گفتوگو با کامیار شاپور
فرزند فروغ بودن
تنها زندگی میکند. سالهای زیادی است که در گوشهای آرام به کار خودش مشغول است. شعر مینویسد، نقاشی میکشد و گیتاری هم دارد که با آن در خیابان و پارک، موسیقی دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی مینوازد.
شاید اگر مادر و پدرش هم در این روزها زنده بودند؛ نمیخواستند پسرشان به دلیل فرزند آنان بودن سری در سرها در بیاورد، بیتردید اگر سالها پیش مهاجرت نکرده بودند، به دور از هیاهویی تحت عنوانِ «هنر» و بیاعتنا به به بازار، آنها هم در گوشهای به شعرگفتن و نقاشیکشیدن مشغول بودند و مشكلي نداشتند كه پسرشان در خيابان مينوازد. موسیقی خیابانی برای کامیار شاپور محلی برای کسب درآمد نبوده است، او همزمان آنچه را یاد میگیرد گاهی با مردم کوچه و خیابان به اشتراک میگذارد، چندباری هم گرفتار شده و تذکر شنیده است، برای همین این روزها ترجیح میدهد در تنهایی بنوازد. زندگی اگرچه برایش در لحظات زیادی بیمعنا میشود و دیگر نه نقاشی و نه شعر و نه فرزند فروغ بودن، هیچکدام اعتباری به لحظههایش نمیدهد اما موسیقی تنها دستاویزی است که به قول خودش با آن زهرِ زندگی را میگیرد، آخرین روزنه برای گریز از روزمرگی و بیهودگی.
میدانم شعر میگویید و نقاشی میکشید و ساز هم میزنید. البته الان متوجه شدم مجسمه هم میسازید. کدام برایتان جدیتر است؟
کارهای مختلفی میکنم، البته به این معنی نیست که به همه آنها میرسم! تا وقتی پدرم زنده بود این حرف را نمیزدم اما در واقع شعر برایم در حاشیه قرار دارد یعنی خیلی برایش انرژی نمیگذارم و یا اینکه بخواهم دربارهاش مطالعه کنم البته انتشارات مروارید سه کتاب از من چاپ کرده...
تا جایی که میدانم دو مجموعه از شما چاپ شده و یکی هم که نامههای فروغ به پدرتان بود؟
کتاب سوم مدتهاست در ارشاد مانده و هنوز منتشر نشده، بههرحال شعر محوریت کارم نیست و لابد این یکی هم اگر منتشر شود مثل قبلیها همان یکبار چاپ میشود و پروندهاش بسته خواهد شد...
فکر کنم مشخصترین فعالیتتان در این سالها نوازندگی بوده؟
وقتی از انگلیس برگشتم فعالیت اصلیام نقاشی بود و اصلا رشته تحصیلیام بود. چند تا نمایشگاه هم گذاشتم. در واقع نگاهم به نقاشی حرفهای بود، اما اگر میخواستم درآمد داشته باشم باید تن به چیزهایی میدادم که خیلی با روحیاتم هماهنگ نبود و بعد از فوت پدرم خیلی کار نکردم و فقط در یک نمایشگاه گروهی شرکت کردم...
از چه زمانی به طرف موسیقی کشیده شدید، از دوران کودکی ساز میزدید؟
من از فروغ خیلی کم خاطره دارم. هم خانه پدریام و هم خانه فروغ در خیابان امیریه بود. از خانه پدریام خیلی چیزها یادم است اما از خانه فروغ چیزی به خاطر ندارم، فقط تصویری مبهم در ذهنم است؛ خانه فروغ حیاط بزرگی داشت و پلههایی که به ایوان منتهی میشد. من یک آکاردئون داشتم که فروغ برایم خریده بود. تصویری یادم است که از پلهها به طرف حیاط میدویدم و دوتا از داییهایم که تقریبا همسنوسال من بودند دنبالم بودند تا آکاردئون را از من بگیرند. این قدیمیترین خاطرهام از ساززدن در دوره کودکیام است.
با آن آهنگ میزدید؟
فکر میکنم میشد، اما خیلی آکاردئونش حرفهای نبود. تقریبا حالت اسباببازی داشت و برای بچهها بود. در کودکستان هم که بودم یکبار مراسم جشن بود و گفتند: «کی میتواند بخواند؟» من بلند شدم و یک آهنگی را که آن روزها گل کرده بود خواندم: «طوفان در دریا غوغا میکرد، بیدادی در کشتیها به پا میکرد، دست ناخدا...» شعرش را آن موقع هم کامل حفظ نبودم و همین قسمتش را خواندم و باقیاش را فراموش کردم... بعدها که بزرگتر شدم گرامافون داشتیم صفحههای سینگل ۴۵ دور و آلبوم ۳۳ دور میخریدم و دائم موسیقی گوش میدادم... .
آهنگهایی که الان میخوانید هم مربوط به همان دوره است یعنی موسیقی راک و بلوز دهه ۶۰ و ۷۰... .
بله، برای دوران دبیرستان که دورِ بیتلها بود... در همان دوره دبیرستان چند جلسه کلاس گیتار رفتم اما چون سال آخر بودم باید درس میخواندم که تجدیدی نیاورم چون قرار بود برای ادامه تحصیل به انگلیس بروم و نمیخواستم عقب بیفتد، برای همین موسیقی را کنار گذاشتم... .
تجدید نیاوردید؟
نه، درسم خوب بود، یعنی خیلی دنبال نمره بالا نبودم اما بالاخره پاس میکردم. درواقع رشته طبیعی را انتخاب کرده بودم که آسانتر بود و بیشتر میتوانستم علافی کنم!!
بعد که از ایران رفتید ديگر موسیقی کار نکردید؟
داستان موسیقی برای من خیلی به کندی و در طول زمان پیش رفت. از ۱۶ سالگی همیشه گیتار همراهم بوده. در خانه شیخ هادی که بودیم وقتی با پدرم زندگی میکردم خیلی بیشتر تمرین داشتم اما از وقتی پدرم ناخوش شد بیشتر وقتم به مراقبت از او میگذشت و کمتر به موسیقی میرسیدم. چون من و پدرم و عمویم با هم زندگی میکردیم و خیلی از کارها را باید من انجام میدادم. بعد از فوت پدرم درواقع گیتار برایم جدیتر شد. سه سالی که درخانه عمهام بودم اما خیلی شرایط زندگی برایم سخت شده بود برای همین از آنجا رفتم و ۹ سال هم با آقای رضا کیکاووسی زندگی میکردم. درواقع در کل این مدت بیشتر وقتم به تمرین و نواختن میگذشت... .
داستان خیابان از چه زمانی شروع شد؟
بعد از فوت پدرم. خانه عمهام قیطریه بود. صبحهای زود میرفتم درکه و آنجا ساز میزدم و بعضی وقتها هم کسی رد میشد و پولی برایم میانداخت مثلا ۵۰ تومان که آن موقع پول زیادی بود بعد از آن مرا گرفتند و البته گیتارم را پس دادند و فقط تعهد گرفتند که دیگر ساز نزنم. البته این را هم بگویم آن زمان خیلی وارد نبودم چون معلم نداشتم و همینطور خودم برای خودم میزدم- شاید برای همین خیلی طول کشید تا یاد بگیرم. البته مسائل دیگری هم دخیل بود؛ مثلا از این شاخه به آن شاخه پریدن. در انگلیس ابتدا مهندسی برق و الکترونیک خواندم و بعد از یکسال رفتم علوم اجتماعی و جامعهشناسی بعد از آن هم خوشم نیامد و رفتم رشته نقاشی... . یعنی هیچوقت روی یک رشته متمرکز نشدم. بیقرار بودم و چیزی راضیام نمیکرد... برای همین در این سن و سال و اینقدر دیر تازه کمی به نتیجه رسیدم.
خب از طرفی خوشحالم و از طرفی افسردهام چون ناخودآگاه میبینم که مرگ نزدیک است و خیلی چیزها برایم اهمیتش را از دست میدهد. قبلا صبحها خیلی زود از خواب بیدار میشدم اما این روزها انگیزهای برای بیدارشدن ندارم. خیلی کلی به همه چیز نگاه میکنم، حس میکنم خب که چی این کره زمین و این آدمها چرا زندگی میکنند وقتی هیچ چیز پایدار نیست و همه چیز نابود میشود، ۴۰ سال دیگر من که حتما با دنيا خداحافظي كردهام و البته تمام کسانی که میشناسم! برای همین یک حس بیگانگی غریبی پیدا میکنم... .
فکرکردن به مرگ معمولا بازدارنده است اما فکر میکنم در یک مرحلهای همین مرگ اندیشی منجر به آفرینش و خلق اثر هنری میشود... .
درست است. ولی این آثار آدمهاست که باقی میماند نه خودشان. بگذریم میخواهم بگویم برای بیدارشدن چنین پروسهای را طی میکنم و با مشقت از خواب بیدار میشوم و کمی گیتار میزنم تا حالم جا بیاید یعنی به هر ضرب و زوری جلوی زهر روزمرگی را میگیرم و به یک حالت خوشحالی و بیخیالی میرسم.
یعنی موسیقی نجاتتان میدهد... .
بله به قول پدرم بالاخره باید با چیزی زهر زندگی را گرفت.
شما هیچوقت از اسم پدر و مادرتان استفاده نکردید. اصلا همین که در خیابان ساز میزنید کسی چه میداند شما پسر فروغ هستید شاید اگر به کسی هم بگویید باور نکند!
همانطور که گفتم این داستان خیابان بعد از فوت پدرم شروع شد. وقتی پیش آقای کیکاووسی بودم میرفتم پارک کوروش تا هم ساز بزنم هم اگر بشود درآمدی داشته باشم. همان زمانی بود که خیلی خوب نمیزدم ولی خب لک و لکی میکردم بعد از آن میرفتم پارک قیطریه و پارک اندیشه و خانه هنرمندان ولی خب در آمدی نداشتم. حتی دو بار رفتم ترکیه و سازم را هم بردم ولی یکبار که هوا تمام مدت بارانی بود، نوبت دوم هم معدن ریزش کرد و تعداد زیادی کارگر زیر آوار ماندند و چند روزی که آنجا بودم عزای عمومی اعلام شد!
عجب شانسی... .
بله، در همان دوران بود که آن فیلم مستند را هم دربارهام ساختند... الان چند وقتی است که خیلی حوصله خیابان را هم ندارم. حالا شاید در پارک خانه هنرمندان بزنم چون احتمالا آنجا کمتر گیر بدهند، البته هنوز تصمیم خاصی ندارم... .
موسیقی برای شما نه در آمدی داشته و نه شهرتی اما همچنان هنوز ادامه میدهید. نوازندگي در خیابان برای شما چه وجهی دارد؟
برای من راهی برای شارژشدن بود و سوای اینکه پولی بگیرم یا نه تظاهر و بیانش تأثیر مثبتی روی من دارد زمانی هم میرفتم کافه یا خیابان و نقاشی میکشیدم از این مدل کارکردن لذت میبردم البته بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که در تنهایی نسبت به کارم جدیتر هستم برای همین مدتی است که در خانه ساز میزنم. شاید اگر نقاشی را ادامه داده بودم اتفاق دیگری میافتاد اما الان وضعیت مشخصی ندارم، گیجم و نمیدانم میخواهم چه کار کنم. ممکن است از ایران بروم اما دقیقا مقصد خاصی ندارم شاید هم بمانم. سالهاست در همین شرایطم و هنوز تصمیم خاصی ندارم... .
عذر میخواهم که میپرسم اما درآمدتان از کجا تأمین میشود؟
از موسیقی خیابانی درآمدی ندارم. یعنی بیشترین پولی که در یک روز به من دادند ۲۲هزارتومان بود ضمن اینکه خیلی هم از نوازندگی خودم راضی نبودم البته از اینکه مردم به ساززدنم گوش میدادند خوشحال میشدم... حدودا یکسال میگذرد که دیگر در خیابان ساز نزدم چون به درگیری و اعصاب خوردکنیاش نمیارزید. برای همین تمام وقتم در خانه تمرین میکنم. در مورد درآمد تا وقتی که درس میخواندم پدرم هزینههایم را میداد و بعد هم که فوت شد از خانه پدری ارث بردم که همین خانه را خریدم البته کارهایی هم میکنم. کتابهای پدرم هم تجدید چاپ میشود که البته پولش چشمگیر نیست، تا سال ۷۵ از آثار فروغ هم درآمدی داشتم تا اینکه قانون ۳۰ ساله به پایان رسید البته در باره کتابهای فروغ هنوز دعوا داریم. حریف ناشرین نمیشویم، یکی دو تا نشر راضی شدند اما اکثرا زیر بار نمیروند کارها در دادگستری هم خیلی به کندی پیش میرود و هنوز هیچ جوابی نگرفتهایم و الان وکیلی که از طرف خانه هدایت آمده دنبال کارهاست که البته فکر نکنم به عمر من قد بدهد. راستش من اصلا حسابی روی کتابهای فروغ و قانون ۵۰ ساله نشر باز نمیکنم. پروسه بررسی پرونده در دادگستری یک فرایند فرسایشی است. از طرفی دنبال این کاررفتن هزینه دارد و اصلا معلوم نیست در نهایت نتیجهای داشته باشد. فقط انتشارات مروارید حقالتالیف کتابهای خودم و مادرم و پدرم را میدهد ولی الباقی نه آنچنان!
عمران صلاحی برای چاپ کتابهای خودتان کمک کرد؛ درست است؟
عمران صلاحی به من کمک کرد و کتاب نامههای مادرم را او تنظیم کرد البته کار زیادی نداشت و عین نامهها چاپ شد ولی خب من هیچ تجربهای نداشتم و او زحمت پروسه چاپ را کشید.
مادر و پدرتان دوستان زیادی داشتند که خیلیهایشان تا چند سال پیش هم زنده بودند و تک و توک الان هنوز هستند با آنها هیچ ارتباطی ندارید؟
دوستان پدر و مادرم را همهشان را تقریبا میشناسم اما با هیچکدام معاشرت و رفتوآمدی ندارم. خالهام پوران را از سال ۷۸ ندیدم. از خانواده پدری هم که با آنها بیشتر در ارتباط بودم بیخبرم یعنی آنقدر که حتی اگر کسی فوت شده هم خبر ندارم فقط یک عمو و پسرعمو دارم که گهگاهی با آنها در تماس هستم. راستش بعد از اینکه پدر و عمویم فوت شدند ما وکیلی داشتیم که دوست صمیمی پدرم بود آقای «علی محمد نادرپور» برادر نادر نادرپور بود که با خانمش آمدند همه وسایل مادرم و پدرم را از خانه ما بردند چون من آن موقع بیمار بودم. چرخ خیاطی و فرش فروغ و خیلی چیزهای دیگر و حتی یک وکالتنامه از من گرفته بودند که خانه را هم از من بگیرند من هم خیلی حال خوشی نداشتم ولی با همان وضعیت رفتم و وکالتنامه را باطل کردم وگرنه خانه شیخ هادی را هم از دست میدادم... .
یعنی چه؟!
یعنی چون ارزشمند بود با خودشان بردند حالا یا سرخود این کار را کردند یا از طرف دوستان و آشنایان مأمور شده بودند که آنها را ببرند برای کسی که همه وسایل را جمع میکرد!
چه کسی؟
نمیخواهم وارد جزئیات بشوم البته این دیگر جزئیات نیست، اما نمیخواهم به این شکل اتهام بزنم. غیر از آن نقاشیهای پدرم هم بود که عمهام صاحب شد و همه اینها چیزهایی است که همین وکیلی که دنبال حقالتألیف کتابهای فروغ است دنبال میکند. کتابخانه و تمام آرشیوهایم را خانواده عمهام بردند، ببینید اصلا سالهاست حرفی از پرویز شاپور نیست چون اکثر کارها دست آنهاست و نه نمایشگاهی میگذارند و نه... . این از خانواده و فامیل پدرم. فقط یک بخشی از نقاشیهای پدرم مانده که میخواستم به صورت کتاب منتشر کنم که ناشری پیدا نکردم و حالا شاید نمایشگاهی بگذارم با کمک دوستان اگر عمری باقی باشد. و کتابهایی هم درباره فروغ و پدرم در دست تهیه است. کل زندگی من همان خانه پدریام بود که به من رسید. البته از فروغ سوای دستنوشتههای شعرهایش چیزهای دیگری هم باقی مانده بود؛ چند تابلو از سهراب سپهری و بهمن محصص و دیگران که خاله مرحومم (گلوریا فرخزاد) صاحب شد و راستش نمیدانم سر این وسائل بعد از فوت خالهام چه آمد؟ دنبالش بودم که ببینم چه شده که داییام امیر فرخزاد هم فوت شد و از طریق او هم نتوانستم پیگیری کنم، البته شک و گمانی دارم اما مطمئن نیستم و البته این خانم وکیل گفته که دنبال اینها هم هست.
نه نه، اولا دنبال جنجال نیستم و من هیچ حسابی روی اینها نمیکنم دیگر.
حداقل باید معلوم شود این کارها الان کجاست. میدانید همین تابلوها الان در حراجها و بین مجموعهداران صدهاهزار دلار به فروش میرود؟
بله میدانم. درواقع وقتی من انگلیس درس میخواندم تابستانها به ایران میآمدم یک تابستان خالهام گفت بیا برویم سراغ ابراهیم گلستان. خانه فروغ برای ابراهیم گلستان بود و وسایل فروغ هم در آن خانه بود. ابراهیم گلستان هم هر آنچه از فروغ مانده بود به ما داد؛ عکسها، دفترهای فروغ و کتابخانه شخصیاش و وسایل خانه... و همه آنها را بردیم خانه پدریام. چند سال بعد ابراهیم گلستان- آن زمان از ایران رفته بود- پیغام داد که چند تابلو را سپرده بودند به خانوادهشان که دوباره با خالهام گلوریا رفتیم و همسرشان فخری خانم آنها را تحویل من دادند؛ تابلویی از محصص بود که تا جایی که یادم است یک پرنده بود، از تابلوی سهراب سپهری یک عکس دارم که یک اثر آبستره است با تم خاکستری و آبی و سیاه روی زمینه کرم رنگ و تابلویی از فیروز شیوانلو و پرترهای از فروغ که فکر کنم بیژن صفاری کشیده بود و تابلوهای دیگری از نقاشان مشهور... چون خانه ما جا نداشت آنها را به خانه گلوریا بردیم که مدتها هم به دیوار بود اما به مرور خالهام آنها را صاحب شد.
چرا آنها را پس نگرفتید؟
اتفاقا یک جلسه فامیلی هم گذاشتیم چون تابلوها را به من پس ندادند که در آن جلسه دکتر امیر، پوران، گلوریا و داییام مهرداد قبول نکردند تابلوها را به من بدهند و فقط دایی کوچکم مهرداد به من حق داد و من هم خیلی ناراحت شدم و به حالت قهر بیرون آمدم. دوره موشکباران تهران بود من هم از ناراحتی باقی چیزها را بردم آنجا گذاشتم یعنی حتی عکسها را هم بردم... .
دستنوشتههای فروغ چه شد؟
من نمیتوانستم درست خط فروغ را بخوانم. البته عمران صلاحی خیلی خوب دستخط فروغ را میخواند، اما آن زمان هنوز با عمران آشنا نبودم. خالهام گلوریا گفت میتواند خط فروغ را بخواند و من آنها را به همین خاطر به او دادم اما هیچ وقت آنها را به من برنگرداند تازه حتی چشمش دنبال نامههای فروغ به پدرم هم بود که دیگر من هیچ چیزی از مادرم نداشته باشم. یعنی شاید تنها یک عکس از فروغ میان خرتوپرتهایم که روی کاغذ کپی است باقی مانده باشد. فقط نامههای فروغ به پدرم باقی ماند. بههرحال ارزشهای زندگی خانوادگی به این شکل مشخص میشود در کشور گل و بلبل. من سر همین اتفاقات عمیقا دلخور شدم حتی وقتی پدرم بیمار شد سنگ مثانه آورده بود بردیمش بیمارستان و به یک دکتر اورولوژ احتیاج بود که داییام امیر تخصصش را داشت اما به او نگفتم بیاید و بعد هم که پدرم فوت شد... .
به نظرم بعد از فوت پدرتان زندگی شما خیلی تغییر کرد چون خیلی چیزها را معطوف به مرگ پدرتان میکنید. مرگ فروغ هم برایتان متأثرکننده بود؟
خاطرات خیلی کمی از فروغ دارم. آنچه دقیقا یادم است، یکبار بوده یعنی یک سال قبل از مرگش؛ آمده بود دم دبیرستان فیروز بهرام و زنگ آخر کمی با هم قدم زدیم و رفت، بعد از آن دبیرستان البرز بودم که خبر فوتش را از یکی از همکلاسیهایم شنیدم. ببینید مسئله عاطفه به وابستگی برمیگردد و آن هم وقتی به وجود میآید که با کسی در ارتباط باشید... .
غیر از وابستگی منظورم جای خالی و فقدانش نه حالا تحت عنوان فروغ. منظورم در جایگاه مادر است... .
خب بعضی اوقات خوشحال میشوم که مادرم فروغ بوده، ولی خب احوال آدم متغیر است. گاهی وقتها هم با خودم میگویم بیکار بودید که مرا به دنیا آوردید. البته آنها که نمیتوانستند آینده را پیشبینی کنند ولی خب الان من نه ازدواج کردم و نه فرزندی دارم چون سوای همه ماجراها خودم احساس رضایت نمیکنم که حالا بخواهم موجود دیگری را به دنیا بیاورم و بعد بروم پی کارم. دوست ندارم مسئولیت فرزندداشتن را عهده بگیرم. البته دیگر پیرتر از آن هستم که چنین اشتباهی را مرتکب شوم، اما در کل نمیخواستم یکی روزی بگوید چرا من را به چنین دنیایی آوردی.
نظر کاربران
تشکر
فرزند. فروغ بودن و این همه تنهایی و غم
خیلی مصاحبه داغونی بود
واقعا سخته پدرومادری اینچنین داشته باشی و تنها باشی و مهمتر از همه اقوامی داشته باشی که همه بفکر خودشون باشن و حتی برای الکی خوش بودن که نه درآمد آنچنانی هست توی کار موسیقی خیابانی نتونی واسه دل خودت بزنی و نزارن کاری کنی که مردم هم لذت ببرن و بدتر ازهمه ازدواجی نکرده باشی که که حداقل ادم دلش به بچه هاش خوش باشه