سفر عاشقانهای از ایرلند به آمریکا
فیلم "بروکلین" درباره سفر عاشقانه دختری ایرلندی با نام الیس (سوارس رونان) از ایرلند به سرزمینی دیگر است.
اتفاقی که نمیتوان آن را با زندگی کارگردان ایرلندی این اثر جان کراولی بیارتباط دید. "بروکلین" به همان اندازه که قهرمان نوجوانش را از فضای کشوری چون ایرلند تا آمریکا همراهی میکند، حدیث سفر کارگردان بااستعداد و میانسال خود از زادگاهش به سوی آمریکا و گسترش دادن مرز رویاهای این فیلمساز است. کارگردانی که شاید بهترین گزینه برای ساخت فیلمی با مضمون مهاجرت و انتخاب میان ماندن و رفتن است.
گرچه کراولی در سال ۲۰۰۷ با ارائه فیلم «یک پسر» با بازی اندرو گارفیلد موفق به کسب جایزه بفتا شد و میزان استعداد و تواناییهایش برای مخاطبان جدی سینما ثابت شده به نظر میرسید اما آخرین اثر سینمایی وی پیش از اثری که پیشرو داریم «دور باطل» نام داشت.
تریلر جاسوسی با شرکت اریک بانا و ربکا هال که منتقدان روی خوشی به آن نشان ندادند ولی از سویی دیگر اثری قابلتوجه و مهم در کارنامه وی محسوب میشود زیرا پا گذاشتن به دنیای پر از هیجان فیلم باعث شد کارگردانی دو قسمت از فصل دوم مجموعه تلویزیونی موفق «کارآگاه حقیقی» به او پیشنهاد شود و نام وی در مدیومی بسیار گستردهتر از قبل مطرح شود.
جان کراولی در مصاحبهای که پیش رو دارید از دلایل حضور خود در سینمای آمریکا سخن میگوید، از برادر بزرگترش باب که برنده جایزه تونی برای طراحی صحنه شده است و از مشکلاتی که میان کارآکتر الیس و او مشترک است.
ماجراهای فیلم «بروکلین» در دهه ۵۰ میگذرد و نیک هورنبی فیلمنامه اثر را برگرفته از رمان «کالم تایبین» به رشته تحریر درآورده است. از میان دیگر بازیگرانی که رونان را در این سفر همراهی میکنند میتوان به دومهال گلیسون، جیم برودبنت، جسیکا پر، جولی والترز و امیلی بت ریکاردز اشاره کرد.
از جایی که در آن بزرگ شدهاید و شرایط خانوادگیتان بگویید؟
حدود سالهای ۸۰ یا ۸۱ بود که پدر و مادرم یکبار من را برای دیدار با وی به آنجا فرستادند. او بسیار جذاب بود، سرشار از انرژی بود و مبدل به یک طراحصحنه فوقالعاده تئاتر شده بود.
من مدت زمان بسیار زیادی را صرف تماشای تمرینات و طراحیهای او میکردم. در حقیقت این اولین آموزشهای من در راه قدم گذاشتن در عرصه هنر بود. من در حالی بزرگ میشدم که همواره نظرهای شخصی باب را درباره زیباییشناسی و اهمیت هنر میشنیدم.
این مساله اهداف شما در زندگی را تغییر داد؟
وقتی که من ۱۱ ساله بودم میخواستم آتشنشان شوم، همانگونه که پدرم یک آتشنشان بود اما پس از گذراندن ۱۱ سالگی بود که علاقهام به تئاتر بیشتر شد و دوست داشتم در شکلگیری اجراهای مختلف نقش داشته باشم، فرقی نمیکرد نقشی کوچک یا بزرگ.
دنیای سینما که برایم بیش از حد هیجانانگیز و دور به نظر میرسید، فیلمها در آمریکا ساخته میشد و در ایرلند صنعت فیلمسازی خاصی نداشتیم. در آن دوره تئاتر برایم به حد کافی مسحورکننده ولی آشنا بود.
به عنوان یک تازه وارد در کالج کورک من «خرس» چخوف را کارگردانی کردم، حس بسیار خوشایندی داشت و از همین رو کارگردانی را ادامه دادم. تمام تابستانهای آن سالها را در لندن کار میکردم که برایم حکم مقصد نهایی را داشت.
در آن تابستانها کارهای بسیار سطح پایینی انجام میدادم اما از فرصت استفاده میکردم و خودم را در جریان آثار سینمایی که اکران میشدند قرار میدادم. فیلم «پاریس تگزاس» اثر ویم وندرس دنیای من را متحول کرد.
تا آن زمان چنین اثر هنری در زندگیام ندیده بودم، فیلم به راستی یک شعر هستیشناسانه درباره انزوا بود. لحظهای که تماشای فیلم تمام شد لحظه بزرگ زندگی من رقم خورد، سپس فیلم «زمان بندی بد» اثر نیکلاس روگ را دیدم.
زمانی که سن کمتری داشتم حتی همراه با خواهرم به مراسمهای سینمایی و افتتاحیه فیلمها هم میرفتیم که از میان آنها افتتاحیه فیلمهایی مانند «جنگ ستارگان» و «ای تی» را به خاطر دارم. به قول معروف خوره فیلم نبودم ولی ماجراهای فیلمها را برای مدت زمان زیادی در ذهنم مرور میکردم.
وقتی پانزده ساله بودم یکی از دوستان باب در یک استودیوی فیلمسازی کار میکرد، به نظرم کار بسیار هیجان انگیزی داشت، کارهایی که با دوربین و انتخاب لنزهای متفاوت میکرد با عملکرد چشم قابل مقایسه نبود. مراوده با او اولین جرقههای فکر کردن به دنیای سینما را در ذهن من زد.
چگونه کار حرفهای خود را آغاز کردید؟
زمانی که دانشگاه را رها کردم به عنوان یک کارآموز در دورهای چهار ماهه که آدم خوب برای تئاتر نام داشت در شیکاگو انتخاب شده بودم.
این اولین باری بود که وارد خاک آمریکا میشدم، از همان جا کار کردن در آمریکا برایم بسیار مهم شد، به ایرلند بازگشتم و بلافاصله برای گرفتن گرین کارت اقدام کردم. اما در کل برنامه مشخصی در کار نبود و از طرفی استطاعت چنین سفری را نیز نداشتم.
آن زمان شرایط تفاوت زیادی با دهه هفتاد که باب ایرلند را ترک کرد داشت و اوضاع بسیار سختتر شده بود، در هر صورت اوایل دهه نود بود که اتفاقات خوب رقم خورد، توانستم شرایط مناسبی در جامعه هنری دوبلین پیدا کنم و شروع به کار در ابی تئاتر کردم.
زمانی که «بوته آزمایش» را در ۲۷ سالگی به روی صحنه بردم برای عضویت در تئاتر ملی لندن به عنوان کارگردان درخواست دادم.
از ایرلند به آمریکا و بعد بازگشت به زادگاه و بقیه ماجرا، زمانی که رمان «کالم تایبین» را خواندید پیش خودتان فکر نکردید که این داستان زندگی شماست؟
خیر، من تحت تاثیر فضای احساسی سنگین کتاب قرار گرفته بودم اما در مورد خود من واقعیت این است که زمانیکه به لندن نقل مکان کردم از احساس عجیبی که فضای آنجا به من منتقل میکرد حسابی گیج شده بودم. حساب و کتابی که در ایرلند برای حضور در فضای هنری لندن کرده بودم غلط از آب درآمده بود.
در روزهای نخست تمام حس و حالم مانند این بود که به صورت مداوم با خودم تکرار میکردم که چه اشتباه بزرگی کردم به اینجا آمدم. این احساساتی است که به صورت معمول تمام مهاجران با آن مواجه میشوند، حسی که تبعید شدن را در ذهن امثال من تداعی میکند. در چنین شرایطی این امری محتمل است که همهچیز را رها کنید و بازگردید.
من متوجه شدم به شکل سادهلوحانهای فکر کرده بودم به محض مهاجرت و ورود به لندن کار خود را گسترش میدهم. جالب اینجا بود که اصلا به ذهنم خطور نکرده بود موانعی بزرگتر از مشکلات داخل ایرلند در هرجای دیگری که مشغول به کار شوم سر راهم وجود خواهد داشت.
رمان کالم نگاهی سخت به سفر از جایی که هستی تا مکانی که قصد مهاجرت به آن را داری ارائه میدهد، نگاهی که او با نبوغ مغزیاش آن را با احساسات تلفیق کرده و مخاطبش را به نقطهای که با او سفرش را شروع کرده بازمیگرداند.
به نظر من این رمان جهش بزرگی در طریقه بیان اینگونه آثار است، جهشی که نیک هورنبی توانسته تمام جزییات مهم آن را در فیلمنامهاش لحاظ کند. البته این را از واکنش مخاطبان فیلم از ماجراهایی که مشاهده کردهاند، متوجه شدهام.
ارسال نظر