نبوغ در یک بشقاب ترک خورده
هرولد بلوم در کتاب «نبوغ» با برشمردن فیتزجرالد بهعنوان یک «نابغه» مینویسد: «فرانسیس اسکات فیتزجرالد نیز مثل ارنست همینگوی به جمع اسطورههای ادبی پیوست.»
اسكات فيتزجرالد سالها پیش وقتي جوان، مغرور و سرمست از موفقيت ناگهاني خود بود به روزنامهنگاري گفت كه هيچكس نبايد بيشتر از سي سال زندگي كند. اين گفته متعلق به سال ۱۹۲۱ است، اندكزماني بعد از نخستين رمانش «اين سوي بهشت» كه همانند منوري در آسمان ادبيات نورافشاني كرد.
شاعر- پيشگوي رنجهاي پس از جنگ، ديروز در اتاق خوابش در ميهمانسراي «گراوپارك» شاهد عبور از مرز چهلسالگي بود. اين روز را مانند باقي روزهايش گذراند- در تلاش براي بازگشت از سوي ديگر بهشت، جهنم ياس و اندوهي كه چند سال اخير را در آن گذرانده است.
هيچ همدم و مونسي نداشت جز پرستاري خوشصحبت، جنوبي، مهربان و سهلگير و نويسنده اين گزارش. به رسم معمول رابطه بيمار- پرستار سر به سر دخترك ميگذاشت. همانند بازيگري شجاعانه و درعينحال سرشار از اين ترس بيهوده كه هرگز نامش را به بزرگي نخواهند برد با ميهمانش گپ ميزد و از نقش خيرهكننده آيندهاش سخن ميگفت. به هيچوجه شوخي نميكرد. بديهي بود كه اندك اميدي در قلبش زنده بود، درست همانند نور خورشيد در آسمان خيسِ باران و پوشيده از ابري كه حجابي باشد در برابر چشمانداز كوهستان سانست.
به لحاظ جسمي از عوارض حادثه دو ماه قبل معذب بود، حادثهاي كه طي آن شيرجه از تخته پرش پانزده فوتي باعث شده بود شانه راستش بشكند. اما هرقدر هم كه شانه شكستهاش درد داشت باز نميتوانست علت تام و تمام پريدنهاي گاه و بيگاهش در تخت، قدمزدنهاي بيقرارش، دستهاي لرزان و چهره درهمش باشد كه چهره كودكي را كه بيدليل كتك خورده در خاطر زنده ميكرد.
هربار با لحن تمسخرآميزي ميگفت «يک بلاهايي سر پاپا آمده، براي همين هم پاپا افسرده شده.» اما نميگفت اين«بلاها» چه هستند.
گفت«ضربات پشت سرهم... و دست آخر چيزي نابود شد.» البته اين ميهمان پيش از آنكه به كاليفرنياي شمالي بيايد در بالتيمور كه فيتزجرالد تا جولاي سال قبل آنجا زندگي ميكرد، چيزهايي از دوستانش شنيده بود.
همسرش، زلدا، چند سالي بيمار بود. دوستانش ميگفتند، سر زبانها افتاده بود كه زن قصد داشته يك روز عصر كه باهم براي گردش به روستايي بيرون بالتيمور رفته بودند، خودكشي كند. خانم فيتزجرالد خودش را در برابر قطار سريعالسيري روي ريل انداخته بود. فيتزجرالد كه خودش ناخوشاحوال بود با عجله به سمتش ميرود و به فاصله اندكي قبل از رسيدن قطار نجاتش ميدهد.
اتفاقات ديگري هم بوده. درنهايت خانم فيتزجرالد را به آسايشگاهي نزديك اين شهر منتقل ميكنند و همسرش بلافاصله در پي او به اتاقي در ميهمانخانه گراوپارک، يكي از بزرگترين و مشهورترين هتلهاي آمريكا، نقلمكان ميكند.
اما ساير علتهاي منجر به فروپاشي فيتزجرالد در قياس با تاثيرات آن ماجرا تاثیر كمتري بر فيتزجرالد دارند. در نمايشنامهاي با نام «باهم درستش میکنیم»، يكي از سه شرححال منتشره در شماره ماه مارس ماهنامه «اسكوير»، فيتزجرالد از خود به عنوان «بشقاب تركخورده» ياد ميكند.
او نوشته «اما گاهي بشقاب تركخورده را بايد در انباري نگه داشت، بايد به عنوان وسيلهاي ضروري در خانه حفظ كرد. ديگر هرگز نميتوان در اجاق گرمش كرد يا كنار باقي بشقابها در آبچكان گذاشت؛ نميتوان آن را جلوي ميهمان گذاشت، اما به درد آن ميخورد كه آخر شب خردههای نان داخلش ريخت يا توي يخدان زير غذاهاي نيمخورده گذاشت.
«حالا درمان معمول براي آدم مصيبتزده آن است كه به معناي واقعي به دردهاي روحي يا جسمياش رسيدگي شود و در طول روز اين بهترين راهكار براي كاهش آلام شخص و آرامش او است. اما در سه نيمهشب... نه، اين روش جواب نميدهد- و براي روحي كه هر روز از پي هم در شبي ظلماني قرار گرفته، ساعت هميشه سه نيمهشب است. در آن ساعتي كه آدمي از اعماق وجودش ميخواهد تاجاييكه ميتواند خوابي معصومانه او را در ربايد و از همهچيزش برگيرد- يك نفر هست كه با تماسهاي مكررش با دنيا پيوسته از خواب ميپرد.
«كسي هست كه در نهايت سرعت و لاقيدي با اين فرصتها مواجه ميشود و بار ديگر به عالم خواب پاپس ميكشد، به اين اميد كه اوضاع به واسطه معجزهاي يا تحولي معنوي به خودي خود مساعد شود- كسي كه انتظاري ندارد كوچكترين نقصاني در اندوهش پديد آيد، بلكه برعكس بايد تماشاچي ناخواسته اعدام، فروپاشي شخصيت و هويت خود باشد...»
او ديروز، در پايان گپوگفتي طولاني، بيهدف و جستهگريخته، همين حرفها را به زبان ديگري بيان كرد، نه به زباني شاعرانه، اما به همان اندازه احساسبرانگيز:
او گفت: «نويسندهاي مثل من بايد از اعتمادبهنفس بالايي برخوردار باشد، ايمان كامل به ستاره بخت و اقبالش. تقريبا احساسي رمزآلود است، حس امنيت، هيچچيز نميتواند به من آزار برساند، هيچچيز نميتواند عذابم دهد.
«توماس وولف همين حس را داشت. ارنست همينگوي هم همينطور. زماني خودم هم آن را داشتم. اما به واسطه يكسري اتفاقات، كه بسياري از آنها تقصير خودم بودند، به اين حس امنيت لطمه زدند و آن را از كف دادم.»
براي روشنكردن مطلب داستاني درباره پدرش گفت:
«پدرم كودكياش را در بخش مونتگومري ایالت مريلند گذراند. خانواده ما كاملا با تاريخ آمريكا عجين شدهاند. برادر پدربزرگم فرانسيس اسكات كي بود، نويسنده كتاب «پرچم پُرستاره» اسم آن را روي من گذاشتهاند. خانم سورات خاله پدرم بود، همان كسي كه بعد از قتل [آبراهام] لينكلن اعدام شد، چون بوث، اسناد را خانه او پنهان كرده بود- حتما خاطرت ميآيد كه در آن ماجرا سه مرد و يك زن اعدام شدند. اما پدرم به عنوان كوچكترين بچه خانواده يازده نفرهشان، در دوازده سالگي حس كرد زندگي برایش به آخر رسيده. به محض اينكه فرصت پيدا كرد به غرب رفت تا حد امكان از صحنه جنگ داخلي دور شود. كارگاه ساخت مبل حصيري در سنتپائول تاسيس كرد. ركود اقتصادي دهه نود موجب ورشكستگياش شد.
«ما به شرق برگشتيم و پدرم تو بوفالو شغلي به عنوان فروشنده دورهگرد صابون پيدا كرد. چند سالي به اين كار مشغول بود. يک روز بعدازظهر- كه من ده- یازده ساله بودم- تلفن زنگ خورد و مادرم جواب داد. متوجه نشدم مادرم چي گفت، اما حس كردم بدبختي به ما رو كرده. مادرم چند دقيقهاي قبل از اين قضيه يک بيستوپنج سنتي به من داده بود تا بروم استخر. من پول رو بهاش پس دادم. ميدانستم كه اتفاق وحشتناكي افتاده و فكر كردم كه نبايد پول خرج كند.
«بعدش شروع كردم به دعا. گفتم «خداي مهربان، كاري كن ما نوانخانه نرويم؛ خواهش ميكنم كاري كن ما نوانخانه نرويم.» كمي بعد پدرم آمد خانه. حدسم درست بود. كارش را از دست داده بود.
آن روز صبح مثل يک مرد جوان از خانه زده بود بيرون، مردي سرشار از قدرت و انرژي، سرشار از اعتمادبهنفس، اما شب در قامت يک پيرمرد، مردي كاملا درهم شكسته به خانه برگشت. مسير و هدف اصلي زندگياش را گم كرده بود. باقي ايام عمرش را با ياس و نااميدي سپري كرد.»
فيتزجرالد چشمهايش را ماليد و دستي به دهانش كشيد، با قدمهايي سريع در اتاق بالا و پايين رفت.
گفت «اوه، چيز ديگري خاطرم آمد. خاطرم هست وقتي پدرم به خانه برگشت، مادرم به من گفت «اسكات، يک چيزي به پدرت بگو.» من نميدانستم چه بايد بگویم. به طرفش رفتم و از او پرسيدم «پدر، به نظرت رئيسجمهور بعدي كيست؟» او از پنجره بيرون را نگاه كرد. ساكن و بيحركت ايستاد. بعدش گفت «فكر ميكنم [ویلیام هووارد] تافت رئيسجمهور بشود.»
«پدرم مسير زندگياش را گم كرد و من هم همينطور. اما من سعي دارم برگردم. شروع كردم به نوشتن نمايشنامه براي مجله اسكوير. شايد كار اشتباهي بود. زيادي پرسوز و گداز بودند. رفيق شفقيم، يک نويسنده بزرگ آمريكايي- كسي كه توي يكي از مطالب مجله اسكوير از او با عنوان وجدان هنريام ياد كردهام- نامه تند و تيزي برایم نوشت. بهام گفت احمق بودم كه همچون مطالب شخصي غمانگيزي نوشتهام.»
«آقاي فيتزجرالد، الان برنامهتان چيست؟ روي چه چیزی كار ميكنيد؟»
«خب، همهچيز. اما بهتر است راجع به برنامه حرف نزنيم. وقتي درباره برنامه حرف ميزنيد از آنها دور ميشوید.»
فيتزجرالد اتاق را ترك كرد.
پرستار گفت «نااميدي، نااميدي، نااميدي. شب و روزش را با نااميدي ميگذراند. دوست ندارد راجع به كار يا آيندهاش حرف بزند. كار ميكند اما خيلي كم- شايد سه، چهار ساعت در هفته.»
فیتزجرالد خيلي زود برگشت. شوخ و شنگ گفت: «بايد روز تولد نويسنده را جشن بگيريم. بايد گوساله چاق و چلهاي كباب كنيم يا دستكم كيك شمعدار ببريم.» نوشيدني ديگري سر كشيد. لبخندي به دخترك پرستار زد و گفت «ميدانم خيلي موافق نيستي، عزيزم.»
با توجه به توصيه پرستار، مصاحبهكننده با نويسنده راجع به گذشته و اينكه چطور شد فيتزجرالد كتاب «اين سوي بهشت» را نوشت با او سخن گفت.
گفت «آن كتاب را وقتي توي ارتش خدمت ميكردم، نوشتم. نوزده سالم بود. تمام كتاب را يک سال بعدش بازنويسي كردم. عنوان كتاب هم تغيير كرد. عنوان اوليه كتاب «تكبر عاشقانه» بود. اين سوي بهشت، عنوان قشنگي نيست؟ ميداني كارم توي انتخاب عنوان حرف ندارد. من تا الان چهارتا رمان و چهار مجموعهداستان كوتاه منتشر كردهام. همه رمانهایم عناوين زيبايي دارند: «گتسبي بزرگ»، «زيبا و ملعون» و «لطيف است شب». اين آخرين كتابم است. چهار سال رویش كار كردم.
«آره، كتاب «اين سوي بهشت» را وقتي توي ارتش بودم، نوشتم. من به خارج اعزام نشدم.
«تقريبا تمام كشور را گشتم. ما را سوار كشتي كردند و بعد بلافاصله تخليهمان كردند. به خاطر اپیدمي آنفلوآنزا يا همچين چيزي. حدود يک هفته قبل از متاركه جنگ بود.
«چند وقتي توي پادگان مايلز، در لانگآيلند بوديم. من جيم زدم و رفتم نيويورك- آنجا دختري چشمانتظارم بود- و نتوانستم به قطاري كه به پادگان آموزشي شريدان، آلاباما، ميرفت، برسم.
«براي همين اين كار را كردم: رفتم ايستگاه پنسيلوانيا و لوكوموتيو و تاكسي را مجبور كردم من را تا واشنگتن ببرند تا بتوانم به باقي نيروها ملحق بشوم. به آدمهاي راهآهن گفتم اسناد محرمانهاي براي رئيسجمهور [توماس وودرو] ويلسون دارم. يک دقيقه هم نميتوانم منتظر بمانم. نميتوانم به پست اعتماد كنم. آنها بلوف من را باور كردند. مطمئنم اين تنها بار توي تاريخ ارتش ايالات متحده بود كه يک ستوان لوكوموتيوی را به اجبار به خدمت گرفته. خودم را به هنگ مستقر در واشنگتن رساندم. نه، تنبيه نشدم.»
«اما درباره كتاب «اين سوي بهشت» چه داري بگویي؟»
«مرا ببین؛ دارم دور خودم میچرخم. بعد از اينكه ترخيص شديم من به نيويورك رفتم. اسکریبنرز [مجلهای که از سال ۱۸۸۷ راهاندازی شد و انتشار آن تا سال ۱۹۳۹ ادامه داشت] كتابم را رد كرد. بعد سعي كردم توی يک روزنامه كار پيدا كنم. دکلمهها و ترانههای دو-سه سال گذشته برنامههای نمایشی «ترايانگل» را زير بغل زدم و به تمام دفاتر روزنامهها سر زدم. من يكي از آدمهاي شناختهشده «باشگاه ترايانگل» توي شهر پرينستون [یک گروه تئاتری در دانشگاه پرینستون که در سال ۱۸۹۱ تاسیس شد. آن را قدیمیترین تور دانشگاهی کمدی موزیکال در ایالات متحده به شمار میآورند] بودم و گمان ميكردم همین موضوع كمكم ميكند. اما بروبچههای روزنامه تره هم برایم خرد نکردند.»
فيتزجرالد يك روز به سراغ مردي كه دستي در كار تبليغات داشته ميرود و او به اسكات ميگويدكه به سراغ روزنامهنگاري نرود. برايش كاري در موسسه بارونكالير [بارون کالیر، کارآفرین آمریکایی، که بزرگترین زمیندار در ایالت فلوردیدا بود، همچنین صاحب چندین بانک، هتلهای زنجیرهای، خطوط اتوبوس و روزنامه بود.] دستوپا ميكند و فيتزجرالد چند ماهي مشغول کار نوشتن شعارهای تبلیغاتی روي كارتهای اتوبوس ميشود.
او گفت «ياد شعار تبليغاتياي افتادم كه براي يک خشكشويي توي ماسكاتين، آيووا، نوشتم: ما توي ماسكاتين هميشه تميز نگهتان ميداريم. بابتش پاداش گرفتم. رئيسم گفت شايد يک كمي تخيلي باشد، اما بااينحال كاملا معلوم است كه تو اين شغل، آينده خيلي خوبي در انتظارت هست. خيلي زود ديگر اين دفتر برایت كوچك ميشود.»
فيتزجرالد در قالب اين كلمات از زبان يكي از شخصيتهاي اصلي كتاب «اين سوي بهشت» به نويسندگان مشهور زمانه خود- كه برخي از آنها هنوز هم مشهورند- ميتازد:
«پنجاه هزار دلار در سال! خداي من اينها را نگاه، نگاهشان كن- ادنا فربر [رماننویس آمریکایی و برنده جایزه پولیتزر: ۱۸۸۵-۱۹۶۸]، گاورنر موريس [رماننویس عامهپسند آمریکایی: ۱۸۷۶-۱۹۵۳]، فاني هورست [رماننویس آمریکایی: ۱۸۸۵-۱۹۶۸]، مری رابرترز راينهارت [نویسنده آمریکایی: ۱۸۷۶-۱۹۵۸] - هيچ كدامشان داستان يا رماني ننوشتهاندكه دستكم ده سالي ماندگار باشند. اين يارو، كاب (Cobb)- اصلا به نظرم جذاب يا باهوش نيست- و بهعلاوه فكر ميكنم خيليها همين نظر را دربارهاش داشته باشند، البته ناشرها از اين قضيه مستثنی هستند. به خاطر تبليغات سرپا مانده. و آهان، هارولد بلرايت [نویسنده پرفروش آمریکایی: ۱۸۷۲-۱۹۴۴] و زِين گري [رماننویس آمریکایی: ۱۸۷۲-۱۹۳۹]، ارنست پول [رماننویس آمریکایی و برنده نخستین جایزه پولیتزر: ۱۸۸۰-۱۹۵۰] و دوروتي كَنفيلد [نویسنده پرفروش آمریکایی: ۱۸۷۹۰۱۹۵۸] سعي خودشان را ميكنند، اما به خاطر اينكه كمترين طنازي توي نوشتههاشان نيست از قافله عقب ماندهاند.»
و ضربه نهايي را با گفتن اين جمله وارد ميكند: «تعجبي ندارد كه نويسندههاي انگليسي مثل اچ. جی. ولز، جوزف كنراد، جان گالزورثي [برنده نوبل ادبیات ۱۹۳۲]، برنارد شاو و آرنولد بِنِت [نویسنده انگلیسی: ۱۸۶۷-۱۹۳۱] روي اين فروش بيشتر از نصف كتابهایشان توي آمريكا حساب ميكنند.»
نظر فيتزجرالد راجع به وضعيت ادبيات امروز كشور چيست؟
گفت «خيلي بهتر شده. به گمانم ارنست همينگوي بزرگترين نويسنده زنده انگليسيزبان است. او بعد از مرگ رُدیارد كيپلينگ جاي او را گرفته. توماس وولف و بعد فاكنر و دوسپاسوس در جايگاههاي بعدي قرار ميگيرند. ارسكين كالدول و چند نويسنده نسل بعد از ما خيلي خوب ظاهر نشدهاند. ما محصول دوران طلايي بوديم. دوران شكوفايي اقتصادي دوران طلايي هنر است. آدمهاي بعد از ما، از شانسي كه ما داشتيم، برخوردار نبودند.»
آيا ذهنيتش نسبت به مسائل اقتصادي تغيير كرده؟ آموري بلين، شخصيت اصلي رمان «اين سوي بهشت»، پيشبيني كرده بود كه بُلشويكها تجربه موفقي در روسيه خواهند داشت و در نهايت دولت مالكيت تمام صنايع را در اين كشور به دست خواهد گرفت.
فيتزجرالد گفت «اوه، من اشتباه احمقانهاي كردم. خاطرت ميآيد گفتم تبليغات لنين را از پا درميآورد؟ پيشگويي مضحكي بود. او به يک قديس بدل شد. ذهنيت من؟ خب، حتي در حالت اضطرار و ناچاري باز هم همچنان به چپ مايل خواهند بود.»
بعد گزارشگر از او پرسيد حالا نظرش راجع به نسل ديوانه جَز، ديوانه جين (jazz-mad, gin-mad) كه اقدامات پرتبوتابشان را در «اين سوي بهشت» شرح داده چيست؟ به نظرش اعمالشان چگونه بود؟ كجاي دنيا قرار داشتند؟
پرسيد «چرا بايد خودم را به خاطر آنها به زحمت بیندازم؟ به اندازه كافي خودم نگراني ندارم؟ خودت هم مثل من خوب ميداني چه اتفاقي برایشان افتاد. بعضيهاشان زدند تو كار دلالي بورس و خودشان را از پنجره بيرون انداختند. بقيهشان بانكدار شدند و يک تير تو معزشان خالی كردند. عدهایشان خبرنگار روزنامه شدند و تعدادیشان هم نويسندههاي موفق.»
چهرهاش درهم رفت.
فرياد زد «نويسندههاي موفق! اوف، خداي من، نويسندههاي موفق!»
ارسال نظر