مهم ترین قهرمانان جنگی در فیلم های ایرانی
سعی کرده ایم از میان همین قهرمان های کم تعداد و انگشت شمار که روی پرده نقره ای جان گرفته اند و به قول معروف، «قطره ای از دریا»ی حقیقت جنگند، شاخص ترین هایشان را انتخاب کنیم و کمی درباره شان حرف بزنیم.
شاید هم بعضی هاتان طرفدار «عباس» این فیلم باشید. کسی که تنها چیزی که از قهرمانی اش در دوران دفاع مقدس می دانیم، این دیالوگ تاثیرگذار است که: «وقتی جنگ شد، مو سرِ زمین بودُم. با تراکتور. وقتی هم جنگ تِمام شد برگشتُم سر همو زمین، بی تراکتور» و حالا هم یادگار تلخی از آن ایام توی گلویش دارد.
اما نمایش دقیق و واقعی جزئیات آن سال ها و به تصویر کشیدن قهرمانانی بزرگ، به یادماندنی و باورپذیر، حلقه مفقوده سینمای دفاع مقدس ماست. در این مطلب سعی کرده ایم از میان همین قهرمان های کم تعداد و انگشت شمار که روی پرده نقره ای جان گرفته اند و به قول معروف، «قطره ای از دریا»ی حقیقت جنگند، شاخص ترین هایشان را انتخاب کنیم و کمی درباره شان حرف بزنیم.
بعد هم خیلی مختصر، با اصغر نقی زاده درباره اینکه چرا در فیلم ساختن از وقایع و زندگی قهرمان های جنگی مان ضعیفیم، صحبت کرده ایم. فقط اولش تاکید می کنیم اینها قهرمان های خود جبهه هایند؛ آدم هایی که دلیری و رشادت به خرج داده اند و ما قصه حماسه شان را روی پرده دیده ایم، نه شخصیت هایی که آشنایی مان با زندگی شان مربوط به سال های بعد از جنگ، یا در پشت جبه هاست.
1- دریاقلی سورانی * حمید فرخ نژاد
* فیلم: شب واقعه * سال ساخت: 1387
* نویسنده و کارگردان: شهرام اسدی
حماسه دریاقلی
آدم میانسالی را تصور کنید با سبیل پرپشت و اندام ورزشکاری، یک تعمیر کار اتومبیل که بدش نمی آید سر مردم کلاه بگذارد و برای به دست آوردن پول بیشتر و حفظ مال و منالش، به شدت حرص می خورد. گاهی اوقات بددهن می شود و اگر عصبانی بشود، پسرش را هم کتک می زند. دور از چشم مردم به سراغ نوشیدنی های مشکوک می رود و از یک جوان سیه چرده شیرین عقل مثل یک برده کار می کشد.
کدام یک از فیلم های جنگی ایران را غیر از «شب واقعه» سراغ دارید که چنین آدمی در آن، نقش قهرمان را بازی کند و برای مقابله را عراقی ها از جان خودش بگذرد؟ قهرمان های اکثر فیلم های جنگی قبلی یا آدم هایی زیادی پاستوریزه بوده اند یا آدم هایی زیادی پرمدعا.
در این میان قهرمان ها کمتر کسی پیدا می شود که مثل آدم های معمولی دوره و زمانه خود باشد و با ظاهر ملموسش باعث همذات پنداری ما بشود. «دریاقلی سورانی» در شب فیلم واقعه اگر نگوییم بهترین، یکی از شاخص ترین نمونه های چنین قهرمانی است.
دریاقلی اهل جنگ نبود. اما با شروع جنگ در یک موقعیت حساس قرار گرفت و در کمترین زمان ممکن به یک قهرمان ملی تبدیل شد. دریاقلی یک کارگاه تعمیر اتومبیل در خارج از شهر داشت که خودش آن را «کمپانی دریاقلی» می نامید.
در یکی از شب ها وقتی در کمپانی اش مشغول کار بود، متوجه نیروهای عراقی شد که درصدد حمله ای غافلگیرانه به آبادان بودند تا آن را مثل خرمشهر به تسخیر خود درآورند اما دریاقلی با دیدن عراقی ها، با زحمت و دردسر فراوان خودش را به مردم شهر رساند و آنها هم با بیل و کلنگ و اسلحه های انگشت شمار به سراغ عراقی ها رفتند و مانع هجومشان به شهر شدند.
شهرام اسدی در شب واقعه برعکس مسعودده نمکی در مجموعه اخراجی ها، عامی بودن قهرمان خود را به هجو نمی کشد و سعی می کندن تصویری منطبق با واقعیت از او ارائه دهد. به همین دلیل هنگام تماشای فیلم با اینکه شاهد اعمال ناپسند دریاقلی هستیم اما نگران حفظ جانش می شویم و برایش دل می سوزانیم. کمال تبریزی در «لیلی با من است» تا حدی این الگو را پایه گذاری کرده بود. مصطفی کیایی هم در «ضدگلوله» تا حدی از این رویکرد تبعیت کرده است.
اما شهرام اسدی در شب واقعه برخلاف آن فیلم ها به جای تکیه بر تخیل صرف، زندگی قهرمانی واقعی را بر پرده سینما بازنمایی می کند و اوج و فرود شخصیت او را به نمایش می گذارد. قهرمانی که مشابهش در سال های دفاع مقدس زیاده بوده اما در سینمای ایران زیاد به آنها بها داده نشده است.
2- هیوا * امیر اسماعیلی
* فیلم: پایان کودکی * سال ساخت: 1372
* نویسنده: علی اکبر قاضی نظام * کارگردان: کمال تبریزی
بازی بزرگان
(تیتر عنوان فیلمی است از کامبوزیا پرتوی، که اتفاقا آن هم به تاثیر جنگ بر زندگی کودکان می پردازد. ماجرای دختر و پسری خردسال که بعد از بمباران کردستان، نوزادی از خطر جسته را تر و خشک می کنند.)
درست است که جنگ «بچه بازی» نیست، اما بچه ها را خیلی راحت به بازی می گیرد، آن هم بدون اینکه نظرشان را بخواهد ومخالفت - موافقتشان را جویا شود. «پایان کودکی» درباره یکی از همین بچه هاست. «هیوا» که خانواده کُردش (پدر، جهانگیر الماسی و مادر، فریبا کوثری) بعد از حمله بعثی ها ناچار خانه روستایی شان را ترک می کنند، ماشین شان خراب می شود و شب را در دشت می گذرانند. صبح پدر در جست و جوی آب می رود و زخمی می شود و نمی تواند برگردد.
حالا هیوا مرد خانواده است. یک «قهرمان جنگی» که ناخواسته در این موقعیت قرار گرفته، نه می داند جنگ چیست، نه می داند قهرمانی یعنی چه اما مگر هیچ قهرمانی در جنگ، از قبل تصمیم به قهرمان شدن گرفته؟ بعثی ها ردشان را زده اند و به نزدیکشان رسیده اند. هیواست و اسلحه ای به جا مانده از پدر. باید بکشد وگرنه کشته می شود. تازه مادر و خواهرش را هم به اسیری می برند.
پس با دست های کودکانه و لرزانش نشانه می رودو ماشه را با ترس و تردید می چکاند. باک ماشین «دشمن» - چقدر این واژه با دنیای کودکانه او بیگانه است - منفجر می شود، سربازها آتش میگیرند و هراسان و بیچاره در محاصره شعله ها این طرف و آن طرف می چرخند.
اینطوری، او - که شاید تازه پشت میز و نیمکت های مدرسه نشسته و هنوز سواد خواندن هم ندارد - قانون بی رحمانه جنگ را بی معلم و آموزگار به صورت کارگاهی یاد می گیرد و این آغاز بلوغ است، پایان کودکی.
3- منصور قاسمی * ابوالفضل پورعرب
* فیلم: مردی شبیه باران * سال ساخت: 1372
* نویسنده و کارگردان: سعید سهیلی
مردی شبیه هیچ کس
«منصور» وسط بیابان ایستاده که ناگهان تانکی پشت سرش می ایستد، لوله اش را پایین می آورد و درست بالای سر او شلیک می کند. شلیک گلوله باعث رعشه منصور می شود.
این صحنه یکی از عجیب ترین صحنه های سینمای جنگ ماست که بعد ۱۶ سال همچنان میخکوب کننده است. پورعرب در اولین فیلم سعید سهیلی، «منصور قاسمی» است. یکی از فرماندهان مهم سپاه که اسیر می شود اما عراقی ها این را نمی دانند. می دانند که یک فرمانده مهم به اسم منصور قاسمی را گرفته اند اما او را به چهره نمی شناسند. منصور خودش را به جنون می زند اما عراقی ها با فرستادن جاسوسی که توسط منصور کشته می شود و بستن آب و شکنجه، می خواهند او را پیدا کنند که نمی توانند و برادر زن منصور را می کشند.
یکی دیگر از صحنه های ماندگار فیلم، بازی پورعرب در پایان فیلم است، وقتی زنش «زینت» برای شناسایی جسد برادرش به اردوگاه می آید. منصور هم دلش برای زنش تنگ شده و دلواپسش است، هم باید خودش را به نشناختن و حتی جنون بزند. چند لحظه بعد فرمانده اردوگاه (مرحوم رضا سعیدی، بازیگر مشهدی قدرنادیده سینما وتلویزیون)، از اسرا می خواهد برای اینکه بتوانند آب بخورند، به صورت برادر زن منصور - که زینت او را منصور معرفی کرده - تف بیندازند.
منصور قبول می کند به شرط اینکه فرمانده «به ذرّیه زهرا» احترام بگذارد. سلام نظامی فرمانده، خنده منصور، چک زدن فرمانده و عکس العمل منصور و چک زدن متقابلش، هم مخاطب را به هم می ریزد و هم اردگاه را. لحظات تیرباران منصور، پایان تلخ این فیلم است. فیلمی که اولین و تنها سیمرغ پورعرب را به دنبال داشت.
4- حسن کاوه * حبیب دهقان نسب
* فیلم: سفر به چزابه * سال ساخت: 1374
* نویسنده و کارگردان: رسول ملاقلی پور
هنوز فرمانده!
به شدت زخمی شده، رگه های خون از لای انگشتانی که روی زخمش گذاشته، بیرون می زند. با کمک یکی دوتا از همرزمان ایستاده و خط نگاهش به سرعت مسیر رفت و آمد بچه ها را زیر رگبار گلوله دنبال می کند. صدای گرفته و خسته اش اما همچنان محکم و با صلابت است. فریاد می زند و سربازانش را تشویق می کند به مقاومت.
هر چند ثانیه، صدای مهیبی شنیده می شود و در فاصله کمی آنطرف تر، خاک و سنگ به هوا پرتاب می شود. آمیزه ای از صدای فریادهای رزمندگان و ناله های زخمی ها، سوت پرتاب و انفجار گلوله آر پی جی، موسیقی متن این صحنه هاست اما همچنان صدای دورگه و خش دار حاج «حسن کاوه»، بلندتر و رساتر از همه صداها به گوش می رسد که با کمک دیگران این طرف و آن طرف می رود و افرادش را به جلو هدایت می کند: «برو ... برو ... حالا ... بدو دلاور ...» (این دیالوگ ها را با فریادهای گرفته دهقان نسب تصور کنید تا فضا بیشتر دستتان بیاید!) حتی یقه گرفتن های علی (فرهاد اصلانی) و داد و بیدادهایش هم تغییری در صورت فرمانده ایجاد نمی کند؛ فرمانده باید با همه غم هایش بایستد تا گروهان بماند، حتی اگر کمر فرمانده ترکش خورده باشد.
تا زمانی که فرمانده، سرپاست و خط می دهد، لشکر همچنان مطیع است و می جنگد، و این اقتدار سهمگین فرمانده آنقدر تاثیرگذار است که هر چند «وحید» (مسعود کرامتی) از زمان حال برگشته به آن روزها و خوب می داند حسن کاوه سال هاست که شهیدشده، اما همچنان از او اطاعت می کند و می داند نباید روی حرفش حرف بزند.
وحید و علی برگشته اند به «چزابه» و شکوه مردی را تماشا می کنند که در میان همرزمان شهید و زخمی اش، با بدنی مجروح به لوله تانک تکیه کرده و حتی در لحظات آخر هم ایستاده با یارانش وداع می کند.
5- مهدی * محمدرضا ایرانمنش
* فیلم: سجاده آتش * سال ساخت: 1372
* کارگردان: احمد مرادپور * نویسنده: مرادپور، علی شاه حاتمی
حماسه وسط آتش و خون
«آره! خارِ تو چشم تم، استخونِ تو گلوتم، میخِ تو پاتم...» و بی سیم قطع می شود. تصویر کات می خورد به صورت خشمگین ژنرال عراقی که با همه ابهت و شهرتش به ستوه آمده و دوباره برمی گردد به خاکریزی که زیر نور منور و خمپاره نورانی شده و «قهرمان» نشسته و با رفقای باقیمانده اش لبخند می زند.
فرمانده جوانی که قرار بود دو گردان نیم بند «مالک و حبیب» را سرپا نگه دارد و زیر خمپاره ها و حملات تانک ها حفظ کند (دیالوگ مشهورش را یادتان هست؟ «- خب خیالم راحت شد، جنگ عادلانه شد. - چطوری حساب کردی؟ - هر نفر، یک تانک!» تا «نیروهای خودی» برسند و عملیات کربلای پنج را از شکست نجات دهند. «مهدی» همه کار می کرد؛ به بچه هایش (بدون «حاجی و سید» گفتن های کلیشه ای) روحیه می داد، با لب های خشکش، همه خط را سرکشی می کرد، برای مجروح ها و شهدا دل می سوزاند، بی سیم شنود شده را با خلاقیت امن می کرد، حیله های دشمن زیرک را یکی یکی خنثی می کرد (برخلاف دشمنان ابله و بی دردسر فیلم های مشابه!)، با نقشه به خط دشمن می زد، با شجاعت انبار مهماتشان را به آتش می کشید، با خوش شانسی (!) از زیر انبوه گلوله سالم برمی گشت، مستاصل می شد، دوئل می کرد و ... شمایل قهرمانی غمخوار و دوست داشتنی به خود می گرفت.
نکته اما اینجا بود که نویسندگان با زیرکی، «رمبوی ایرانی» نساخته بودند، فیلمنامه شان چفت و بست داشت، داستان مشخصی تعریف می کرد (شاید با مشورت های بهروز افخمی و مهرزاد مینویی) و بافکت های تاریخ جنگ، رنگی از واقعیت می گرفت تا باورپذیرتر از آب دربیاید، البته کلیشه و ضعف هم بود ولی حداقل در بحران شعارها متوقف نماند و نسبت به سال ساختش پیشرو نشان می داد. ایرانمنش هم اگرچه ستاره ثابت فیلم های جنگی آن زمان بود (با موهای لخت و آشفته اش) ولی حس قهرمان را به خوبی منتقل می کرد و کاندیدای جشنواره فیلم فجر هم شد. مرادپور نیز سیمرغ بلورین بهترین فیلم اول را گرفت و بعدها شاهکاری چون «رقص پرواز» را ساخت تا کاربلدی اش را در ساختن کاراکترهای باورپذیر بیشتر نشان دهد.
6- مریم قندی * عاطفه رضوی
* فیلم: نجات یافتگان * سال ساخت: 1374
* نویسنده و کارگردان: رسول ملاقلی پور
«دا» - نسخه اول
«اینقدر به من نگو خواهر! منم اسم دارم! یه چیزی بگو بتونم ولت کنم!/- ترشیده!/ - ترشیده صدای صدامه!/ - حالا شد./ - اصلا بیا بحثو عوض کنیم؛ اسمت چیه؟ / - رضا/ - اسم من قندی، مریم قندی».
و قبل از «مریم قندی» هیچ کس نبود؛ قبل از آنکه رسول ملاقلی پور بخواهد در «نجات یافتگان» قصه تمام شدن «جنگ» را روایت کند، قصه پرستاری که رزمنده زخمی را به دندان می کشد تا از مهلکه میدان جنگ زنده بیرون بیاوردش، هیچ کس «مریم قندی»ها را ندیده بود.
«مریم قندی»هایی با روپوش های گشاد خاکی، با بالاپوش هایی که ماه سرخ هلال احمرِ رویشان از آفتاب رنگ پریده بود، با صورت های آفتاب سوخته، چشم های خسته و زنانگی ای که لابلای گلوله و خون، لابلای جراحت های خفته در بیمارستان های صحرایی از یاد رفته بودند. قبل از این، هیچ کس میان خاک و خونِ میدان ها و سنگرها، هیچ قهرمانی ندیده بود جز مردان اسلحه به دست، جز حاجی ها و سیدها و فرمانده گردان ها.
«مریم قندی» اولین قهرمان «زن» سینمای جنگ بود و هست. تنها قهرمانی که لازم نبود برای اثبات رشادت و از خودگذشتگی اش اسلحه دست بگیرد و جلوی گلوله دشمن سینه سپر کند. مریم قندی فقط لازم بود خودش باشد. یک زن.
زنِ پرمهری که همه قوای مردانه اش را جمع کرده بود و می خواست همه زمین را از گلوله پاک کند. می خواست همه جراحت های خون آلود را بشوید و همه زخمی های همه جنگ های دنیا را به سلامت به پشت جبهه برساند. قهرمانی که اگر نبود، جراحت های مردان اسلحه به دست هیچ وقت خوب نمی شد.
7- شهید عارفی * مهردادس سلیمانی
* فیلم: دیده بان * سال ساخت: 1367
* نویسنده و کارگردان: ابراهیم حاتمی کیا
به قد همان که بودم
هنوز هم تصور آن صحنه ای که در آخر فیلم «دیده بان» - روی رفت و آمد رزمندگان و صحنه های نبردی که در آن فاتح شده ایم - تصویر محو شهید عارفی ظاهر می شود، نفسم را بند می آورد. حاتمی کیا توی این فیلم، یک رزمنده معمولی را در جایگاه یک اسطوره نشان داده و کاری کرده که آن تصویر گنگ آخر کار - که دارد می گوید این پیروزی در برابر عظمت شهید عارفی هیچ است - نه تنها شعاری به نظر نرسد، بلکه یک امر واقعی و حقیقی تلقی شود. عجیب تر از همه این حرف ها اینکه، حاتمی کیا برای زدن این حرف و درآوردن این صحنه هیچ کار خاصی نکرده است.
درست همانطورکه وقتی آخر فیلم «مهاجر»، اصغر نقی زاده پلاک ها را به اسد می دهد و خودش می زند به دل دشمن تا با مشغول کردن آنها امکان پرواز «پهپاد» را فراهم کند، و اسد هم آن پلاک ها و پلاک خودش را می اندازد گردن پهپاد و پرَش می دهد به سمت خط خودی، همانجا هم واقعا هیچ چیز عجیب و غریب اتفاق نیفتاده؛ اما آن لحظه رقص پلاک ها توی باد و صدای خوردنشان به تنه پهپاد، یک کاری با دل آدم می کندکه خیلی نمی شود با کله و کلام توضیحش داد.
حاتمی کیا که خودش با رزمنده ها محشور بوده، دست به سخت ترین کار ممکن زده و جبه های ما را همانطورکه بوده بازسازی کرده است. آن صحنه «از کرخه تا راین» را به خاطر بیاورید که اصغر نقی زاده زیر بمباران شیمیایی، لخت شده و با یک پیت حلبی ضرب گرفته است و دارد دیگران را تهییج می کند.
حاتمی کیا گفته این صحنه را خودش دیده بوده. او هم همانی که بوده را نشان داده است. فکر کنم کلید کار همین عبارت «همانی که بوده» است. اینکه حاتمی کیا بدون شعار، همان اتفاقاتی که واقعا افتاده را نشان می دهد. همان کارهایی را که شهید عارفی انجام داده، همان که برای دادن گرای درست، خطر رفتن به دل دشمن را پذیرفته و آخر سر گرای خودش را داده است. اینکه همان چیزی که اتفاق افتاده، واقعا چیز کم و کوچکی نبوده است.
ارسال نظر