هالیوود چگونه ترس جوانان را فاش می کند؟
جنگجویان پانزده – بیست ساله ای که این روزها از دل داستان های پرطرفدار ادبی و سینمایی بیرون می آیند، دقیقا با که و با چه می جنگند؟
سه سال بعد، در اواخر سال ۲۰۱۵ آخرین قسمت از چهارگانه «بازی بقا» در حالی به نمایش درآمد که در دنیای واقعی، جوانان دیگری در گوشه و کنار دنیا، می رفتند تا یاد بگیرند چگونه با سلاح های شان آدم های بیشتری را بکشند. در چنین فضای وحشت زایی، استقبال گسترده از این دست آثار سوال برانگیز است. البته اینجا قرار نیست به این موضوع بپردازیم که کارخانه های سری ساز هالیوود چقدر در این سال ها توانسته اند تصویری شفاف از دنیا ارائه دهند اما در شرایطی که گروه ها و دسته های مختلف در سراسر دنیا از صنعت پر مخاطب و اثرگذاری چون سینما برای تبلیغ اهداف و آرمان هایشان استفاده می کنند، بهتر است نگاهی متفاوت به این دست آثار داشته باشیم؛ فیلم های علمی - خیالی که با بهره بردن از مضمون نبرد و مبارزه، جوانان بسیاری را در چهار گوشه دنیا مجذوب خود کرده اند.
فیلم های «بازی بقا»، «ناهمگون» (نیل برگر)، «بخشنده» (فیلیپ نویس) و «دونده هزارتو» (وس بال) که به آنها اشاره خواهیم کرد، داستان شان در آینده ای نزدیک و در دنیایی پساآخرالزمانی اتفاق می افتد؛ دنیایی که در پی درگیری ها و جنگ های جهانی و فاجعه های زیست محیطی نابود شده است.
در سه مورد از این فیلم ها، بازماندگان بر خاکستر تمدن های گذشته جوامع تازه ای شکل داده اند. طبقات اجتاعی بسیار سختگیرانه از هم جدا شده اند و هدف، برقراری صلح و آرامش است. در دل سیستم فئودالی «بازی بقا»، همه گروه ها زیر سلطه ثروتمندترین گروه منطقه هستند و موظف اند بخش عمده ای از منابع و درآمدشان را در اختیار آنها بگذارند.
در دو فیلم «ناهمگون» و «بخشنده» سه دسته طبقاتی به این صورت وجود ندارد. اعضای جامعه با توجه به شغلی که دارند، مثلا کشاورزند یا پزشک و یا کارگر، هر کدام در گروهی قرار می گیرند. آنها در واقع باید از همان سنین نوجوانی بر اساس معیارهای نه چندان دقیق و روشن، گروه اجتماعی خود را انتخاب کنند. قهرمانان این فیلم ها جوانان و نوجوانانی هستند که حاضر نیستند با زور و تهدید در دسته بندی هایی که برای شان تعیین شده، قرار بگیرند. به خصوص این که این نوع دسته بندی ها معمولا بر اساس قانون مشخصی صورت نمی گیرد و حتی گاهی بوی توطئه می دهد.
مثلا در «ناهمگون» آزمون نهایی که تعلق فرد را به یک دسته نشان می دهد، عملا ارزش و کارکرد درستی ندارد. در واقع جوانان این فیلم باید عضو گروهی شوند که برای شان تعیین شده؛ اما اگر این انتخاب را نپذیرند و خودشان گروه دیگری را انتخاب کنند و در آن گروه پذیرفته نشوند، محکوم به اخراج از جامعه و داشتن یک زندگی حاشیه ای و فقیرانه هستند، آن هم فقط به جرم این که انتخاب شان با آنچه برای شان تعیین شده بود، فرق داشته است.
جستجوی هویت فردی و مصائب خودشناسی، همواره از مضامین محبوب آثار ادبی و سینمایی بوده اما رنگ مایه اجتماعی - سیاسی که در این فیلم ها وجود دارد، می تواند برای مخاطب جوان تازگی داشته باشد. سیل وان دوولد، کارشناس و جامعه شناس فرانسوی، وضعیت متناقض جوانان امروز را به یک بن بست فریبنده تشبیه می کند.
از نظر او مشکل جوان امروز این است که در جامعه ای زندگی می کند که ظاهرا شرایط رشد و پیشرفت همه جانبه را برایش فراهم و او را به آزادی بیان دعوت می کند، اما حقیقت این است که اگر همین جوان، مخصوصا در جوامع بحران زده بخواهد از نظر اجتماعی و اقتصادی روی پای خود بایستد، باید تاوان سنگینی دهد و خودش را با ده ها قانون نوشته و نانوشته تطبیق دهد.
به عقیده وان دوولد، وقتی جوانان یک جامعه در زمینه شغلی و کسب درآمد با مشکلات متعدد روبرو باشند و امنیت مالی نداشته باشند، روز به روز بیشتر به ملحق شدن به جنبش های معترضانه اجتماعی و تبدیل شدن به همان مبارز و جنگجوی آرمانی فیلم ها گرایش پیدا می کنند. بزرگ شدن بخشی از مسیر مبارزه است و پیدا کردن شغل، همان مبارزه همیشگی است که البته خیلی ها را از پا در می آورد؛ مگر این که زره فولادین بر تن داشته باشند. هر چند در سال های اخیر، بازنشستگی زودهنگام یکی از پدیده های رایج در بسیاری از کشورها بوده اما وضعیت پیش رو چیزی کم از سرنوشت قهرمانان همان فیلم ها ندارد. معضلی که تک تک اعضای جامعه از همان ابتدای سال های جوانی تا پایان عمر باید با آن دست و پنجه نرم کنند.
مخلوقات زیبا
این وضعیت در مورد جوانان با میانگین سنی بیست سال حتی کمی وخیم تر است. اگر نسلی که حالا سی ساله شده کمی به آینده امیدوار بود، جوان بیست ساله امروز از همین حالا امیدی به پیدا کردن جایگاهش در جامعه ندارد. او احساس می کند در این دنیای بی رحم به دام افتاده و مانند قهرمان فیلم های محبوبش ناچار است تن به سرنوشتی محتوم دهد.
این نداشتن افقی روشن از آینده در همان سکانس های آغازین فیلم «دونده هزارتو» به خوبی احساس می شود. چند پسر جوان که حافظه های شان پاک شده، خود را در فضایی ناشناخته، احاطه شده با دیوارها و موانع غیرقابل عبور می یابند. پس خودشان با توجه به قابلیت هایی که دارند، به چند دسته تقسیم می شوند.
سیل وان دوولد در ادامه تحقیقاتش این نکته را ذکر می کند که پیچیدگی مشکل جوانان این دوره این است که دشمن شان، چهره واضحی ندارد. جوانانی که جنبش های گسترده سال 1968 فرانسه را به راه انداختند، مبارزه شان مختصاتی کاملا واضح و آشکار داشت. دشمن آنها قدرت های اجتماعی و سیاسی وابسته به حاکمیت و سرمایه داری بود.
جوانان عصر حاضر با موجودی بدون چهره روبرو هستند؛ آنها در تاروپود اجتماعی بحران زده مسئولیتی پیچیده و نه چندان تعریف شده دارند. پدر و مادرها، سیاستگزاران اجتماعی و صاحبان سرمایه از جمله افرادی هستند که زندگی این نسل را خط کشی می کنند. جوانان نسل حاضر در حالی به اعتراض برمی خیزند که دقیقا نمی دانند چه کسی را هدف اعتراض های خود قرار دهند.
اما جنایتی که در این میان اتفاق می افتد کاملا واضح است. زمین بر اثر انواع جرایم، بحران ها و آلودگی ها نابود می شود و هالیوود همچنان تابلویی چشم نواز از این ویرانی ارائه می دهد. در قسمت دوم فیلم «دونده هزارتو» زمین بر اثر تابش شدید اشعه خورشید کاملا سوخته و به کویر تبدیل شده؛ این است انتقام زمینی که از تخریب های دیوانه وار انسان به ستوه آمد.
فیلم های آخرالزمانی دو وجه املا متمایز دارند؛ از یک سو افقی بی انتها از خرابه ها و بناهای عظیم فروریخته را به تصویر می کشند که نشان از عصر طلایی تمدن گذشته دارد و از سویی دیگر تصویرگر تمدن نوپایی هستند که اغلب شامل منطقه ای نه چندان وسیع است که با هدف برقراری صلح و آرامش شکل گرفته و توسط حصار یا صخره و دیوار می تواند کاملا سمبلیک باشد؛ در معماری فضاهای عصر جدید، پنجره های بزرگ و دریچه های نورگیر، از شفافیت و روشنی دوران تازه حکایت می کند و آوار بتونی ساختمان های غول پیکر قدیمی، حس ترس از هر آنچه از گذشته می آید را تداعی می کند.
پس نمی توان به قهرمانان جوان فیلم ها خرده گرفت که چرا اشتیاقی به حفظ این میراث گرانبها ندارند. میراث پردردسری که در آن، رقم بدهی ها بسیار بیشتر از گنجینه هاست. میراثی که حاصل سیستم اقتصادی ناسالمی است که چرخ دنده های بی رحم آن هر کس را که با معیارهایش هماهنگ نباشد به راحتی خُرد می کند.
سیستم اجتماعی طبقاتی در واقع سرپوشی است بر طغیان ها و بی نظمی های احتمالی. در «بازی بقا» نظم اجتماعی در گرو اجرای یکی از اصول رایج در روم باستان است؛ اصل «نان و سیرک». یعنی جلب رضایت عوام با توزیع نان و به راه انداختن بازی های سیرک. در این فیلم بازی های سیرک در واقع همان مسابقاتی است که شرکت کنندگان در آن در مقابل دوربین های تلویزیون واقعا همدیگر را می کشند.
نتیجه این که تاریخ نه تنها جلو نمی رود بلکه به عقب بازمی گردد. به خدایی باور ندارند و ایمان، به آن مفهوم قابل اعتنایش در باورهای کسی دیده نمی شود. شاید اوج باورهای یک فرد، ایمان به یک شخص استثنایی باشد؛ شخصی مجرب و کاربلد با انرژی های ویژه که البته باز هم نمی تواند نمونه کامل یک شخصیت قابل اتکا باشد.
دونده هزار تو
به این ترتیب قهرمان های جوان فیلم حقیقتا نمی توانند الگویی مناسب برای خود پیدا کنند. در نهایت شاید به صورت مقطعی، به غیر از پدران شان، از یکی از افراد بزرگ تر از خود تبعیت کنند. اما پیدا کردن الگو عملا برای شان غیرممکن است. در فیلم «بخشنده»، در حالی که هیچ کس گذشته را به یاد نمی آورد، جوناس انتخاب می شود تا حافظه تاریخ باشد. راهنمای او مرد سپیدمویی است که برخی شناخت ها را به او می دهد اما به هیچ وجه نمی تواند استاد کاملی برایش باشد و قدرت عملی را که جوناس همواره آرزویش را داشته، به او بدهد.
در پایان فیلم «بازی بقا» کتنیس کم کم به این نتیجه می رسد که سردسته گروه شان با آن همه سخنرانی و شعار زیبا در مورد آزادی، فرق چندانی با حاکمان زورگویی که با آنها می جنگید ندارد.
تریس در «ناهمگون» هم وضعیتی مشابه دارد. آنچه باعث رشد و پیشرفتش می شود شناختی است که از خود پیدا می کند و نه داشتن الگویی که به آن تکیه کند.
قهرمان های جوان و جنگجوی سینما ظاهرا فقط زمانی به هدف نزدیک می شوند که به تنهایی عزم فتح دنیای آرمانی شان را می کنند. دنیایی که حالا دیگر خودشان هم آن را باور ندارند. دنیایی که نقشه پیچیده و سرگیجه آور رسیدن به آن، به سلاح و زره و بدن هایی بسیار قوی تر از بدن های نحیف جوانان عصر حاضر نیاز دارد.
- نویسنده: ناتومی لوسیانی
- منبع: روزنامه لوموند
ارسال نظر