خاطرات نمی میرند
بریل بینبریج (۱۹۳۲- ۲۰۱۰) که او را در بریتانیا به عنوان «جواهر ملت انگلیس» و «بانوی نویسنده» می شناسند، تنها نویسنده ای است که پنج بار به مرحله نهایی جایزه بوکر راه یافته، هر چند هرگز موفق نشد آن را از آن خود کند.
«وقت هرز» و «هر کسی به فکر خودش» دو رمانی که برای بینبریج جایزه ادبی کاستا به عنوان بهترین رمان سال انگلستان را به ارمغان آورد، برای نخستین بار با ترجمه آزاده فانی و سلما رضوان جو از سوی نشر شورآفرین منتشر شده است. «وقت هرز» از کارهای اولیه بینبریج است که عمدتا براساس زندگی یا شرح حال خانواده اش است. «هرکسی به فکر خودش» مربوط به دوران دوم نویسندگی بینبریج است که از سیر و سلوک خلاقانه متفاوتی را آغاز کرد و به کنکاش ذهنی برخی رویدادهای بزرگ تاریخی که در ذهن همگان جاودانه مانده اند، روی آورد؛ فاجعه تایتانیک در «هر کسی به فکر خودش»، جنگ کریمه در «استاد جورجی» و سفر کاپیتان رابرت فالکون به قط در «پسران تولد».
ینبریج زنی است با جثه کوچک و فرز با چتری های صاف تیره رنگ که آدم را به یاد یکی از عکس های ادیت پیاف (خواننده برجسته فرانسوی) و ژولیت گرکو (بازیگر و خواننده مشهور فرانسوی) می اندازد؛ شباهتی که او دومی را ترجیح می دهد. آن چه می خوانید، گفت و گوی سایت «writersdigest» با بریل بینبریج است که در مارس 2008 انجام شده است.
بیشتر کارهای شما رمان های کوتاه است، یا آنچه ذهن من را درگیر کرده، داستان بلندی است که در حجمی مختصر روایت می شود؛ رمان هایی که به ۱۰۰ تا ۱۲۰ صفحه (در ترجمه فارسی ۲۰۰ صفحه) می رسد. از «وقت هرز» گرفته تا «هر کسی به فکر خودش» و این اواخر رمان «استاد جورجی» که همه این ها برای شما موفقیت های زیادی هم به بار آورد.
من معمولا کتاب های کم حجمی نوشته ام. در حقیقت بیشتر می نوشتم، اما قسمت وسیعی از آن را به سطل آشغال تحویل می دادم، چون بار اضافی بود. اگر اشتباه نکنم، وُلتر در نامه ای به دوستش نوشت: «من را برای بلندای این نامه ببخش، فرصت نداشتم تا شاخ و برگ اضافی اش را بزنم.» من هم فکر می کنم باید کم گو و گزیده گوی باشم.
چطور این توانایی گزیده گویی را در نوشتن به کار می بندید؟
نمی دانم، تقریبا همیشه این توانایی را داشتم و آن را به کار بستم. به ازای هر صفحه در کتاب دست کم ۱۲ صفحه می نویسم و بعد برای هر قسمت این مونولوگ را تکرار می کنم: «این قسمت اضافی است، باید حذفش کنم.» در حقیقت نمی دانم چطور، اما از ابتدا این چنین می کردم.
برای نویسندگانی که معمولا جرات اعمال چنین حذف هایی را ندارند، چه توصیه ای دارید؟
من خوش شانس بوده ام. در دهه ۷۰ وقتی تازه شروع کردم به نوشتن، حتی از حذف یک صفحه مضطرب می شدم، اما حضور یک ویراستار قوی در نشر موجب می شد تا با خیال راحت حذف کنم. زیرا وقتی ناشر «نه» بگوید و به عبارتی بخشی را نیاز نداشته باشد، آن گاه می آموزی حذف کنی و به مرور این حذف کردن جزئی از سبکت می شود.
جایی گفته بودید رخدادهای تاریخی در روایت هایتان همچون اشخاص و زندگی آن ها اهمیت زیادی دارد و به باور من این همان چیزی است که روایت های شما را به پاره ای از حقیقت زندگی تبدیل می کند. مثلا در «هر کسی به فکر خودش» شما پیرامون تایتانیک نوشتید. شما چطور تشخیص دادید داستان مدنظرتان با آن قالب تاریخی هم خوانی دارد؟
تمام آثاری که من پیش تر نوشته ام، حول محور کودکی ام است، از جمله «وقت هرز» و «خیاط زنانه». هیچ گوشه ای از داستان ساختگی نبود. تمام شخصیت هایی که به رشته تحریر درآورده ام، دقیقا حضور داشته اند. پدرم، مادرم، برادرم و حتی خاله و عمه ها، عمو و دایی ها همگی ما به ازای واقعی داشتند که پا به داستان من گذاشته اند. اما خب، تنها یک بار می شود چنین داستانی نوشت و من هم آن را نوشته بودم. بنابراین باید گریزی به تاریخ می زدم. همین که به ژرفای تاریخ رفتم، تصمیم گرفتم گوشه ای از آن را به دقت گزارش کنم. درست مانند آن چه در روایت من از تایتانیک رخ می دهد، پس از شکل گیری چهارچوب داستان به شخصیت پردازی پرداختم.
تمام تحقیقات پیرامون اسناد تاریخی را پیش از شکل گیری خط سیر داستان یا آفرینش شخصیت ها انجام می دهید یا...؟
بله، در حقیقت پس از «پسران تولد» تمام آثار من برمبنای واقعیت است. بنابراین داستان به قلم حقیقت رقم می خورد. حتی در همین کارهای اخیر هم- «استاد جورجی»، «پسران تولد»، «هرکسی به فکر خودش»- واقعیت مبنای قلمم بود و من نمی دانستم از چه می نویسم و داستان چطور پیش می رود. پی رنگ را طرح ریزی می کردم، اما ایده ای از من نبود و واقعیت های تاریخی تعیین کننده داستان بود.
بنابراین بخش وسیعی از اتفاقات داستان بیرون از بافت تاریخی مذکور رخ داده. این گونه اتفاقات از کجا منشا می گیرند؟
اگر به پرتره های نقاشان نگاه کنید، فارغ از آن که صاحب پرتره چه کسی است، بی شک بخش هایی از صورت استاد را در عکس خواهید یافت. من در نوشته ها هم دقیقا حس مشترکی دارم. وقتی می نویسید، سعی می کنید آن چه را در اطرافتان رخ می دهد، به رشته تحریر درآورید. تا هر کجا که خیال با شما هم قدم شود... اگرچه من به عنصر خیال اعتقاد چندانی ندارم. از نظر من خیال رشته باریکی از آن چیزی است که تا امروز در اطراف شما رخ داده .
شاید بریده ای از یک مکالمه یا ضرب آهنگی از یک موسیقی که در گذشته ها شنیده اید. هنگامی که تمام آن ها را به یاد می آورید، مسحور خیال می شوید. فکر میکنم یکی از همین تصاویر در تایتانیک رخ می دهد. شخصی گوشه ای از کشتی دانه برفی را پیدا می کند. به خاطر دارم این تصویر دقیقا در زندگی پدرم رخ داده بود. پدرم بر عرشه قایقی بادبانی در لیورپول دانه ای برف یافته بود. از نظر من تخیلی در کار نیست و تنها خاطرات هستند که یادآوری می شوند. کاملا ناخودآگاه از هزارتوی ذهنتان خاطره ای را مرور می کنید و به اسم خیال می نگارید.
من می دانم شما پیرامون صحت و دقت آن چه می نویسید، بسیار سخت گیر هستید. سوالی که این جا مطرح می شود، آن است که چطور می توانید زبان مربوط به ۱۰۰ یا ۱۵۰ سال گذشته را به خوبی تقلید کنید؟
من به شما همکار خارق العاده ام را در آفرینش این زبان معرفی می کنم؛ فرهنگ وِبستر. فرهنگ آکسفورد هم بسیار خوب است، اما در برخی موارد شواهد تاریخی استفاده از واژه ها را نیاورده است. اگر لغتی بود که نمی دانستم متعلق به چه برهه ای از تاریخ است، به سرعت سراغ فرهنگ می رفتم. پدرم متولد ۱۸۹۹ است و زبان آن روزها تفاوت چندانی با نسل قبلش نداشت، بنابراین زبان پدرِ پدرم که به ۱۸۵۰ بر می گشت، تقریبا مشابه زبان عصر پدرم بوده. از طرفی همین که تلاش کنید از اصطلاحات امروزی استفاده نکنید، اصطلاحات روزگاران دور به ذهنتان می آید و می توانید از آن ها به بهترین نحو بهره ببرید.
آن چه متوجه شدم، حضور کودکی شما در آثارتان است. از طرفی شما از گذشته های دور نوشته اید و هم چنین از دیدگاه زبان شناسی، خانواده شما در آثارتان حضور دارند. بیشتر توضیح دهید لطفا.
برخی منتقدان آمریکایی در نقدهایشان به درگیر نبودن من و شخصیت های داستان هایم نقد کرده اند و عدم شخصیت پردازی مناسب را به عنوان ضعف کارهای من دانستند. بگذارید مثالی بزنم. مثلا در اثر «استاد جورجی» من به نحوی نوشتم که گویی در آن روزها زندگی کرده ام. شما در گذشته هستید و نمی توانید پا به آینده بگذارید درکی فراتر از آن چه در روز واقعه داشتید، کسب کنید. مثلا من به عنوان شخصیتی که در اطرافم یک قتل عام اتفاق می افتد، نمی توانم از بروز آن ابراز تاسف کنم، زیرا در بحبوحه رخداد آن قرار دارم.
شما باید سیر اتفاقات را با هم تجربه کنید تا بتوانید درباره آن ابراز تاسف یا مثلا شادی کنید. وقتی در میان قتل عامی بزرگ قرار دارید، بیشتر دغدغه جانتان را دارید تا ابراز نگرانی درباره وضعیت اسفناک آن. از طرفی همیشه من برای نثرم مورد نقد قرار می گیرم و من را به مبهم نویسی متهم می کنند، به نحوی که می گویند باید داستان را دو بار بخوانیم تا از آن سر دربیاوریم. در حقیقت من به دادن سرنخ ها و بیدار کردم کنجکاوی خواننده علاقه دارم و از واضح نویسی متنفرم و این تنها دلیلی است که نوشتن رمزآلود را انتخاب کرده ام.
توصیف جزئیات و بیان حقایق تاریخی در رمان هایتان از جمله «هر کسی به فکر خودش»، «پسران تولد» و «استاد جورجی» به طرز خارق العاده ای عالی است. لطفا ما را با چگونگی پژوهش های تاریخی در سیر کارهایتان آشنا کنید.
البته، پژوهش تاریخی پیرامون این آثار زمان قابل توجهی از من گرفت. مثلا برای «استاد جورجی» حدود شش ماه مطالعه پیرامون این اثر بود. من هر آن چه را به نحوی با آن روزها ارتباط داشت، تهیه کردم؛ کتاب، مجله، مقاله، نامه و... برای آشنایی بیشتر با فرهنگ آن زمان به عمق آثار نویسندگانی چون چارلز دیکنز سرک کشیدم. سپس از کار دست کشیدم و دوباره با رجوع به گذشتگان یافته هایم را به نوشته هایی تبدیل کردم. پس از انجام تمام این مراحل دفتر یادداشتم را گم کردم و دوباره روز از نو.
به سراغ کتاب فروشی های دست دوم رفتم و مدت ها در قفسه کتاب های قدیمی این کتاب فروش های زندگی کردم. چه بسیار کتاب های مستعملی که بر اثر استفاده من از شیرازه پاشیده و من مجبور به خریدن آن ها شدم.. هر بار که سدت به کار نوشتن اثری می شوم، چهار یا پنج ماه را کاملا به کار اختصاص می دهم. به نحوی در نوشتن غرق می شوم که تمام این مدت را از خانه بیرون نمی روم و تنها پذیرای بچه ها هستم که به ملاقاتم می آیند. حتی به تلفن هم پاسخ نمی دهم و تنها می نویسم. تمام وقت و به صورت شبانه روزی می نویسم. خوابم تنها چُرتهای مختصری است که در طول روز می زنم و به غیر از این مدت تمام وقت می نویسم. آدم هایی را که در روز تنها سه ساعت کار می کنند، آن هم اول صبح و بعد روز کاری را به پایان می برند، درک نمی کنم. من تمام روز را به استثنای چرت مختصری که می زنم، به نوشتن می پردازم و شب ها را هم تمام وقت می نویسم.
چقدر مهیج! نوشتن مگر چه دارد که این طور شما را جذب خود کرده؟
من همیشه عاشق نوشتن بودم. وقتی شروع ک ردم به نوشتن، تازه مارد شده بودم. بنابراین مجبور بودم شب ها بنویسم و روزها مادر باشم. همین که بچه ها بزرگ تر می شوند، باید صبر پیشه کنی و منتظر بمانی تا از هر کجا به منزل برگردند و بعد شعف انجام کاری در وجودت جوانه می زند.
پیش تر از اینکه به نوشتن بپردازید، تجربه تئاتر هم داشتید. این تجربه با شما در نوشتن کمک کرد؟
من همیشه با کودک درونم نوشته ام و با آن چه به آ ن تخیل می گویید، تجربه ورود به دنیای تئاتر، به ۱۵ سالگی ام بر می گردد. تئاتر برای من آموزه های متفاوتی داشت. پیش از ورود به دنیایش، هیچ گاه به تئاتر نرفته بودم، نمایشنامه ننوشته بودم و حتی علاقه ای هم به آن نداشتم. در حقیقت مادرم من را با دنیای تئاتر آشنا کرد، چون می دانست در زمینه تحصیلات توفیق چندانی به دست نخواهم آورد. ورود من به تئاتر برایم دنیایی از آموخته ها بود. تئائر پایم را به کتاب خانه باز کرد تا با دنیای هنر آشنا شوم و هم چنین حضور در نمایشگاه های هنری و اجراهای مختلف باعث شد تا هنر را با تمام وجود لمس کنم. در بهترین نمایشنامه ها توصیف چندانی نداریم و تنها مکالمه هایی بین شخصیت ها انجام می شود. مکالمه تنها راه اشاره به سیر اتفاقات و شخصیت پردازی است. برای جمع بندی باید بگویم، بلی، تئاتر به من کمک شایانی کرد.
از نظر شما نوشتن شخصیت هایی که نیمه قرن هجدهم (یا نوزدهمم) زندگی می کنند، مشکل تر است یا رقم زدن داستانی پیرامون مردمان امروز؟
از آن جایی که من همیشه به گذشته نقب می زنم، نوشتن از گذشته برایم سخت نیست. بگذارید این طور بگویم، نوشتن از زندگی یک آدم امروزی برایم سخت است، زیرا خودم امروزی نیستم. اگرچه همه فرزندانم بزرگ شده اند، اما نمی توانم از زندگی آن ها بنویسم، زیرا زبان متفاوتی می خواهد. نوشتن از گذشته برایم آسان تر است.
در فاصله بین تحقیقات و مرحله نوشتن چه می کنید؟
عذاب گذشت زمان را می کشم. همیشه با خودم می گویم نیمی از وقت گذشت و هنوز یک کلمه هم ننوشتی، ترسی وجودم را می گیرد. هیچ وقت قاطع شروع نمی کنم. به یک صفحه نرسیده نوشته هایم را به سطل آشغال تحویل می دهم این روند تا زمانی که نخستین پاراگراف دلم را به دست آورد، ادامه دارد. هراز چندگاهی شما دستتان به نوشتن پاراگرافی می رود که دیباچه کتابی شود. بچه ها همیشه می توانند حدس بزنند کی شروع می کنم به نوشتن. وقتی با من صحبت می کنند، در حقیقت پاسخشان را می دهم، اما اصلا نشنیده ام چه گفته اند.
در حین جمع بندی تحقیقات آیا شخصیت های داستان شکل می گیرند یا شِمایی از داستان را در ذهنتان می آفرینید؟
در آفرینش «استاد جورجوی» من هفته ای را در یکی از جزایر پورتسموث واقع در کارولینای شمالی گذراندم. در یک گالری عکاسی من بانویی را به نام مارگرت کمِرون ملاقات کردم. پرتره ای سیاه و سفید از بانویی بی نظیر. در کنار عکس توضیحی از آن دختر نوشته بود: بانویی که در سن ۲۴ سالگی سه ازدواج ناموفق کرده بود.
در توضیحات علت عدم توفیق در ازدواج ها نیامده و تنها به اقدامش برای خودکشی اشاره شده بود. او خود را به دریا انداخت و در نهایت هم در ۲۷ سالگی با تیفویید درگذشت. من کارت پستالش را خریدم. و او منشا پدیدآمدن شخصیت های داستان های من است. البته هر بار که نقطه پایان اثری را می گذارم، گویی نوشتن را از یاد برده ام و اصلا به یاد نمی آورم چطور این کتاب را به پایان برده ام. وحشت تمام وجودم را می گیرد. با خودم می گویم نکند این کتاب تمام واژه هایم را بلعیده و نتوانم دیگر بنویسم. از کجا شروع کنم؟
مادربزرگ بودن با نویسندگی تعارضی ندارد؟ منظورم این است که نسبت به گذشته وقت کمتری برای نوشتن دارید.
فرزندان و نوه هایم قسمت قابل توجهی از وقت من را می گیرند. در کنار آنها بودن زیباست. الان شش نوه دارم، هر فرزندم یک جفت نوه به من هدیه داده اند.
نظر کاربران
مرسی