صابر ابر همراه با «پرتقال های کال» اش
صابر ابر را بيشتر به عنوان بازيگر ميشناسند.اما فعاليتهاي هنري او تنها به بازيگري محدود نمانده است. عكاسي، نقاشي، چاپ كتاب و... از جمله كارهايي است كه او در كنار بازيگري انجام ميدهد. او همچنين در آلبوم «در شعله، با تو رقصان» به همراه پانتهآ پناهيها با مهيار عليزاده همكاري داشته است. اما علاوه بر اينها صابر ابر كارگرداني نيز ميكند.
«واوها و ويرگولها» و«۲۱ بار مردن در ۳۰ روز» دو نمايشي است كه صابر ابر آنها را كارگرداني كرده است. اما تازهترين تجربه كارگردانياش نمايشي به نام «پرتقالهاي كال» به نويسندگي سينا آذين است كه در تماشاخانه ايرانشهر به صحنه رفته است. اين نمايش ذهن پيچيده نويسندهاي ايراني و مهاجرت كرده را به تصوير ميكشد. سعيد چنگيزيان، پانتهآ پناهيها، الهام كردا، ستاره پسياني، ليلي رشيدي، مهدي كوشكي، مرضيه بدرقه و بهاره مصدقيان بازيگران اين نمايش هستند و در خلاصه آن آمده است: «اريس شهر عجيبيه.
اينجا انگار همه يهچيزي جا ميذارن. وقتي ميآي اينجا، يا چيزي بهت اضافه ميشه، يا چيزي ازت كم ميشه. پاريس زندگي آدم رو تغيير ميده، بعضيوقتها هم اون رو از آدم ميگيره». صابر ابر در اين گفتوگو از دغدغههايش در مقام كارگردان ميگويد و نگاهش به هنر تئاتر. هنري كه به عقيده او برخي آن را مقدس ميپندارند وسعي ميكنند حضور افراد را در آن كنترل كنند...
نگاهي كلي به كارهاي شما در تئاتر - چه در مقام بازيگر و چه در مقام كارگردان- نشان ميدهد علاقه چنداني به رئاليسم نداريد. اين اتفاقي است يا دليل خاصي دارد؟
دليل خاصي دارد! براي اينكه فكر ميكنم تئاتر براي من جاي خاصي است. من در زندگي شخصيام سعي ميكنم آدم رئالي باشم و از طرف ديگر سينماي ما سينمايي است كه گنجايش و شرايط مناسبي را در فضايي جز رئاليسم ندارد. ما كه تيم برتون نداريم! آثار موفق سينماي ما هم همگي متعلق به فضاي رئال و سوپر رئال هستند! به خاطر همين، من براي بازي در تئاتر هميشه سعي كردهام چيزي را انتخاب كنم كه قطعا نميتوانم در سينما آن را تجربه كنم؛ كه اين انرژي و نياز من تخليه شود. چون سخت است كه اين نيازم را با خودم اين طرف و آن طرف ببرم! اين انتخابها تعمدي و با دقت بوده است.
كمي از اين حس نياز به تجربه فضاي غيررئاليستي بيشتر بگوييد.
هر كسي خودش را با چيزي آرام ميكند. شايد من چون عصباني نميشوم، شايد چون خيلي خيلي خوشحال نميشوم، شايد چون هيچ حسي در من به يك مرحله خيلي بالايي نميرسد، بايد كاري كنم كه بتوانم در تعادل زندگي كنم و با اين گونه تئاتر، اين كار را ميكنم. اصولا با بازيگري اين كار را ميكنم. چون از درون من بيرون ميآيد. چيزي نيست كه آن را بسازم. خود من هستم. ميتوانم خشم و غم و بقيه احساساتم را با آن تخليه كنم. سينما اين اجازه را به من بازيگر نميدهد. چون سينما مقطع است. اما در تئاتر با خودت ميگويي من يك ساعت و نيم، پيوسته شيدايي ميكنم تا كمي حالم خوب شود. (ميخندد)
«پرتقالهاي كال» كي نوشته شد؟
اول از همه بگويم سينا آذين نويسنده اين متن، جزو نوابغي است كه در سالهاي آينده اتفاقات خوبي براي او رقم خواهد خورد. چون نگاهش در نهايت معاصر بودن پيش ميرود و من اين را خيلي دوست دارم. او به روز و به زمان پيش ميرود و اين بستر معاصر بودن قرار نيست ما را محدود كند. سينا دو سال و اندي روي اين متن كار كرد. اصلا سال ٩٣ متن را به من داد.
در اين دو سال و نيم اين متن تا چه حد تغيير كرد؟ دو سال و نيم متعلق به روزگاري است كه ديگر منسوخ شده! اينكه كسي بگويد من دو سال و نيم با نويسنده در ارتباط بودم. ضمن اينكه بسياري از مخاطبان هم ممكن است بگويند براي چنين متني دو سال و نيم وقت گذاشتهايد؟!
بله! واقعا مشكل همينجاست. من آدمهايي را ميشناسم كه شش تا هفت سال است كه دارند روي فيلمنامهشان كار ميكنند و آن را نميسازند و من ميگويم خب كافي است ديگر! چه كار ديگري ميتواني با اين فيلمنامه بكني! مدام هم درگيرش هستند نه اينكه هي بروند و بعد دوباره ول كنند. اما درمورد اين متن اينطور نبوده كه ما تمام دو سال و نيم را پيوسته روي متن كار كرده باشيم. نه. من كارهاي خودم را داشتم و سينا هم همينطور. اما آنچه براي ما مهم بود اين بود كه با متني وارد تمرين شويم كه حداقل براي من به عنوان كارگردان و براي سينا به عنوان نويسنده، متن سر و شكلدار و كاملي باشد.
وقتي ميگويم دو سال و نيم روي اين متن وقت گذاشتهايم به آدمها حق ميدهم كه تعجب كنند. يا بگويند مگر چكار كردهايد! حاصل دو سال و نيم اين است؟! دستكم در جايگاهي كه من ايستادهام به اين زمان نياز داشتم. شايد براي يك نفر ديگر، اين زمان زودتر و براي شخص ديگري ديرتر باشد. اما من اين زمان را دادم تا چيزي اتفاق بيفتد و با آن خوشحال شوم و بگويم ميخواهم انجامش بدهم. نميخواهم بگويم من كار مهمي كردم نه! من هيچوقت دو كار را همزمان انجام نميدهم. چه در بازي چه در كارگرداني. اما الان شش ماه است كه از زمان تمرين كار تا الان هيچ كاري را قبول نكردهام تا خللي وارد اين پروسه نشود. تا وقفهاي ايجاد نشود. اين متن كه به زودي چاپ خواهد شد، شكل اجرايياش چيزي نيست كه من انتخاب كردم. متن سينا به مراتب خيلي رئالتر است و به مراتب سادهتر همهچيز را بيان ميكند. اما از آنجايي كه من دوست دارم طور ديگري با مخاطب ارتباط برقرار كنم، با مشورت كامل نويسنده يك كارهايي با متن كردم.
نمايش شما در پاريس ميگذرد، در حالي كه آدمهاي آن ايراني هستند. اما پاريس هم جز كاركرد نشانهاي كاركرد خاص ديگري ندارد. آيا اينكه داستان در پاريس ميگذرد دست شما را براي مطرح كردن پارهاي مسائل باز ميگذاشت؟ يا اينكه دلايل ديگري در كار بود؟
خب نكته جالبي است كه چرا آنجا پاريس است و ظاهرا هر جايي ميتواند باشد. يك چيز براي من خيلي مهم است. آدم اصلي اين نمايش يك نويسنده است و از آنجايي كه بقيه آدمها در كنار او و از ذهن او شكل ميگيرند و آدمهاي نويسنده هستند، هر كدامشان بايد بخشي از آن جنون را داشته باشند. اينكه چرا پاريس انتخاب شده و تهران انتخاب نشده براي اين نبوده كه من بخواهم از چيزي فرار كنم. چون آنچه من ميخواستم بگويم در نمايش ميگويم. چيزي نبود كه بخواهم آن را از فيلتري عبور بدهم و براي همين شهر را تغيير بدهم. به نظرم آنجا جايي است كه يك چيز كلي دارد. همان چيزي كه در خلاصه نمايش هم گفتيم. پاريس يا چيزي به تو اضافه ميكند يا چيزي از تو كم ميكند. در واقع نوعي تصوير روياگونه از پاريس وجود دارد كه به فضاي نمايش و وقايع هم نزديكتر است و پيشنهاد خود سينا هم بود.
هيچ كدام از اين آدمها واقعي نيستند. آدمهايي نيستند كه وجود داشته باشند. شايد براي همين است كه ايراني هستند. چون از ذهن يك ايراني بيرون آمده و در واقع نوشته شدهاند. براي همين من سعي كردم در هر شخصيت به اندازه همان شخصيت اين جنوني كه از آن حرف زدم وجود داشته باشد.
در كار شما دو وجه مضموني وجود دارد. يك وجه فلسفي كه درگيري هر شخصيت با خودش است و در واقع ميتوان گفت از جغرافيا تبعيت نميكند. در مقابل نشانههاي اجتماعي نيز در كار وجود دارد. مثل تاكيد شما بر ايراني بودن. هرچه نمايش جلوتر ميرود تاكيد بر ايراني بودن بيشتر ميشود. كمي از اين دوگانگي بگوييد. به عبارت ديگر دوست داشتيد يك قصه تعريف كنيد يا اينكه دغدغههاي فراتر از اين نيز داشتيد؟
واقعيت اين است كه من هميشه فكر ميكنم چيزي كه به عنوان قصه وجود دارد، چيزي است كه تمام ميشود. ما با قصه سر و كار نداريم. دستكم من اينطور دوست دارم. فكر ميكنم قصه بخش مهمي از يك اثري هنري. حتي هنر تجسمي يا هر هنر ديگري است. اما به طور خاص در نمايش به عنوان هنر زنده و در سينما برايم در كنار چيزهاي ديگر تعريف ميشود و معنا پيدا ميكند.
بخش فلسفي كار براي من خيلي مهم بوده است. با نويسنده خيلي در اين مورد بحث كرديم. اينكه اين نكته به يك پختگي برسد. اينكه در مورد تنهايي و خلوت آدمها و اينكه چطور ميشود آدمها به نقطهاي ميرسند كه كاري را ميكنند كه گاهي فاجعهبار است. ريشه اين اتفاق كجاست؟ بخش روانشناسانه و روانكاوانه كار، نيز اهميت بسياري دارد، اينكه در اين دو وجه ما با شخصيت و مهمتر از نمايش با مخاطب چه ميكنيم. يك چيز را نبايد فراموش كنيم. براي من ايران پر از آدمهايي است كه از تنهاييشان به تنهاييشان پناه ميبرند؛ نه براي اينكه دوست دارند. بلكه گزينه ديگري برايشان وجود ندارد پس به خودشان پناه ميبرند. من خيلي دوست داشتم اين اتفاق در نمايش بيفتد. آدمهايي كه تنها هستند و بيخودي با كسان ديگري هستند. يك فرديت بر جمع يا حتي روابط دونفره حاكم است. اين چيزي است كه در زندگي شخصي خودم خيلي درگيرش هستم.
همين تنهايي؟
من يك زندگي شخصي دارم كه زندگي خودم است و براي آدمهاي ديگر شايد سخت باشد. يا اينكه تعريفش خيلي روشن نيست. اما من با آن حال و شيوه دارم زندگي ميكنم. بدم نميآيد كار ديگري بكنم اما چون گزينهاي وجود ندارد ترجيح ميدهم در اين خلوت بمانم. براي همين است كه شايد آنچه كه ميگوييد وجود دارد. به خاطر تنها بودن اين آدمها، اصرار بر ايراني بودن نمايش دارم. براي اينكه اگر هم دونفره زيبايي را تشكيل دادهاند، حتما در خيالشان اين اتفاق ميافتد. مثل رابطه بازيگر (ليلي رشيدي) با مترجم«سعيد چنگيزيان» در نمايش. تنها دونفره نمايش كه پر از لذت است و هيجاني دارد. چيزي كه ديگر وجود ندارد.
قبلا هم بارها در گفتوگوهايي كه داشتيم از اين دغدغه تنهايي گفتهايد. در حالي كه از بيرون شايد چندان اين طور به نظر نرسد. شما نه صرفا يك بازيگر بلكه يه سلبريتي هستيد كه در اجتماع حضور فعال داريد.
اما اين تنهايي مرا كامل نميكند. اين زندگي اجتماعي من است. ميدانيد واقعيت چيست! گرچه ميگويند نقض يك چيز، اصل آن چيز است اما من ميخواهم از آن استفاده كنم! اگر بخواهم جمله بهتري برايش پيدا كنم، بايد بگويم من هراسي از تنهايي ندارم. من به جايي رسيدهام كه فكر ميكنم تنهايي برايم لذتبخش است. چون كاري به كار كسي ندارم. قرار نيست كسي را دچار اتفاقي كنم يا ديگري مرا دچار اتفاقي كند. فكر ميكنم همه آدمها اين را دارند. برخي با آن كنار ميآيند و برخي خودشان را گول ميزنند و پناه ميبرند. اما به نظرم همه اين را دارند.
من يك بازيگرم و به قول شما تعاملات اجتماعي خودم را دارم. نميتوانم در خيابان راه بروم مردم به من سلام كنند يا ابراز محبت كنند و من توجهي نكنم چون مثلا دوست دارم تنها باشم. اگر اينطوري باشد من بهتر است بروم در يك جاي دور افتاده يا مثلا دهكدهاي در پرو زندگي كنم. قطعا من چنين آدمي نيستم. نميتوانم آن طور زندگي كنم و به اين معاشرتها نياز دارم. اما فكر ميكنم بايد تنهايي خاص خود را درك كنم و بپذيرم.
كار شما دغدغههاي روشنفكرانهاي دارد. طبقه اجتماعي كه در نمايش محمل بروز اتفاقات است طبقه گزيدهاي است. متعلق به قشر فراگير جامعه نيست. حتي شخصيت بازيگر نمايش كه نه گذشتهاي دارد و نه تاريخي، براي تست بازيگري به پاريس ميآيد! و براي تمرين نمايشنامه «چه كسي از ويرجينيا ولف ميترسد» را ميخواند! شايد بتوان گفت با حذف اين نشانههاي روشنفكرانه، براي مخاطب عام فقط قصه ميماند. چنين نگاهي را به نمايشتان قبول داريد؟
خيلي قبول دارم! خيلي هم درست است و ميخواهم بگويم كه روي اين موضوع اصرار دارم. براي اينكه فكر ميكنم ما ديگر نياز داريم مخاطبمان را مشخص كنيم و بگوييم من دوست دارم براي اين قشر از جامعهام از نظر فرهنگي كار كنم يا اثر بسازم. هر اثري مخاطب خودش را دارد. در برادوي هم همينگونه است. در همه جاي دنيا همين طور است. آثار براي مخاطبان متفاوتي توليد ميشوند. در همين مجموعه ايرانشهر هم همينطور است. آثاري در اينجا اجرا شده كه آدم از خودش ميپرسد چطور ممكن است چنين چيزي روي صحنه بيايد! اما خب وجود دارد. شايد اين حرفي كه ميخواهم بزنم براي برخي اذيتكننده باشد اما اميدوارم مرا درك كنند. آن هم اينكه من ناراحت نميشوم كه از هر ١٠ نفر يك نفر اين نمايش را دوست داشته باشد. يك نفر با اين اثر ارتباط برقرار كند. چون اين يك نفر دوسال ديگر چهار نفر خواهد شد.
برگرديم به نمايش. طراحي صحنه شلوغي داشتيد. پر از نشانه بود. در عين حال مثلا بيمرزي اتاقها نوعي فضاي روياگونه و فانتزي را تداعي ميكرد...
خيلي فكر كرديم و مشورت كرديم كه اشتباهي وجود نداشته باشد. همه گروه به اين نكات فكر كرديم. مثلا آتوسا قلمفرسايي وقتي متن را خواند به اين فكر ميكرد كه چطور صحنهاي داشته باشيم كه همه اين نكات را در بر بگيرد. پاريس باشيم و نباشيم. در هتل باشيم و نباشيم. همهچيز وجود داشته باشد و در عين حال وجود نداشته باشد. مثلا همين كه اتاقها ديوار نداشتند. يا شماره اتاق كه ١٠٧ بود. انگار همه در يك اتاق هستند و در واقع اين ذهن نويسنده است. حتي جاهايي از پيچيدگيها هم كم كرديم. طراحي صحنه در همين راستا بود. آنقدر آتوسا قلمفرسايي درست فهميده بود كه من فقط شنونده بودم وگاهي فقط پيشنهاد ميدادم.
كمي هم به بازيگران «پرتقالهاي كال» بپردازيم. شما گروه بسيار درخشاني را در اين نمايش به كار گرفتيد. گروهي كه از دوستان شما هم هستند...
اول از همه اينكه من خيلي خوشبختم كه در زندگيام اينها دوستان من هستند. اما ميخواهم بگويم چه مورد پانتهآ پناهيها يا بقيه بازيگران اين نمايش كه خيلي صميمي هستيم، اينطور نيست كه چون دوستيم از آنها بخواهم براي من بازي كنند و آنها هم بلافاصله بپذيرند. اصلا خود من هيچوقت اين كار را نميكنم و آنها هم ميدانند فكر من چگونه است. اين موضوع ميان ما متقابل است. چون فكر ميكنيم كار، كار است و بايد با دقت به آن فكر كنيم و از كاري كه ميكنيم مطمئن باشيم. اما چيزي كه براي من خيلي خيلي مهم است اين بود كه من از آدمهايي خواهش كنم در اين پروژه كنار من باشند كه كانسپت كار را درك كنند. اين مهمترين چيز بود.
و اين كانسپت كار چيست؟
نياز داشتم به آدمهايي كه شايد اين جنس ديوانگي را تجربه نكرده باشند اما آن را بلد باشند. بتوانند با آن ارتباط برقرار كنند. خيلي با هم گپ و گفت داشتيم. مخصوصا هفتههاي آخر خيلي با هم بحث ميكرديم كه كجاييم و قرار است چه كار كنيم. بارها و بارها سعيد چنگيزيان در مورد يك صحنه به من ميگفت اين براي شخصيت مترجم صحنه خيلي احساساتي است و من ميگفتم درست، اما اينها واقعي نيستند. خيلي كار سختي است از يك بازيگر خوب بخواهي كاري را براي تو از جنس ديگري انجام بدهد كه به نظر مخاطب عام اين طور بيايد كه چرا هيچ كاري نميكند؟ چرا داد نميزند؟!
براي اينكه در اين بستر دارد درست بازي ميكند. موقعيت نمايش را رعايت ميكند و آن را درك كرده است. خيلي هم سخت است. چون در هفته اول، آدمها با همان انتظاري كه از نوع بازي آن بازيگر دارند به تماشاي نمايش مينشينند. بعد ميبينند كه اينها چقدر ساده برخورد ميكنند و اصلا آن برونريزي وجود ندارد. من خيلي روي اين اصرار داشتم و از بچهها خواهش كردم به اين نقطه برسيم. اصلا مهم نيست به نظر تعدادي از مخاطبان اينطور بيايد كه چرا بازيهاي خوبشان روي اين صحنه نيست. نه! اصلا اينطور نيست و اين خيلي كار سختي است. چون به يك چيز نو ميرسيم. اين رويا گونگي كه در بازي اين بازيگران هست كار هر كسي نيست. اين گروه بازيگران آنقدر حرفهاي هستند و كارهاي خوب انجام دادهاند كه شايد فقط بايد طور ديگري آنها را ديد و شگفتزده شد. اين بازيهاي كنترلشده واقعا شگفتانگيز است. من عاشق بازيهاي بازيگرانم هستم. واقعا هيچ لحظهاي از هيچ كدامشان نميخواهم طور ديگري بازي كنند. اينقدر خيالم راحت است و همهشان برايم كامل هستند!
دو بازيگر تازه هم روي صحنه داريد
در مورد بهاره مصدقيان و مرضيه بدرقه همدورههاي من در موسسه كارنامه بودند و ما با هم بازيگري را ياد گرفتيم و جلو آمديم. بهاره در اينجا ديالوگ نميگويد اما جزو بازيگراني است كه هنوز كشف نشده است. شايد چون خودش اصراري براي هر جا بودن و در هر كاري بودن را نداشته و خيلي كم در اين سالها كار كرده است. مرضيه هم همينطور. براي همين هم انتخابهايشان براي من خيلي محترم است. آنها به درستترين شكل در كار من ايفاي نقش ميكنند. سخت است كه به بازيگري بگويي تو بايد روي صحنه بروي و ديالوگي نداري، اما بهاره اين كار را به بهترين شكل انجام ميدهد. آدمها او را به عنوان شخصيت ميبينند و سكوت خوبي دارد. بازي كردن سكوت، بسيار عجيب و سخت است.
شما بازيگر خوبي هستيد. چرا كارگرداني هم ميكنيد؟ هرچند يكي از نقاط عطف «پرتقالهاي كال» اين است كه در آن بازي نكرديد و كارگردان مانديد...
من اين چيزي كه ميخواهم بگويم را از آتيلا پسياني ياد گرفتم. آتيلا ميگويد وقتي اجرا شروع ميشود ديگر اجرا براي بازيگر است و براي كارگردان نيست. او كارش را كرده است. ميتواند نظراتي داشته باشد يا اصلاحاتي انجام دهد اما ديگر تمام شده است. بايد بنشيند و مثل مخاطب لذت ببرد. من به اين موضوع فكر كردم. از روز اول هم تصميم من اين بود كه به دليل اينكه تعداد زيادي بازيگر در كار وجود دارند خيلي متمركز، به كارگرداني خودم برسم. خيلي كار سختي بود. دو اتاق با هم روي صحنه وجود دارد و انگار دو نمايش با هم دارد اجرا ميشود. اضافه بر اينكه من از آنها ياد ميگيرم. من نه بازيگر مطلقم نه كارگردان مطلق. هيچ كدام اينها به تنهايي نيستم. نقاشي هم ميكنم. عكاسي هم ميكنم. در همه اينها لحظاتي از زندگي را براي خودم تجربه ميكنم. اما به شكلهاي مختلف و در مديومهاي مختلف.
در طراحي «پرتقالهاي كال» رگههايي از پاپآرت يا در معناي كلي هنر مدرن وجود دارد. شايد هم نوعي نگاه پست مدرنيستي. براي همين هم كار شما بيشتر حس سرخوشانهاي دارد در حالي كه هسته اصلي آن يك رنج دروني بسيار عميق است.
فكر ميكنم اين خصلت دوران مدرن و هنر مدرن است. در واقع كاري كه مدرنيسم با جهان ميكند اين است كه هسته اصلي واقعه را به شكل ديگري پرورش ميدهد و به ما نشان ميدهد. وقتي ما اثري را ميبينيم كه پسوند پاپ آرت دارد چه اتفاقي در آن افتاده است؟ ما اندي وارهول را ميبينيم اما آنچه جلوي چشم ما است حرف آخر را نميزند. آن چيزي مهم است كه ما در مقام مخاطب به آن ميرسيم. ما كشفش ميكنيم. براي همين تمام سعيام را كردهام كه دستكم در اين كار اين اتفاق بيفتد.
من قبول دارم كه اين نمايش، نمايش سختي است. من حتي دانشجوياني را ديدم كه دم در بودند و رفتم و با آنها حرف زدم. گفتند ما ميخواهيم دوباره ببينيم و دربارهاش حرف بزنيم و من خيلي از اين استقبال ميكنم. برايم خوشايند است. دوست ندارم نقطهاي، پايان يك كار باشد. دوست دارم كار با مخاطب برود. دوست دارم هر كس به اندازه خودش با كار ارتباط برقرار كند. چيزي كه متعلق به خود اوست. با توجه به زماني كه براي تمرين گذاشتم و كم هم نبود، خوشحالم كه از اين بايت، دارم با مخاطبان جديدي آشنا ميشوم. دارم با آدمهايي آشنا ميشوم كه با هم گفتوگو ميكنيم. كسي نميآيد به من بگويد خسته نباشيد آفرين عالي بود! من اصلا دنبال اين نيستم. من دنبال چراها هستم. دنبال گفتوگو هستم.
و سوال آخر. امسال دومين سالي است كه به عنوان سال تئاتر نامگذاري شده است. شما وضعيت امروز تئاتر ما را چگونه ميبينيد. و لطف ميكنيد اگر صريح صحبت كنيد!
اگر بخواهم خيلي صادقانه بگويم بايد بگويم كه نسبت به چند سال پيش واقعا حال تئاتر خوب است. اتفاقا نميتوانم بگويم حال تئاتر بد است. ميخواهم بگويم يادمان نرود در سال ٨٩ يا ٩٠، اين وضعيت را نداشتيم. ما الان اميررضا كوهستاني را داريم. ما الان افسانه ماهيان را داريم و اينها دارند در جشنوارههاي مهم جهان كارهاي مهمي را به صحنه ميبرند. تئاتر ما كمي جهانيتر شده است. در اين بخش خيلي خوشحالم. من با يك چيز در تئاتر مشكل دارم كه شايد خيلي در راستاي سوال شما نباشد اما به يك چيز با صراحت جواب ميدهم.
چه چيزي؟
من از تفكيك در تئاتر در مورد بازيگرها ناراحتم. اينكه فلاني نميتواند بيايد. فلاني نبايد بيايد. فلاني ميآيد كه گيشه را پر كند. چيزهاي شخصي و فردي. من فكر ميكنم ديگر كافي است. اينقدر سطحي فكر كردن ديگر براي ما نيست. كه فلاني بازيگر سينماست نبايد در تئاتر بازي كند! هر كس هر طور كه ميآيد با چيزي كه آمده سنجيده شود نه با چيزي كه دليل ماست. اين موضوع در تئاتر ما وحشتناك است! در سينما اين مساله نيست. چون همه فكر ميكنند تئاتر خيلي مقدس است و مثلا نبايد اشتباهي در آن باشد. نه! چرا آدمها نبايد حق تجربه داشته باشند؟ آدمها ميتوانند به تئاتر بيايند و تجربه كنند و انتخاب كنند و انتخاب شوند. يا مثلا فلاني ورزشكار است چرا ميآيد تئاتر بازي ميكند! به نظر من اينها درست نيست! شايد بيايد و بهتر از خيليهاي ديگري باشد كه سالهاست دارند تئاتر كار ميكنند. به نظرم بايد با اثر مواجه شد، نه پيشينه آن. من از اتفاقات جديد و آدمهاي جديد كه دارند وارد تئاتر ميشوند خيلي خوشحالم. چندين كار فوقالعاده از اين جوانها ديدهام؛ هيچ كدام هم سرشناس نبودند. هميشه جا براي بهتر شدن هست و هيچ چيز نميتواند مطلق باشد.
ارسال نظر