فصل ۲ کارآگاه واقعی: مردان پلید و زنان سرسخت
داستان فصل دوم در کالیفرنیا رخ میدهد. جایی که سه کاراگاه و یک تبهکار با یکدیگر همکاری می کنند تا پرده از قتلی مخوف بردارند. در این مطلب روایت عوامل و بازیگران کارآگاه واقعی را درباره فصل دوم این سریال بخوانید.
مجله سینما 24: داستان فصل دوم در کالیفرنیا رخ میدهد. جایی که سه کاراگاه و یک تبهکار با یکدیگر همکاری می کنند تا پرده از قتلی مخوف که زندگی همهی آنهارا تحت تاثیر قرار داده، بردارند. در این مطلب روایت عوامل و بازیگران کارآگاه واقعی را در باره فصل دوم این سریال بخوانید.
روایت طراح
نیک پیتزولاتو
به نظرم «کارآگاه حقیقی» بیشتر از آن که سریالی درباره ایده ها باشد، سریالی درباره روابط و نزدیکی آدم هاست. مهارت من در نوشتن درباره شخصیت هایی است که روحشان لب مرز قرار گرفته است. حالا این لب مرز هر معنایی که می خواهد داشته باشد. خیلی ساده بگویم که هر چیزی که تا امروز نوشتم و از جمله «کارآگاه حقیقی» درباره عشق است. ما به دنیایی که امکان دارد هیچ معنایی نداشته باشد، معنا می بخشیم چون معنا یک امر شخصی است. و سوال این که چه چیزی معنا دارد و چه چیزی بی معناست در واقع به یک سوال دیگر راه می دهد: چه چیزی را دوست داری؟ هیچ چیز؟ اگر چیزی را دوست داری، چطور در کشاکش ضروریات زندگی و نقشی که باید بازی کنی، عشق خود را بروز می دهی؟
این سوال تعیین کننده در دوران زندگی بزرگ سالی من و البته در کارهای من است. چطور می توانی به اندازه کافی ابراز محبت کنی؟ حالا به فصل دوم سریال می رسیم. این فصل درباره زنان سرسخت، مردان پلید و تاریخ سری سیستم حمل و نقل در آمریکاست. من در فصل اول هر حرفی که می خواستم درباره ژانر «رفاقت پلیس ها» بزنم، زدم.
فصل دوم درباره چیز دیگری است و فکر نکنم شما هم دوست داشته باشید دوباره دو ستاره را ببینید که داخل ماشینی نشسته اند و حرف می زنند. این فصل از سریال بیشتر یک قصه کارآگاهی به سبک «ادیپ شهریار» است؛ ماجرای کارآگاهی است که می گردد و می گردد و می گردد، ولی مجرم خودش است. کارآگاهی درواقع شیوه اصلی روایت کردن است- شما کار را از انتها شروع می کنید.
در پایان، این شخصیت مرده است. حالا من به گذشته می روم و بخش های قصه را کنار هم می گذارم تا به نتیجه برسم... این طور داستان ها درباره عدم شناخت نهایی در هر تحقیقاتی است. می دانید، من نقاش بودم و قبل از شروع به نوشتن در زمینه هنرهای تجسمی بودم. برای همین همیشه بصری فکر می کنم اما همیشه شاخک هایم به روایت حساسیت داشتند.
برای همین هم هست که حتی کارهای تجسمی من رگه ای از روایت و قصه گویی دارند. من هیچ وقت کارهای اکسپرسیونیسم انتزاعی انجام نداده ام. همیشه سراغ واقعیت تشدید شده می رفتم. من اول رمان نوشتم و بعدش دنیس لیهان از کتابم «Galveston» تعریف کرد و پایم به فیلمنامه نویسی باز شد. خیلی احساس آزادی می کردم چون فیلمنامه قید و بندهایی دارد. شما در رمان دریایی از امکانات پیش روی خود می بینید و هر زاویه دیدی را هم که انتخاب کنید باز می توانید هرچیزی را که دوست دارید توصیف کنید.
درام همه چیز را در شخصیت و اکشن خلاصه می کند. همین! به نظرم این قید و بندها مرا از اسارت رویارو شدن با یک فهرست بلند امکانات آزاد کرد. یکی از اولین کارهای من در تلویزیون سریال «قتل» بود. نکته مهم در این سریال این بود که وینا سود، طراح سریال به هرکدام از نویسندگان اجازه می داد موقع تولید اپیزودی که نوشته سر صحنه برود و درگیر کار شود. این بهترین مدرسه فیلم برای من بود چون یا غرق می شدم یا شنا یاد می گرفتم.
وقتی قرار باشد شنا کنی خیلی زود یاد می گیری که هر کس کارش چیست. یاد می گیری چطور با آنها ارتباط برقرار کنی. زبان کار را یاد می گیری و یاد می گیری سریال چطور ساخته شود.
وینا خیلی از این نظر دست و دل باز بود. توانستم سر صحنه دو اپیزود بروم و بعدش متوجه شدم که توانایی این کار را دارم. البته اتاق نویسندگان یک سری عادت های بد هم به همراه دارد. مثلا در همین اتاق نویسندگان درباره شخصیت ها حرف می زنند و بیشتر دغدغه آنها «پیچ داستانی» است و می گویند بیایید این شخصیت را که تا الان مثبت بوده، منفی کنیم تا بیننده غافلگیر شود.
من این کار را دوست ندارم، این یعنی شما هیچ برنامه ای برای کارتان ندارید. من خیلی کار در تلویزیون را دوست دارم. چیزی که برایم در کار مهم است و از آن لذت می برم رابطه با بازیگران است چون بازیگران تنها کسانی هستند که به اندازه من به شخصیت ها اهمیت می دهند.
من یک وایت بورد بزرگ دارم که رویش یادداشت می چسبانم. یادداشت های هر شخصیتی رنگ متفاوتی دارد. هشت خط افقی هم کشیده ام که نشان می دهد سریال هشت قسمت دارد.
برخی روزها برای خودم تعیین می کنم که چند صفحه کار باید انجام دهم یا چه صحنه ای را باید بنویسم. اگر کارم زودتر تمام شد که چه عالی؛ اگر به موقع تمام نشد باید ادامه دهم. یاد گرفتم که چطور در این مواقع به خودم برسم. ناهار می خورم، اپیزودی از «سینفیلد» می بینم و ۴۵ دقیقه یوگا کار می کنم. من موقع نوشتن خیلی حساس می شوم و حتی یک استیک خوب هم می تواند اشکم را در بیاورد. کم کم حالم سر جایش می آید و دوباره مشغول کار می شوم.
روایت کارگردان
جاستین لین
دیگر به عنوان یک کارگردان پیشرفتی نمی کردم. نیاز به خلاقیت بیشتری داشتم و برای همین «سریع و خشمگین» را رها کردم و خوش شانس بودم که توانستم با «کارآگاه حقیقی» همراه شوم، مخصوصا که فیلمنامه های هر اپیزود نوشته نیک پیتزولاتو را می شود مثل یک رمان خواند.
کار در «کارآگاه حقیقی» برایم جالب بود و خوش یمن هم بود. آخرین هفته فیلمبرداری این سریال بود که جی. جی. آبرامز با من تماس گرفت و گفت نظرم درباره کارگردانی «سفر ستاره ای» چیست و من هم قبول کردم.
روایت بازیگران
کالین فارل (بازیگر نقش ولکورو)
شخصیتی که من در این سریال بازی می کنم آدمی است خسته و آزرده که خب، انگار دارم به گذشته نه چندان دور خود بر می گردم. او آدمی است که مثل بسیاری از ماها در زندگی دارد با اتفاق هایی که در گذشته اش رخ داده کلنجار می رود و سعی می کند گامی به جلو بردارد و از آنها دور شود، اما در دام چرخه ای بی انتها از رفتارهایی افتاده که نمی تواند ازشان فرار کند. به نظرم او اساس آدم خوبی است که روزگاری دست به انتخاب هایی بسیار بد زده است.
فصل اول سریال را خیلی دوست داشتم و وقتی شنیدم مشغول ساخت فصل دوم شده اند، با خودم گفتم خوش به حال بازیگری که در این فصل بازی می کند. بعدش فیلمنامه به دستم رسید و آن را خواندم و با خودم گفتم عجب متنی دارد، قدر عالی است. به نظرم این فصل از نظر زیبایی شناسی خیلی با فصل قبل فرق می کند. این بار چهار شخصیت اصلی جلو می رفت. اما به نظرم شباهت ها دارند با همان سوال ها و دغدغه های هستی گرایانه ای دست و پنجه نرم می کنند که شخصیت های فصل اول درگیرش بودند؛ همان سوال هایی که به معنا و هدف زندگی ربط دارد و شاید به پنهان کردن سیاهی های گذشته هر آدم.
فصل دوم با یک قتل شروع می شود اما به نظرم این فصل بیشتر درباره شخصیت هاست تا حل کردن پرونده قتل و این دقیقا همان حسی است که موقع دیدن فصل اول داشتم. برای همین امیدوار هستم که مردم واکنشی مثبت به این فصل نشان دهند. هیچ کس نمی داند. به هر حال کارکردن در این سریال فوق العاده بود. متنی بسیار خوب داشت و با بازگیرانی معرکه همکار شدم.
من در این مرحله از دوران کاری ام بازیگری هستم که حق انتخاب دارد اما این به معنی این نیست که هر کاری بخواهم می توانم انجام دهم. منظورم این است که ما همیشه بیشتر می خواهیم، نه؟ این سرشت بشری است. همیشه دنبال چیزهای بیشتری هستیم و هرگز هم قانع نیستیم. انتخاب های بیشتر و چیزهای بزرگ تر. من برخی کارها را فقط به دلایل خلاقانه قبول کردم و در کارهایی هم بازی کردم که پولش بهتر از فیلمنامه اش بوده اما فیلمنامه اش جای کار برای من بازیگر داشته. «کارآگاه حقیقی» کاری است که به دلیل زمینه های خلاقانه اش قبول کردم.
ریچل مک آدامز (بازیگر نقش بزریدس)
می دانم که فصل اول سریال خیلی موفق بوده و این کار ما را سخت می کند. خوشبختانه من خیلی در رسانه های اجتماعی حضور دارم. می توانم در یک حفره تاریک زندگی کنم! اما حس این که یک گروه منتظر کار شما هستند بسیار هیجان انگیز است؛ این که می دانی عده ای کار شما را حتما نگاه می کنند. به نظرم اتفاق خوب این بود که دو فصل خیلی با هم فرق دارند.
همیشه به این موضوع فکر می کنم. بازی در نقش آنی را خیلی دوست داشتم. خیلی کم پیش می آید که شخصیتی مثل آنی را برای بازی به شما پیشنهاد بدهند. متاسفانه این روزها زن های شبیه به او کم شده اند و برای همین برایم بازی در نقش او مهم بود.
تیلور کیچ (بازگیر نقش پل وودرو)
واقعا دوست داشتم نقش شخصیتی را بازی کنم که مثل پل وودرو پر از تنش درونی است و انگار در دنیایی دیگر است. مخصوصا در ابتدای کار این مسئله خیلی برایم مهم بود. به نظرم کاری که نیک پیتزولاتو موفق شد انجام دهد این بود که توانست جنبه های مختلف پل وودرو را تصویر کند، توانست دو روی زندگی او را نمایش دهد؛ این که پل دوست دارد چه کسی باشد و این که درونش چه آدمی است و چه احساساتی دارد. زندگی خانوادگی پل هم خیلی برایم جالب بود.
به عنوان بازیگر اولین چیزی که به آن فکر می کنی همین است: این شخصیت چطور بزرگ شده؟ از کجا آمده و چه خانواده ای دارد؟ رابطه پل با مادرش تا حد زیادی توضیح می دهد چرا او امروز چنین رفتارهایی دارد. خوبی نیک پیتزولاتو این است که همه چیز را توضیح می دهد و به نظرم همین او را از بسیاری از نویسنده ها متمایز می کند. مثلا من یک سوال ساده از او می پرسیدم و او همان روز یک ای میل دو صفحه ای برایم می فرستاد که در آن کلی درباره آن سوال توضیح داده و گذشته شخصیت را بیان کرده بود. خب این خیلی عالی است چون او نیمی از کار مرا انجام می داد.
نظر منتقدان خارجی
شبحی از درام های جنایی
برایان لوری VARIETY
فصل دوم یک گروه بازیگر عالی و چند ستاره مرکزی دارد و خط داستانی ای که زمینه های لازم یک اثر نوآر را دارد، اما انگار سریال تعدادی معدود ایده داشته و بین این ایده ها نماهای هوایی از لس آنجلس را تحویل ما می دهد که به لطف حضور کارگردان جدید سریال ،جاستین لین به سریال راه پیدا کردند؛ کارگردانی که کلوزآپ هایش از چهره بازیگران ما را به یاد وسترن های سرجو لئنه می اندازد.
هر چند سریال به طور کلی قابل دیدن است، اما به نظر می رسد آن چشمه ذوقی که باعث شده بود فصل اول به فکر روز و شب بسیاری بدل شود در این جا خشک شده و ردی از آن در متن نیک پیتزولاتو نیست یا حداقل در سه قسمت ابتدایی این سریال هشت قسمتی خبری از آن نیست. حتی وقتی موتور سریال به راه می افتد هم این فصل سریال مدام معمولی تر و معمولی تر می شود، هم از نظر سبکی و هم از نظر لحنی و حس می کنی داری نسخه ضعیف شده فیلمی از مایکل مان را به شکل اپیزودی تماشا می کنی.
تیم گودمن Hollywood
اگر فصل اول یک غافلگیری درخشان بود، فصل دوم به هیچ وجه چنین چیزی نیست. فصل دوم سریال مثل فصل اول فلاش بک دارد و پرش زمانی اما نه به شکل گیج کننده فصل اول و این کار را به شکل مرسوم انجام می دهد. سریال روی بازی پیچیده اعتماد و هم پیمانی جلو می رود و اصلا قسمت اول فصل دوم کلی وقت می گذارد تا به بیننده بفهماند تمامی آدم های درگیر این سریال به یک شکلی آسیب دیده هستند.
کارگردانی قسمت های اول با سنگینی هشداردهنده ای همراه است. سبک بالی حساب شده سریال خیلی زود حالتی افراطی به خود می گیرد و هر چند نمای پایانی قسمت اول از حس و حالی بسیار شوم خبر می دهد، اما به نظر می رسد جاستین لین کارگردان بیشتر دنبال این است که با کارگردانی خود به تاثیرگذاری فیلم های هالیوودی دست پیدا کند.
پیتزولاتو در این فصل در دهان هر شخصیتی کلماتی قصار گذاشته است و خیلی زود آن قدر تعداد این جمله ها زیاد می شود که حس می کنی شخصیت ها هیچ چیزی از خودشان ندارند و هیچ چیزی در آنها واقعی نیست.
ارسال نظر