شمس لنگرودی: از دیگری شدن در بازیگری لذت بردم
"برای ایفای نقش، کاملا از خود اصلیام خارج شده و یکی دیگر میشدم، این برایم جذاب بود. خسته شده بودم از خود بودن. همین باعث شد بازیگری را پیگیری کنم".
کتابخانهای که یک دیوار خانه را بهخود اختصاص داده روبهرویمان است. گوشه گوشه خانه مزین است به درختچههایی که برای ساکنش حال و هوای لنگرود را به ارمغان میآورد. لنگرود، دیار شمس لنگرودی است؛ نویسنده و مترجمی که حالا به بهانه بازی در فیلم «احتمال باران اسیدی» مهمانش شدهایم و میزبان از سینما تا سیاست و جامعه و ادبیات و عشق و علاقههای زندگیش با ما سخن میگوید.
استفاده بهینه (میخندد).
اولین بار که فیلم «احتمال باران اسیدی» را در جشنواره فیلم فجر دیدم به همکارانم گفتم: « شاعرانمان نیز بازیگر شدند!» و شما با بازی خود جواب محکمی به من دادید و اینکه یک شاعر میتواند بازیگر باشد، بازیگر خوبی هم باشد. قبل ازاینکه نگاهی به بازی شما در نقش منوچهر در این اثر سینمایی داشته باشیم بد نیست برگردیم به نزدیک چهار دهه قبل، به تئاتر «آناهیتا» و حضور شما در عرصه نمایش. چه شد آن سالها بازیگری را رها کردید و چه شد که اکنون به بازیگری برگشتید؟
سالی که صحنه و تئاتر را رها کردم درست به همان سال ۵۷ بر میگردد، به روزهای انقلاب. یادم میآید همان روزها، تمرین نمایش «مونسرا» به نویسندگی امانوئل روبلس را داشتیم ولی من تئاتر را ترک کردم. سودابه اسکویی، کارگردان آن نمایش بود.
چرا؟
آن روزها درگیر جریانات انقلاب شدم، از تئاتر دور افتادم و بهطور کل مسیر زندگیم تغییر کرد. بعد ازانقلاب، مصائبی پیش آمد که کلا نشد به تئاتر و بازیگری فکر کنم. در پس این ماجراها ایران را ترک کرده و در کشوری دیگر نوشتن تاریخ تحلیلی شعرنو را آغاز کردم تا به قول اخوان ثالث «آبها از آسيا افتاده است/ طبل توفان از نوا افتاده است».
اگر نوشتن تاریخ تحلیلی را شروع کردم دو دلیل داشت؛ یکی اینکه میخواستم به نادانستههای خودم جواب دهم و بدانم داستان شعرنو چیست. علت دیگر اینکه اصلا دلم نمیخواست به مسائل بیرونی فکرکنم. وقتی نوشتن این کتاب تمام شد، برای تدریس آن به آمریکا و اروپا رفتم. در این چرخه کاملا از دنیای بازیگری دور شدم.
شعر چون یک هنر فردی است توانستم در این سالهای دور از کشور، آن را ادامه دهم ولی هنرهای جمعی مثل بازیگری را طبیعا در این سالیان نتوانستم پیگیری کنم؛ به شکلی که بهطور کل از بازیگری منصرف شدم.
پس چه شد دوباره بازیگری و دنیای نقشها و کاراکترها برایتان جذاب شد، آنقدر که به فضای سینما آمدید؟
این بیتوجه شدن به بازیگری در من بود تا اینکه یک روز رسول یونان به سراغم آمد و با احتیاط به من گفت: «من یک فیلمنامه نوشتم، یک نقش شاعری در آن است که میخواهم شما بازی کنی». گفتم: «من به هیچ وجهه بازی نمیکنم، دلایل زیادی هم دارم» و در ادامه به خاطر اعتمادی که به رسول یونان داشتم به او گفتم: «شناختی از سینما ندارم، شنیدم فضایش زیاد هم حرفهای نیست».
یونان گفت: «نه! این تیم بسیار حرفهای هستند، نگاه هنری دارند، یک روز بیایید بچهها را ببینید، اگر تمایل داشتید در فیلم بازی کنید». قبول کردم. کارگردان آن فیلم حمید علیقلیان بود. عوامل همه حرفهای بودند و دنیای شعر را خوب میشناختند.
این عوامل دست به دست هم داد تا در آن پروژه سینمایی بمانم و بازی کنم. فیلمی که لوکیشنهای اصلی آن در شهر دیلمان بود. فیلمبرداری در فصل زمستان و سردترین روزهای آن منطقه انجام شد.
خیلی خوشم آمد. شعر یک زندگی فردی است، سینما مرا از زندگی فردی خارج کرد. در یک جمع ۵۰ نفره قرار گرفته بودم که فقط مسئول کار خودم بودم. در شعر، شاعر باید به همه چیز دقت داشته باشد. به هرحال آن فیلم و آن فضا باعث شد کمی به سینما علاقهمند شوم ولی نه به این اندازه که تصمیم بگیرم سینما را انتخاب کنم.
مدتی از آن فیلم گذشت. رضا کیانیان با من تماس گرفت و گفت: «یک فیلمی در دست ساخت داریم، میخواهیم در آن بازی کنی». گفتم «در چه نقشی؟» گفت: «نقش قاضی.» گفتم: «این نقش را دوست ندارم.» گفت: «معتقدم با اینکه دوستش نداری میتوانی خوب آن را به تصویر بکشی.» خلاصه راضی شدم و رفتم. اولین صحنهای که قرار بود در آن فیلم بازی کنم وقتی ضبط شروع شد، غم وجودم را پر کرد.
چرا؟
برای اینکه کاراکتر اصلا به روحیهام نمیخورد. ولی با خود فکر کردم، قبول کردم در این فیلم باشم، پس باید بمانم. ماندم و در ادامه آرام آرام از نقش و فیلم خوشم آمد. دلیل این خوش آمدن این بود که برای ایفای نقش، کاملا از خود اصلیام خارج شده و یکی دیگر میشدم، این برایم جذاب بود. خسته شده بودم از خود بودن. همین باعث شد بازیگری را پیگیری کنم.
بعد از بازی در آن دو فیلم بود که بهتاش صناعیها، کارگردان «احتمال باران اسیدی» تماس گرفت. کامبوزیا پرتوی که مشاور کارگردان بود مرا برای نقش منوچهر به او پیشنهاد داده بود. سناریوی «باران اسیدی» برایم قابل توجه بود. یک سناریو شهری که به مسالهای شهری میپرداخت و پردازش خوبی هم داشت.
شهری یا جهانی؟ به نظر میآید به مبحثی انسانی و جهانی میپردازد.
منظورم این است که به روابط شهری میپردازد، نه روابط روستایی. این را برای این میگویم که خیلی از فیلمهای ما به روابط روستایی میپردازد. گفتم که فیلمنامه به نظرم قوی و خوب بود. با کارگردان که صحبت کردم، متوجه شدم سینما را بلد است.
در جریان ساخت فیلم، به قطعیت رسیدم اثر خوبی است. به مرور در نقش خود جا گرفتم به شکلی که یک روز، در پشت صحنه دیدم بهتاش صناعیها نگاهم میکند و میخندد. گفتم: «چرا میخندی؟» گفت: «راه رفتنهایت هم، شبیه منوچهر شده.» بازیگری خیلی به اعصاب فشار میآورد.
گفتید بازیگری به شما فرصت داد زندگی آدمهایی که شما نبودند ولی روزگاری آنها را بازی میکردید، تجربه کنید و همین از سینما برایتان جذاب شد. حال شاعر و نویسندهای که تا پیش از این با فردیت خود زندگی میکرد و در همان حال، به نوشتن میپرداخت اکنون زندگیهای دیگران را بازی میکند و درفضای روحی و روانی آنها جای میگیرد. فکر میکنید این بازی کردن بر نوشتار شما چقدر میتواند تاثیر بگذارد؟
در شعر که هیچ تاثیری ندارد اما در رمان بعدی که شروع خواهم کرد احتمالا تاثیر خواهد داشت. برای اینکه تا پیش از بازیگری، شخصیت پردازی را تدریس کرده بودم ولی الان تجربه کردم. تا قبل از این در کتابها میخواندم مثلا شخصیت پردازی باید اینگونه باشد، فضاسازی باید آنگونه باشد، زاویه دیده چنین است اما الان تجربه کردم. احتمال میدهم بازیگری در طراحی کاراکترهای رمان بعدیام تاثیر مثبت خواهد داشت.
منوچهری که شما دراین فیلم بازی کردید از نظر شخصیتی با شمس لنگرودی هیچ شباهتی ندارد، شاید تنها ظاهرتان شبیه به هم است، آنهم به شرطی که عینکتان را از صورت بردارید، تنها در یک سکانس از فیلم منوچهر به خود شما نزدیک بود.
سکانس روی پشت بام و کشیدن مواد مخدر (میخندد).
نه سکانسی که در آشپزخانه میگذرد.
جالب است بگویم در سکانس آشپزخانهای که از آن میگویید اصلا نمیدانستم در حال ضبط هستند. فکر میکردم در حال تمرین هستیم، وقتی صناعیها گفت: «تمام شد» تازه فهمیدم ضبط آن سکانس تمام شده است. برای همین منوچهر آن سکانس عین من است.
داشتم میگفتم که منوچهر قصه جز یک سکانس هیچ ربطی به واقعیت شخصیت شمس لنگرودی ندارد. شما پر از زندگی، توجه به اطراف و جامعه هستید. حال از خود اینقدر دور میشوید که به دنیای مردی به نام منوچهر که زندگی در وجود او به رخوت رسیده، وارد میشوید. از این دور شدن از خود بگویید.
هنگام بازی در فیلم دوم که رضا کیانیان مسئول هنری آن بود، یکی دو مرتبه به من گفت: «در این سکانس، داستان این است.» این گفتن برای این بود تا فضای روحی کاراکتر را درک کنم. تاکیدهای کیانیان باعث شد بدانم باید تا چه حد به دنیای کاراکتر در هر لحظه فیلم فکر کرد و به پرداخت آن به شکل صحیح توجه داشت.
در فیلم «احتمال باران اسیدی» بارها از کارگردان سوال کردم مثلا اگر الان کنار این پنجره ایستادهام جنس انتظارم چگونه است؟ منتظرم کسی بیاید؟ منتظرم اتفاقی رخ دهد؟ خوشبختانه صناعیها خود از کارگردانهایی است که دقیق فضای کاراکتر را در هر سکانس تعریف میکند. او میگفت و من همزمان حس کاراکتر را میگرفتم و تصویر آن فرد در آن حال در ذهنم شکل میبست.
دائم این سوال را از خود داشتم که مخاطب با کدام شکل پردازش، در این سکانس از سوی منوچهر، به باور پذیری میرسد؟ و آنقدر حالتهای مختلف را مرور میکردم تا به آن معقولترین حالت میرسیدم. اینگونه رسیدن به فضای کاراکتر از دورههای تئاتر آناهیتا با من مانده بود. در آن دورهها، تاکید بر شیوه بازیگری به روش استانیسلاوسکی بود و اصل این روش، شناخت حس است. بر پایه این درس قدیم آموخته، خود را در نقش میدیدم.
بعد تصور میکردم یکسری آدم از دور، در تماشای این بازی با حال و هوای کاراکتر هستند. بازیام را در نگاهشان غلوآمیز که میدیدم به دنبال پردازشی تازه میرفتم. در یک کلام، شخصیت را اول جدا از خودم تصور کرده، بعد در هر سکانس شروع به ساختنش با حال آن بخش فیلم میکردم.
محور اصلی فیلم تنهایی آدمهاست، تنهایی که نه تنها در جامعه ما برای فرد فرد افراد وجود دارد بلکه سخنش از یک تنهایی جهانی است. تنهایی که شاید ما ایرانیها دیرتر از خیلی از کشورهای جهان به آن دچار شدیم. این محور قصه چندان دور از شعرهای شما نیست، شعرهایتان نیز از تنهایی میگوید و ریتمی دارد که تصویر هم در ذهن مخاطب شکل میگیرد.
سوال این است که فکر میکنید پرداختن به این تنهایی در مدیوم شعر و کتاب و سینما، درمانی برای دوری از تنهایی که فراگیر هم شده، ایجاد میکند؟
گفتن از تنهایی هیچ درمانی برای آن پیدا نمیکند و از تنهایی با تلخی گفتن بیاثرترین روش است. تلخی را باید با تسکینی همراه کرد. کار هنر درمان نیست، تسکین است. به شخصه دو نوع تنهایی دارم؛ یک بعد آن به فضای فلسفی بر میگردد، به قول فلاسفه انسان موجودی است پرتاب شده در هستی، یک بعد دیگر تنهاییام به نوع زندگیام و سالها تنها زندگی کردنم برمیگردد.
خانواده در آمریکا ساکن هستند، من پیش آنها میروم، آنها ایران میآیند ولی تنهایم. این را گفتم که بیان کنم تجربه دو نوع تنهایی را داشتم و دارم. با تنهایی بیگانه نبودم؛ به شکلی که بعضیها به من میگویند: «شاعر تنهایی».
شعرهایم پر از تنهایی است اما این اصل وجود داشت که این دو نوع تنهایی باعث نشده بود به یک انسان رنجور مبدل شوم یا انسان گریز و انزواگر شوم. تنهایی امری است که آن را پذیرفتهام، با آن زندگی میکنم و توانستهام تنهایی را به خلوت مبدل کنم ولی تنهایی که در قالب کاراکتر منوچهر به تصویر کشیدم، تنهایی انزوا بود. منوچهر هیچ ارتباطی با کسی نداشت ولی من دور از انسانها نیستم. تنهایی منوچهر رقت انگیز است، تنهایی است که دل انسان برای کاراکتر میسوزد.
کاراکتر تمایل دارد با انسانها ارتباط داشته باشد ولی راه ارتباط گرفتن را نمیداند و تنها چیزی که به زندگیاش معنا میداد کارمند اداری بودن بود. منظور این است که بله! من تنهایی را تجربه کردهام، حس کردهام و در زندگی من هست، در زندگی خیلیها هست اما نوع تنهایی فرق میکند.
انسانهایی که با چشمهای گشاده آدم را دنبال میکنند، آن هم با این ذهنیت فکری که چگونه سلام و احوالپرسی کنند و ارتباط بگیرند، ولی راه ارتباط گرفتن را نمیدانند و هر روز تنهاتر میشوند. شخصیت منوچهر از جمله این تنهایان بود.
میشد که برداشت از این کاراکتر اینگونه باشد که منوچهر در تمام سالهای زندگیاش میخواسته ارتباط عاطفی را تجربه کند ولی چون راه گفتمان با مردم را بلد نبوده تمام سالهای زندگیاش تنها مانده است. این مرد با این شخصیت و پیشینه از شهر خود به تهران میآید و ناگهان با یک دختری مواجهه میشود که راحت حرف میزند و احساس هر لحظهاش سخن میگوید و منوچهر انگار اولین مکالمه با یک زن را با دختری شروع میکند که به او نگاه پدرانه دارد ولی منوچهر به مرور نگاه عاطفی به این دختر پیدا میکند.
ابتدا تنها فضای گفتمان این دو از نوع کمک کردن است. منوچهربه مهسا کمک میکند، مهسا هم سعی در کمک کردن دارد. مهسا او را دایی خطاب میکند و منوچهر با این لقب که به او داده میشود هنگام صحبت کردن با این دختر، احساس آرامش دارد ولی به مرور به مهسا علاقه پیدا میکند البته نه علاقه خاص.
حضور مهسا آن هم به طور ناگهانی، شروع یک احساس برای منوچهر بود که هیچ وقت در زندگی تجربه نکرده بود و حال داشت تجربه میکرد.
دقیقا! این آشنایی برای منوچهر به شکلی پیش میرود که در آن سکانس خداحافظی غمگین است و واقعا دلش نمیخواهد که برود.
به خانه مادربزرگ و آن لحظه خداحافظی اشاره کردید، سکانسی که میتوان از آن به عنوان سنگینترین سکانس حسی فیلم یاد کرد، آنجا که مهسا رو به منوچهر میگوید:«برو دیگه».
راستش را بگویم، سه مرتبه فیلم را تا امروزدیدهام و هر سه مرتبه هم وقتی به سکانسهایی رسیدم گریهام گرفت.
کدام سکانسها شما را به گریه رساند.
یکی از آن سکانسها همین لحظه خداحافظی است. هر دفعه به این بخش فیلم میرسم گریهام میگیرد. یکی هم سکانسی است که منوچهر درحال خوردن صبحانه به عکس مادرش نگاه میکند.
فیلم کاملا سبکی مینیمال دارد، حال آنکه شما هیچ وقت در فضای ادبیات، شعر و رمان خود به سمت مینیمال نرفتید. به نظرتان سینما در سبک مینیمال دوست داشتنی و جذاب است؟
تصور نمیکردم این فیلم سبک مینیمال بگیرد. حتی وقتی صناعیها تاکید کرد میخواهند سبک مینیمال داشته باشد، چون این واژهها در ایران مثل کشمش و نخود بهکار میرود.
فکر کردم همین طوری یک چیزی گفته است ولی وقتی کار کلید خورد، دیدم کارگردان، یک حرف روی هوا نزده است، بلکه دقیق سبک مینیمال را میشناسد. اینکه سینمای مینیمال را دوست دارم یا نه، باید بگویم این فیلم را دوست دارم.
قدیمها خیلی فیلم میدیدم، یعنی عضو کانون سینما فیلم ایران بودم. اینگونه بگویم بهتر است، جز در دوران پرآشوب زندگیام، یعنی از سال ۵۷ تا ۷۴ که خیلی کم فیلم دیدم و بیشتر درگیر مصائب خودم بودم مابقی عمر تا امروز فیلم دیدن بخشی از زندگیام بود.
تماشای فیلم درست به سبک کتاب خواندنهایم است، یعنی مثلا وقتی میخواهم از ساعدی بخوانم، ناگهان شروع به خواندن یک کتاب از او نمیکنم.
از اولین کتاب تا آخرین کتابی که نوشته است تهیه میکنم و بعد شروع میکنم به خواندن. اینگونه آثار هنرمندان را میخوانم و میبینم تا بتوانم به یک جمعبندی از آثارش برسم.
فیلم دیدنهایم هم به همین شکل است. به طور مثال، پارسال تمام آثار جیم جارموش را گرفته، شروع کردم به تماشا، امسال فیلمهای مایکل داگلاس و داستینهافمن رادیدم. سینما را عشقی نگاه نمیکنم.
به شدت آثار آلفرد هیچکاک را دوست دارم، امسال میخواستم تمام آثار او را هم ببینم که تا امروز وقت نشد ولی در صدد دارم شروع کنم.
ارسال نظر