم مستندی که از این بازیها ساخته شد، تصویر قطع میشد به خیابانهای خلوت تهران در آن دقایق. لحن حماسی استاد بهمنش بزرگ هم کمک کرد و این لحظهها برایم جاودانه شد. تازه فهمیدم که فوتبال فقط گل زدن نیست. آنجا فهمیدم که تا قبل از این، زندگی چیزی کم داشته.
*فوتبال باشگاهی کی آمد توی زندگی شما؟
سال ۵۱ در تهران یک رفیق مشهدی مرا برد امجدیه، اما از گوشه بالای جنوبغربی سکوها نمیشد خوب مسابقه را نگاه کرد. آن فوتبال ما را نگرفت! سال ۵۲ برای بازیهای جوانان آسیا رفتیم ورزشگاه آزادی. حسن روشن و هادی نراقی در آن مسابقات گل کرده بودند اما باز هم از گوشه شمالغربی قسمت بالای طبقه دوم فوتبالیستها آن پایین مثل مورچه دیده میشدند و باز مرا جذب نکرد.
*و بالاخره این اتفاق کی رخ داد؟ کی در دام فوتبال ورزشگاهی و فوتبال باشگاهی گرفتار شدید؟
سال ۵۳ برای خدمت سربازی رفتم شیروان و با یک «بچه تهرون» به نام مرتضی شیرازی همدروه و مدتی همخانه و رفیق بودم که فوتبالیست بود و فوتبال را در حد محلات خیلی خوب بازی میکرد. همان سال تیم ابومسلم در مشهد تأسیس شد و در جام تختجمشید شرکت کرد. بازی ابومسلم مقابل پاس در مشهد بود که مرتضی شیرازی ما را برد ورزشگاه، وقتی گفتم دفعات قبل خوش نگذشته، گفت: این بار خوش میگذرد مطمئن باش. ما را برد زیر جایگاه! یعنی فاصله با زمین پنج، شش متر بود.
*کیفیت اچ دی دیگه؟!
(میخندد) کیفیت اچدی با صدای دالبی سراند! صدای آدمها را، صدای ضربهها را، صدای زوزههای تو را میشنیدم! به قول دوستان جنسش آنقدر خوب شد که معتاد شدم. دیگر شدیم مشتری ابومسلم. تمام بازیهای خانگی ابومسلم را در گرما و سرما رفتم.
*پس اولین باشگاه شما ابومسلم بود؟
بعدش تاج یا استقلال، چون مرتضی استقلالی بود و آن قدر از استقلال خوب حرف میزد که من هم ناخواسته تعلق خاطری پیدا کردم و پیگیر نتایج بودم.
*نتایج را چطور دنبال میکردید؟
کیهان ورزشی... جالب بود که کیهان ورزشی صبح شنبه که میرسید هنوز مرکب جلدش خشک نشده بود و جای انگشت روی آن میماند.
*آن سالها کیهان ورزشی میتوانست با همه محدودیتهای آن موقع نتایج را به خوبی پوشش بدهد؟
خیلی خوب و همین برایم عجیب بود. جمعه بعدازظهر در مشهد مسابقه بود، شنبه ظهر که کیهان ورزشی میرسید عکس و گزارشش در آن چاپ شده بود و تعجب میکردم که چطور میرسند با این سرعت این بازی را پوشش بدهند.
*پس داستان فوتبالی شدن شما اینطوری بود؟
بله. سال ۵۴ آمدم تهران. در گرما و سرما میرفتم ورزشگاه و اغلب تنها بودم.
*به اصطلاح «پا» نداشتید!
بله، حیف... در دوره سربازی فوتبالیست هم شدم. (خنده) بوی چمن تازه سرحالم میآورد، لذت داشت دویدن دنبال توپ.
*پستتان چه بود؟
(میزند زیر خنده) من فوتبال بلد نبودم! فقط دوست داشتم بدوم دنبال توپ، آن هم روی چمن. آن موقع رسم بود کسانی را که بلد نبودند و اصرار داشتند بازی کنند میگذاشتند توی دروازه!
*گلر بودید؟
(میخندد) بله. هرچه توپ میآمد میرفت توی دروازه! (اردشیرخان با خنده میگوید: هرچه نمیآمد هم میرفت توی دروازه... گلمکانی با خنده بلند تأیید میکند.)
*عشق به فوتبال الان هم با شماست.
فوتبال خوابآور شبهای من است. شبکههای ورزشی ماهواره را پشتسر هم چیدهام و قبل از خواب، با صدای بسته یک ساعتی فوتبال میبینم تا خوابم ببرد. فرق نمیکند پخش زنده باشد یا نه. پنج دقیقه از این، پنج دقیقه از آن آرامبخش خوبی است. بیلیارد هم دوست دارم. سبزی چمن و سبزی میز بیلیارد آرامم میکند.
با هوشنگ گلمکانی و حرفهایش از فوتبال آرمانی
*جامجهانی 2006 در بازی با آنگولا وقتی کاپیتان این تیم عوض شد رسول خطیبی را دیدم که دارد به کاپیتان جدید آنگولا کمک میکند تا بازوبندش را ببندد. من این صحنه را که دیدم حالم خوب شد. کیف کردم.
*در جامجهانی 2002 در بازی ردهبندی وقتی ترکیه برنده شد بازیکنانش دست بازیکنان کرهای را گرفتند و رفتند سمت تماشاگران، داشتم لذت میبردم. داشتم پای تلویزیون لذت میبردم.
*بازی خداحافظی «اولیور کان» را فقط میتوانم با کلمه بینظیر و از یاد نرفتنی توصیف کنم. کل ورزشگاه صدایش میکرد: «اولی اولی» بعد یک خواننده اپرا آمد کنار زمین و برایش آواز خواند. بعد خداحافظی کرد و رفت داخل رختکن. دوربین هم با او رفت توی رختکن. رفت کفشهایش را عوض کرد و با کفش راحتی برگشت و دور زمین برای مردم دست تکان داد. اشکم درآمد! عظمتی داشت.
*هشتم آذرماه 1376 به یادماندنیترین روز زندگی من بود. در دفتر مجله فیلم بودیم و بعد رفتیم به خیابان بین مردم. تکرار نخواهد شد چنین اتفاقی... ندیده بودیم و هیچ وقت هم نخواهیم دید که فوتبال بین مردم چنین احساساتی ایجاد کند. این جنبه از فوتبال را دوست دارم. فوتبال باید اینگونه عواطفی را در دل مردم ایجاد کند.
*بچههای مجله فیلم، اغلب فوتبالی هستند. آنقدر در دل این سالها بسیار با هم فوتبال دیدهایم و کری خواندهایم حسرتش به دل ما مانده که چرا یک بار از این جلسهها فیلمبرداری نکردیم. همهچیز لذتبخش بود.
*یک بار وسط یکی از همین فوتبالها، یکی از دوستان ضدفوتبالی وارد شد و ما را که دید سرش به علامت تأسف تکان داد و گفت: «بهبه! جماعت روشنفکر مطبوعاتی را باش!» البته تعداد ما بیشتر بود و زورش به ما نرسید! ما نویسندهای مثل دکتر صدر را هم داریم که هم سینمایی است هم فوتبالی.
*یک شماره ویژه برای فوتبال و سینما درژآوردیم که همزمان با جامجهانی فرانسه چاپ شد. مطالب خوبی داشت در آن شماره مطلبی نوشتم با این موضوع که چرا سینما در فوتبال موفق است اما فوتبال در سینما موفق نیست. توضیحم این بود که طبیعت فوتبال در پیوسته بودنش است که حتی لحظههای مرده هم در آن اهمیت دارد اما در سینما نمیشود این ویژگی را از کار درآورد. در همان شماره از زندهیاد حجازی هم یادداشتی داشتیم.
یادم هست شارل تسون سردبیر «کایه دو سینما» (یکی از معتبرترین نشریات سینمایی جهان) آمده بود ایران و آمد به دفتر ما. در میان جلدهای ما، جلد این ویژهنامه را دید. اتفاقًا او هم دوستدار فوتبال است و آنها هم قبل از جامجهانی فرانسه یک پرونده زیباییشناسی بصری فوتبال درآورده بودند. پیشنهاد کرد در جامجهانی بعدی، «مجله فیلم» و «کایه دو سینما» با هم پروندهای تهیه کنند در فوتبال و سینما. ما استقبال کردیم اما البته او بعد از آن مجله رفت، پرونده هم منتفی شد.
*من و ناصر حجازی دوست مشترکی داشتیم به نام مرحوم «محمود اسدی» مدیر و مالک «پیتزا پنتری» در خیابان قائممقام. بعضی وقتها که میرفتم آنجا میدیدم ناصرخان حجازی هم آنجا نشسته. یک بار سر میزی نشستیم برای آن شماره ویژه از ایشان مطلب خواستیم که لطف کردند مطلبی نوشتند بعد هم در مراسم بزرگداشت مرحوم اسدی او را دیدم. او یکی از اسطورههای فوتبالی زندگیام بود و حضور دلپذیری داشت که از یاد نمیرود.
ارسال نظر