۷ نکته درباره Avengers: Age of Ultron
«اونجرز: دوران اولتران» مثل فیلم اول اکثر طرفداران را درگیر نکرد. و من را که اصلا! در این مقاله میگوییم؛ چرا به نظرمان انجام نـدادن این هفت کار حیاتی فیلم را نجات میداد.
حتما دلیلی دارد که «اونجرز: دوران اولتران» برخلاف اینکه پایاندهندهی فاز دوم دنیای سینمایی مارول است و بعد از سه سال که تمام ابرقهرمانانِ خفنمان را برای ضیافتی دیگر دور هم جمع کرده، هیجانانگیز احساس نمیشود.
حتما دلیلی دارد که فیلم برخلاف اینکه آنها را در نبردی جدیتر و تاریکتر قرار میدهد و دو جین ابرقهرمان و آدمبد جدید معرفی میکند، اما فاقد اهمیت و تنشی است که سعی در القای آن دارد.
حتما دلیلی دارد که «دوران اولتران» برخلاف اینکه در جایی از فیلم به سیم آخر میزند و یک شهر را به آسمان میفرستد و برای اتفاقاتِ بینکهکشانی فاز سوم و جنگهای بیپایان مقدمهچینی میکند، بیشتر از اینکه مثل فیلم اول بهشکل خارقالعادهای شستهرفته احساس شود، مثل پیام بازرگانی خستهکنندهای از محصولات آیندهی مارول است.
بعد از ناامید شدن از «دوران اولتران» دنبال این دلایل گشتم که چرا این فیلم نمیتواند با تمام قابلیتهایی که داشت تبدیل به یکی از بهترینهای مارول شود و چرا دنیاسازیهای سینمایی علاوهبر اینکه میتوانند جذاب باشند، بدون تاثیرات جانبی هم نیستند!
فیلم یا کمیک؟
«اونجرز: دوران اولتران» یک فیلم «کمیکبوکی» غیرسینمایی بیشگفتی و بیهنر است. منظورم از «کمیکبوکی» فقط اشاره به اقتباس سازندگان از روی داستانهای کمیکبوکی نیست.
بلکه منظورم این است که سازندگان بههیچوجه متریالهای کتاب را از دروازهی ترجمه به سینما منتقل نکردهاند. از همین رو، فیلم بیشتر شبیه نسخهی متحرک منبعش است. «دوران اولتران» بیشتر مثل این میماند که سازندگان دور هم جمع شدهاند و با خودشان گفتهاند، بیایید تمام صفحات کتابها را همینطوری به پردهی سینما منتقل کنیم.
درست مثل چیزی که از یک کمیکبوک دیوانهوار انتظار داریم، کاراکترها بیمقدمه وارد و خارج میشوند و همهچیز شلوغ، درهمبرهم و پُرهرجومرج است.
چنین چیزی در یک کتاب مصور کار میکند. چون خواننده جاهای خالی را با تصوراتش پُر میکند و دنیا را بهطرز منطقی و صحیحی با استفاده از چیزهایی که میبیند، در ذهنش میسازد. در کتاب ممکن است به خاطر فضای تقریبا نامحدودش، نویسندگان هزارتا کار انجام دهند و به کسی هم بر نخورد.
اما در دو ساعت و نیم فیلم، بیینده یک اکشنِ منسجم میخواهد که سعی نکند زیادی پرواز کند و در حد خودش باقی بماند و هویتش را بشناسد.
اگر فیلم اول «اونجرز» اینقدر درگیرکننده است یا «سرباز زمستان» و «نگهبانان کهکشان» و این روزها «مرد مورچهای» بیشتر در خاطر تماشاگران مانده است، به خاطر این است که آنها میدانند چه میخواهند باشند و میدانند چه زمانی در خدمت مجموعهی بزرگتری که جزیی از آن هستند، قرار بگیرند.
«دوران اولتران» بیمغز است، چون از پتانسیلهایش برای به چالش کشیدن ذهن بیینده استفاده نمیکند. بیهنر است، چون ریتم و ساختار منسجم و جفتوبستداری ندارد. در عوض هرچقدر بخواهید در شعاع عظیمتری اتفاق میافتد و هرچقدر بخواهید پُرانفجار و تخریبگر است. این به سلیقهی شما بستگی دارد که چه میخواهید؟
یک اثر ایدهآل یا محصولی صرفا و مطلقا تجاری که هرطوری شده میخواهد فروش بلیت فیلمهای بعدی را با مقدمهچینی اتفاقات آینده، تضمین کند.
زندگی غیرمسالمتآمیز تخریبگری و درام!
«دوران اولتران» از شدت شلوغی، خالی احساس میشود و این یکی از بزرگترین مشکلاتش است. بله، قسمت اول هم شلوغ بود. اما فیلم بلد بود چگونه این شلوغی را طوری به تصویر بکشد که برای بیینده گیجکننده و زیادی نباشد.
«اونجرز» میدانست مردم برای دیدن همکاری یک نیمهخدا و یک جهشیافته ژنتیکی و یک انسان آهنی و یک غول سبز آمدهاند و سعی نمیکرد این معادلهی فهمیدهشده را خراب کند.
«دوران اولتران» به خیال خودش میخواهد انتقاداتی که به ناشناس بودن شخصیت هاوکآی و عدم وجود رابطهی مهمی بین ابرقهرمانان در قسمت اول وارد میشد را در اینجا برطرف کند. همین باعث میشود تا فیلم به داخل یکجور برزخ دراماتیک سقوط کند.
فیلم در حینِ دیوانهوار و کلهشق بودن، میخواهد احساساتبرانگیز و شخصیتپرداز هم باشد و این سبب ایجاد تناقض غیرقابلتحملی شده است. برای نمونه کاری که نویسندگان با هاوکآی کردهاند، مثال بارز «از چاله درآوردن و انداختن توی چاه» است.
تمرکز گروه روی پردازش زندگی خانوادگی او، به جز کلیشهای مطلق چیز جدیدی ندارد تا آن قهرمان بلاتکلیف قسمت اول را در اینجا به چیز بیشتری تبدیل کند. مخصوصا اینکه پاساژی که توسط حضور گروه در کلبهی دورافتادهی آنها اتفاق میافتد، شاید برای شخصیت هاوکآی اگر تاثیرگذار نیست، چندان بیضرر هم نیست، اما به فیلم و بقیهی انتقامجویان ضربه زده است.
فکرش را بکنید: گروه بعد از یک نبرد سنگین و شکست دور هم جمع شده و خیلی راحت در حال خستگی در کردن و گل گفتن و گل شنیدن هستند!
شاید بگویید، خب، پیشنهاد تو چیه؟ اینکه فیلم برای آرام کردن اوضاع و قرار دادن ابرقهرمانانش در موقعیتهای انسانیتر، زیادهروی نکند. در همین فیلم یک سکانس در رابطه با بلند کردن چکش ثور را داریم که بسیار هوشمندانه و فوقالعاده است و تا پایان فیلم هم تاثیر مثبتش را نگه میدارد.
خلاصه اینکه در فیلم جامع و عظیمی مثل «اونجرز»ها جای تمرکز ویژه روی کاراکترها نیست. در همین خصوص، رابطهی عاطفی ناتاشا رومانوف و هالک را داریم که یک فاجعهی تمامعیار است.
روی کاغذ خلق درگیریهای درونی برای این شخصیتها مهمترین چیزی است که ابرقهرمانان مارول به آن احتیاج دارند. ولی با چه زبانی باید بگویم: در فیلمی که شصتتا نیمهخدا به جان هم افتادهاند و آسمانخراشها پشت سر هم خراب میشوند، فرصتی باقی نمیماند تا بهطرز باورپذیری این پروسه را به سرانجام رساند.
همین باعث میشود تا در پایان فیلم به این سوال برسیم: اگر هالک اینقدر هوشیاری و توانایی کنترل خودش را داشت که موقعیت حاضر را درک کرد، مکالمهی رومانوف را قطع کرد و تصمیم به ترک کردن گروه گرفت، پس چرا نمیتواند کنترل خودش را در موقعیتهای دیگر حفظ کند؟!
اعضای جدید
وضعیت «دوران اولتران» وقتی بدتر میشود که فیلم یک سری کاراکترهای جدید هم معرفی میکند. حضور اسکارلت ویچ، کویکسیلور و ویـژن در کنار دیگران کاری میکند تا هروقت سرمان را میچرخانیم با یک موجود انساننمای عجیب و غریب روبهرو شویم که چیزی دربارهشان نمیدانیم و اهمیتی به حرفهایشان نمیدهیم.
ماجرای گذشتهی دوقلوها و ظهور ناگهانی شخصیت بسیار مهمی مثل ویـژن به جز اشباع کردن تعداد بازیگران و فضای فیلم، پراکنده ساختنِ خط داستانی و کاهش جدیت و اهمیت اتفاقات، هیچ کاربردی دیگری ندارد. در نگاه نخست درکنار هم قرار گرفتن این همه ابرقهرمان و جهشیافته و ماوراطبیعه یکجور حس حماسی و دینامیتی به فیلم میدهد.
اما فیلم وقتی میتواند به این ویژگیهای ایدهآل برسد که در جایگذاری مهرههایش منسجم باشد، نه مثل بلبشویی که همه در آن گم و گور شدهاند.
این تصمیمات باعث میشود تا دیگر تونی استارک و کاپیتان امریکا که به ترتیب در «اونجرز» و «سرباز زمستان» خیلی دوستشان داشتم، فرصتی برای هنرنمایی نداشته باشند و فاقد جذابیتهای همیشگیشان به عنوان ستون فقرات «اونجرز»ها باشند.
بماند که منطق استارک برای خلق اولتران هم خیلی سردستی، سریع و بدون توجیه است.
جهیدن بین بیخیالی و جدیت مطلق!
ناپایداری و جهش اتمسفر داستان بین خیلی جدی بودن و خیلی کمدی بودن هم یکی دیگر از نکات اذیتکنندهی «دوران اولتران» است. یکی از نقاط قوت «کاپیتان امریکا: سرباز زمستان» لحنِ پایدارِ جدی و تاریکش بود. و دوباره مهمترین عنصر موفقیتآمیز «نگهبانان کهکشان» به سبکسری، نشاط و بیقید و بندی کنترلشدهاش برمیگردد.
اما در طول «دوران اولتران» اصلا مطمئنم نبودم، آیا باید غمگین شوم یا باید به تکجملههای باحال کاراکترها بخندم. در چنین سهگانههایی همیشه فصل دوم باید حس و حالی تاریکتر داشته باشد.
خب، «دوران اولتران» هم سراغ این سنت رفته و اگرچه هر نیمساعت یکبار با تخریب عظیم شهرها، یکجور حالت آخرالزمانی و مرگبار به خودش میگیرد، اما طولی نمیکشد که یک صحنهی مضحک از راه میرسد و این حس را به بیینده القا میکند که: «ما فقط داریم ادای تاریک بودن رو درمیاریم. وگرنه داریم از کشتن این روباتها لذت میبریم. این مردم هم خودشون رو لوس کردن!».
فیلم میخواهد هم غمناک و احساساتی باشد تا خودش را از یک کمدی محض بودن دور کند و هم میخواهد با تکجملههای بامزهی بیپایانِ کاراکترهایش، روی منطق سست داستانیاش درپوش بگذارد. اما نهایتا نتیجه به یکی از عجیبترین و ناپایدارترین لحنهایی که در حوزهی بلاکباسترها میشناسم، ختم شده است.
اگرچه «دوران اولتران» خیلی تلاش میکند تا بدبختی مردم و درگیری سخت قهرمانانش را به تصویر بکشد، اما هیچکدام به خاطر بلاتکلیفی حس داستان به نتیجه نمیرسد. «تاریکی» و «بامزگی» میتوانند در کنار هم کار کنند، اما این اتفاق در «دوران اولتران» نمیافتد.
باز یک نمونهی طبیعی و موفقش خود «نگهبانان کهکشان» است که در اوج شوخ و شنگبودن، کاری میکند تا روابط این شخصیتهای فرازمینی را باور کنیم و سر «من گروت هستم»گفتنهای این درخت نازکدلِ بغض گلویمان را بفشارد!
میدونین چی شده: تانـوس قراره بیاد!
یکی از دلایلی که قسمت اول «اونجرز» مثل ساعت کار میکرد، به خاطر این بود که تمام فیلمهای فاز اول مارول به سوی آن حرکت میکردند. انگار «اونجرز» نقطهی اوج یک ماجرای بزرگتر بود که دقیقا هم همینطور بود.
وقتی از پای فیلم بلند شدیم، همهچیز طبیعی احساس میشد و خارج از انتظار نبود. سازندگان هم اکثر مقدمهچینیهای آینده را به صحنههای پسا-تیتراژ و ایستر اِگهای دور از چشم سپرده بودند.
خب، فاز دوم هم از لحاظ تئوری باید از چنین فرمولی پیروی میکرد تا وقتی به «دوران اولتران» میرسیم، بدون اینکه حواسمان پرت چیزهای دیگر شود، از دنبال کردنِ یک خط داستانی مستقیم لذت ببریم.
اما اینطوری نبود. در عوض، فیلم به جای اینکه یک نتیجهگیری مطلقِ بزرگ باشد، در راستای فیلمهای تکی فاز دوم، همچون یک مقدمهچینی دیگر بود و اینگونه به نظر میرسید که مارول بیشتر از هرچیزی، نگران قسمتهای بعدی دنیایش («جنگ داخلی» و «جنگهای بیپایان») است و فراموش کرده «دوران اولتران» باید به تنهایی بیاستد.
از سفر به واکاندا و افزایش تنشهای درون تیم گرفته تا یکعالمه بحث و گفتگو دربارهی «سنگهای ابدیت» و چشماندازهای رویاگونهی اعضای گروه، باعث شده فیلم به جای جمعبندی باشکوهِ نهایی فاز دوم، مثل تکه پازل دیگری برای پیریزی فاز سوم باشد.
اگر کمی از این مقدمهچینیها بریده میشد و سازندگان صحبت دربارهی آنها را به اشارههای تصویری و مخفی میسپردند، بدونشک داستان متمرکز و باهویتتری داشتیم.
بالاخره، همهی ما بخواهیم و نخواهیم همین الانش برای «جنگ داخلی» هیجانزده هستیم!
اما نکتهی عصبانیکنندهی بعدی این است که مقدمهچینیهای مارول برای فیلمهای آیندهاش بعضی وقتها اینقدر بد است که بیینده را «از اینجا رونده و از اونجا مونده» رها میکند؛ تماشاگر هم تجربهی اصلیاش را توسط وجود آنها خراب پیدا میکند و هم چیز دیگری در عوض دریافت نمیکند.
حتما موافقاید که طرفداران دوآتیشهی مارول احتیاجی به هُل دادن ندارند. آنها همینطوری برای فیلمهای بعدی آمادهاند و درحال نظریهپردازی دربارهی آنها هستند. خب، فرض میکنیم هدفِ مارول از این مقدمهچینیها، مخاطبانِ معمولیاش است.
در این صورت، باز هم فیلم چیزی درخصوص روشن کردن اتفاقات آینده و جریانات موازی «دوران اولتران» انجام نمیدهد. برای مثال، در صحنهی پسا-تیتراژِ «دوران اولتران»، تانــوس را میبینیم که «دستکش ابدیت» را برمیدارد و از آنجایی که میداند بقیه وظیفهشان در نابودی دنیاها را به خوبی انجام ندادهاند، ادعا میکند که «خودش» آن را انجام میدهد.
خب، کسی که دربارهی تانوس و نقشاش در دنیای متصل مارول بداند، ممکن است از دیدن این صحنه «فقط» کمی هیجانزده شود.
اما این صحنهی چندثانیهای هرگز برای نجات «دوران اولتران» و بیشتر هیجانزده کردن تماشاگران دوآتیشه کافی نیست. بماند برای کسانی که تانوس را نمیشناسند، این صحنه هیچ کارکردی ندارد.
این وسط، یکعالمه سوال به میان کشیده میشود: چه کسانی در وظیفهشان شکست خوردهاند؟ لوکی و رونان؟ حالا چی شده که او بعد از دستوردهی، یکدفعه تصمیم به بلند شدن از روی تختش و وارد عمل شدن گرفته است.
اگر اینطور باشد. پس آیا قرار گرفتنِ این صحنه بعد از «اونجرز» یا «نگهبانان کهکشان» طبیعیتر به نظر نمیرسید؟ مشکل بزرگتر اما این است که سازندگان باز دوباره دارند سعی میکنند که تانــوس را به عنوان همان تهدید بزرگ سرتاسر دنیای سینمایی مارول معرفی کنند. اما باز دوباره در نشان دادن اینکه چرا ما باید اهمیت دهیم، شکست میخورند.
بله، اگر کمیکها را خوانده باشید، میدانید او چه موجود خفنی است. اما در فیلمها او تاکنون هیچکاری برای هیجانزده کردن تماشاگران نکرده است. شاید اگر در خلال «دوران اولتران» سکانسی وجود داشت که کمی به معرفی او میپرداخت، هم مقدمهچینیهای فیلم اینقدر بیهدف و پراکنده احساس نمیشد و هم فیلم از طریق حضور او، قدرت بیشتری میگرفت.
همین کارها را میکنید که شاهد سکانسهای عجیبی مثل حمام ثور در غار هستیم!
اولتران و ریسمانهایش!
نهایتا به بزرگترین ناامیدی فیلم، خودِ اولتران میرسیم. مهم نیست اولتران در طول فیلم بارها ادعا میکند که دیگر ریسمانی او را کنترل نمیکند، در واقع، او در گلولهای از ریسمانهای کور و گرهخورده، گیر کرده و خودش خبر ندارد!
اگر یک مشکل مداوم در تمام فیلمهای مارول وجود داشته باشد، این است که آنتاگونیستها هیچوقت به استانداردهای قهرمانان نمیرسند؛ دشمنانی کاملا متقاعدکننده و تهدیدبرانگیز که توانایی به گریه انداختنِ انتقامجویان را داشته باشند. اولتران قرار بود پایاندهندهی این سیر آزاردهنده باشد.
کسی که تمام اعضای گروه را مجبور به برنامهریزی و همبستگی کند و حتی پیروزی قهرمانان هم بدون بها نباشد. برخلاف صداپیشگی عالی جیمز اسپیدر، این اتفاق هرگز دربارهی اولتران نمیافتد. به عنوان یک ابرهوشمصنوعی که تمام اینترنت را خورده و همچون یک شبح دیجیتالی نامیرا، نقشههای شرورانهاش، چندان غیرمنتظره و بزرگ نیست.
اولتران شاید در حد آدمبد یکی از فیلمهای سولوی مارول گزینهی خوبی باشد، اما در مقابل پنج-ششتا قهرمان قلدر و خفن، هرگز مرگبار احساس نمیشود. پیدایش او مثل یک مونتاژ سریع میماند و خیلی طول نمیکشد تا او را در ظاهرا تکمیلشدهاش، درحالی که تمام نقشههایش را کشیده، درحال گفتگو با دوقلوها میبینیم.
این وسط، تاثیرش درفینال فیلم هم خیلی کم است و به چهارتا شلیک از کف دستش خلاصه شده است.
اولتران در کمیکها فقط یک روبات خیلی بد و خشن است. اما سازندگان در فیلم خواستهاند یکجور بُعد انسانی و شخصیتی به او بدهند. اما این حرکتشان فقط در حد یک ایده باقی مانده است.
دیدگاه اولتران به بشریت، به عنوان راهاندازانِ جنگ و بدبختی در طول تاریخ، ایدهای است که در ثانیهی نخست جالب ظاهر میشود، ولی خب، هیچوقت این طرز دیدگاه تبدیل به نبردی فلسفی بین او و انتقامجویان نمیشود.
انگار کاپیتان امریکا و دار و دستهاش این مسئله را قبول دارند و میخواهند با سر به نیست کردن اولتران، از شنیدن این حقیقت فرار کنند. مارولیهای عزیز برای شخصیتپردازی لازم نیست آنها را به کلبهی خانوادگیشان ببرید یا یک رابطهی عاطفی نصفهونیمه بینشان ایجاد کنید، استفاده از همین پتانسیلها برای خلق درگیریهای افکاری است که آنها را به چیزی فراتر تبدیل میکند. قبول دارم.
البته در این صورت فرصتی برای تخریب آسمانخراشهای کمتری گیرتان میآمد! معذرت میخواهم! یک لحظه اولویتهایتان را فراموش کردم!
رابطهی نسبی بین جنگ و آسمان!
بعد از تمام چیزهایی که گفتم، انتظار دارید اکشنها چگونه باشند؟ خب، طراحی صحنههای زد و خورد اگرچه خوش رنگ و لعاب و رنگارنگ، اما فاقد حس و هیجانآوری هستند.
وقتی قهرمانانمان بر جبههی منفی برتری داشته باشند و نیروی متخاصم هم کاری برای خودنمایی نکرده باشد و وقتی اصلا معلوم نباشد با این همه خرابیهایی که به بار میآید، انسانهای بیگناهی هم میمیرند یا نه، دیگر چه انتظاری میتوان داشت و چگونه میتوان آنها را جدی گرفت.
طبق سنت بلاکباسترها، «هرچه بزرگتر و انفجاریتر، بهتر». اما اگر جستجو کنید، بهترین سکانسهای اکشن فیلمهای مارول، جمعوجورترها و خلاقانهترها هستند (سکانس دفاع نیک فیوری از داخل ماشیناش در «سرباز زمستان» را به یاد بیاورید). بماند که انگار مارول در طراحی سکانسهای بیپروایش هم با سر به در بسته خورده.
جدیدا مُد شده، هرچقدر آدمبدها خفنتر میشوند، نبردها هم به آسمان نزدیکتر میشوند. از «اونجرز» و «مردآهنی۳» گرفته تا «سرباز زمستان» و «نگهبانان کهکشان». در همهی اینها قهرمانان مجبورند در آسمان بجنگند و حالا «دوران اولتران» هم به این قافله پیوسته است. از همین سو، انگار داشتیم همان مسیر گذشته را این بار با حضور روباتها میدیدیم.
طبق معمول سازندگان به جای خلق یک نبرد شخصیتر و کوچکتر که در آن جان هزاران انسان در خطر نباشد، سراغ همان فرمول جوابپسدادهی «بزنید همهچی رو بترکونید!» رفتهاند. بله، این مسئله با وجود دهها قهرمان و ضدقهرمان عجیب و غریب، قابلدرک است، اما باز نمیتوان تکراری و بیروح بودن آن را نادیده گرفت.
«دوران اولتران» در جمع آثار مارول، فیلم قدرتمند و تاثیرگذاری نیست. بله. فیلم مطمئنا به عنوان یک سرگرمی دو ساعتهی دیوانهوارِ پاپکورنی، خود جنس است.
و آنقدر سریع است که حوصلهتان را سر نبرد، اما با توجه به مشکلاتی که در بالا به آنها اشاره کردم، در حوزهی خودش بیهویت، بیهنر و از دستدهندهی پتانسیلهای بسیاری است که آن را احاطه کرده و به همین دلیل، فاقد ارزش تماشای دوباره و فراموشکردنی است.
مشکلات بالا ثابت میکند که جدی نگرفتن «دوران اولتران» فقط به خاطر دست اول نبودنِ فرمولش نبوده، بلکه به خاطر کمبودهای خود فیلم است.
وگرنه «دوران اولتران» تمام مواد لازم برای باز کردن فصل تازهای در گردهمایی این ابرقهرمانان را دارد، اما آنقدر درگیر مسائل خارجی و نگران پیریزی فیلمهای آینده است که خودش را گم میکند.
«دوران اولتران» مثل دیگر فیلمهای مارول در انتقال «مستقیم» منبع و حس و حال کمیکها به پرده کاملا موفق است. اما به عنوان یک تجربهی سینمایی هیجانانگیز و عمیق، نه.
شما چی فکر میکنید؟ آیا با مشکلات بالا موافقاید یا برعکس، خیلی هم از فیلم لذت بردید؟!
ارسال نظر