۷ رابطه عاشقانه بیادماندنی «بازی تاج و تخت»
ايگريت هرباري كه به كنار نگهبانِ خوش بر و روي تازه قسمخورده نايتواچ خزيد، او را به بدويترين، بياداترين و صريحترين شكل ممكن براي شكستن قسمش به چالش كشيد.
وبسایت ۷فاز:
هفت: پيتر بيليش / كاتلين استارك
به استاد دسيسه هاي دربار اعتماد نكنيد مگر پاي كاتلين تالي در ميانه باشد. انگشت كوچيكه در دوران كودكي به ريوران رفت و با كودكان خانواده تالي پرورش يافت. حشر و نشري كه در نهايت عشق او به كاتلين و از آن سو هم دلبستگي لايسا به او را رقم زد. وقتي برندون استارك و كاتلين تالي نامزدي خود را اعلام كردند، پيتر برندون را به دوئل دعوت كرد. دوئلي كه سرانجامش فقط يك زخم جدي براي پتاير بود و برندون به خواسته كاتلين او را زنده باقي گذاشت. بماند كه كاتلين نصيب هيچكدام از طرفين آن نبرد نشد. برندون مرد و نامزدش به برادر كوچكترش ادارد استارك رسيد. درست است كه پيتر از كودكي ميان خاندان تالي بزرگ شده بود اما خاندان بيليش خيلي كوچكتر از آن بود كه بشود وصلتي ميان آنها و خانواده تالي تصور كرد.
ليتل فينگر زندگياش را صرف اين كرد كه از مقام كوچك مورورثياش فراتر برود و رفت. او يكي از مهمترين مردهاي پشت پرده دربار است. در شكل گرفتن هر دسيسهاي و هر مناقشهاي و هر بالا و پايينشدن كسي از روي اسب تا روي تخت، بايد پي ردي از انگشت كوچيكه گشت. اگر ليست آدمفروشان بازي تاج و تخت، كه هدفشان را با هر مكري و هر ابزاري به سرانجام ميرسانند رديف كنيم محال است بتوان از پيتر صرفنظر كرد. راستش هيچ كسي را نميشود به عنوان دوست (با يك امنيت بالا در كنار او) فرض كرد. او ممكن است به همه رودست بزند و همه را قرباني كند. تنها كسي كه بيليش در مجاورت او رگههايي از شرافت از خودش بروز داده كاتلين استارك است. شامل حال وابستگانش هم ميشود؟ شايد منتها قطعا به غير از ادارد.
توقع كه نداشتيد انگشت كوچيكه براي امنيت مردي كه معشوقه كودكي و بزرگسالي او را تصرف كرده است، از خودش مايه بگذارد؟ مايه بگذارد؟ خير! همه زورش را هم زد كه او را كله پا بكند و البته كه نتيجهاش هم شد سرگرداني و بي سر و ساماني كاتلين استارك پس از مرگ همسرش. در توطئهاي كه عليه ند چيده شد هيچ ردپايي از يك كينه ديرينه عاشقانه به چشمتان نميآيد؟ يك كم رمانتيك باشيد! حتي حرامزادهاي مثل پيتر هم ميتواند يكي از كثيفترين توطئههاي عمرش را نه فقط براي بازي قدرت و با دخالتِ خشم و عقدههاي سركوبشدهاش چيده باشد.
اين اواخر هم ديديم كه پيتر، سانسا را از مرگِ احتمالي در نتيجه خشم سرسي نجات داد منتها دقيقا در بدترين جاي ممكن (خانه غصب شده خودش آن هم توسط پوستكنها) بيپناه رها كرد و خبرش را هم براي سرسي پيشكشي برد. در مورد هيچ كنشي از بيليش نميتوان نظر قطعي داد به خصوص وقتي ربط و رابطهاي با كاتلين و عزيزانش داشته باشد. آيا او رگههايي از شرافتِ گم و گورش را نثارِ يادگارِ دلفريب كاتلين خواهد كرد؟ يا كه سانسا هم در مقامِ ثمره ازدواج دختر تاليها با رقيب درشت پيتر، قرباني قدرتطلبي و كينهتوزي او خواهد شد؟
شش: راب استارك / تاليسا
راب استارك قول و قراري داشت با والدر فري (لعن الله) كه او را موظف ميكرد با يكي از دخترهاي او وصلت كند. گرگ جوان در ميانِ لشكر زخميها چشمش افتاد به دختري از ولانتيس كه با سر و صورت خونآلود به تيمار آنها مشغول بود. قاعدهاش همين است كه عشق زورش برسد به زير و زبر كردن آدم رمانتيكي مثل راب استارك كه رسيد و پسر ارشد ادارد، زد زير قرارهاي نانوشته و دختر را پنهاني عقد كرد. مرد جوان در همان چادري كه نقشه حملههاي پيش رويش را پهن ميكرد، نداي حمله حمله همسر جوانش را هم لبيك ميگفت و او را در بر ميكشيد و ما همزمان كه مشعوفِ در هم تنيدنِ آنها ميشديم از ناامني ديوارهاي نازك و پارچهايِ خانه اين عشق نوپا دلمان فرو ميريخت.
پسر بزرگ ادارد استارك كه در ميادين جنگ بدون شكست باقي مانده بود، عليرغم اينكه ممكن است معقول نباشد، تصميم گرفت از قلبش پيروي كند و بگذارد تا هرجا كه ميخواهد او را ببرد. حتي اگر مقصد، عروسي خونين باشد و تايوين لنيستر، بزرگترين قصابي هفت اقليم را در خانه والدر فري و بر پايههاي نفرت و انتقامجويي آن پيرسگ خرفت، برايشان تدارك ديده باشد. تاليسا در حاليكه ادارد كوچك را در شكم داشت در برابر چشمانِ باحيا و عاشق ريچارد ميدن سلاخي شد و گرگ جوان آنچنان از خود بيخود شد كه صداي التماسهاي كاتلين استارك مبني بر فرار كردن را هرگز نشنيد تا وقتيكه چاقوي سر بولتن در جانش آرام گرفت.
پنج: ريگار تارگريان / ليانا استارك / رابرت باراتئون
هيچكدام نتوانسته بودند ريگار تارگريان را متوقف كنند. نه سر باريستن سلمي، نه برندون استارك و نه حتي سر آرتور دين كه به شمشير صبح ملقب بود. رابرت باراتئون هم بين جمع بود وقتي ريگار پيروز، تاج رز زمستاني را در دست گرفت، از كنار اليا مارتل - همسرش- عبور كرد و تاج را بر دامان ليانا استارك انداخت. چندي بعد ريگار، ليانا را دزديد (اين را فقط شنيدهايم. شايد هم ليانا خودش با پاي خودش رفته باشد يا كه پس از دزديده شدن به اژدهاي خوشقد و بالا دل بسته باشد) و رابرت باراتئون ماشه شورش را كشيد. ليانا نامزد رابرت بود و رابرت شيفته او بود. همچنانكه سالها پس از مرگ ليانا وقتي در سردابه خانه ادارد به مجسمه سنگي دختر خودسرِ استاركها خيره شد، رد اين شيفتگي هنوز در چهرهاش هويدا بود.
مثلث عاشقانه ريگار/ليانا/رابرت يكي از خونينترين ارتباطهاي عاشقانه بازي تاج و تخت را شكل ميدهد. ريگار در نبرد ترايدنت جنگِ تن به تن را به رابرت واگذار كرد و رابرت كه جايي گفته بود: "من هرشب در روياهايم او را مي كشم. هزاران بار مرگ باز هم كم تر از لياقت اوست" تمام خشمش را درون پتكش ريخت و استخوانهاي او را در هم دريد و خرد كرد و پسر اژدها فرو افتاد در حاليكه با آخرين نفسش نام يك زن را زمزمه ميكرد. سالها بعد سرسي لنيستر روبروي برادر ليانا ايستاد و به او گفت: شب جشن عروسي ما، اولين بار كه همبستر شديم، رابرت من را با اسم خواهر شما صدا زد. در حاليكه روي من بود، درون من بود و بوي گند شراب ميداد، زمزمه كرد: ليانا... كسي چهميداند شايد تخم حرام شوهركشي از همانجا در دل سرسي لنيستر كاشته شده بود.
چهار: جيمي لنيستر / سرسي لنيستر
"چه كارها كه براي عشق نمي كنم" و برن استارك را از بالاي قلعه به پايين پرتاب كرد. جيمي لنيستر اينگونه به ما معرفي ميشود. مردي كه به هيچ شاهدي در حريم ممنوع و پر خطر اين عشق نكوهيده رحم نميكند. جيمي پيش از آنكه اسير استاركها بشود، همانقدر كه به بيهمتايي در شمشيرزني شهره است، بدنام هم هست. شواليه محافظ پادشاه كه دستش به خونِ او آلوده است. كاتلين استارك، جيمي را فقط از بندِ لشكر پسرش آزاد نكرد. جيمي وقتي به پايتخت بازگشت پاك شده بود، به همان پاكي صفحه افتخاراتش. مردي كه در دلِ آن سلول تنگ، دور از پايتخت و پدرش، آنقدر در مجاورت فضولات و پسدادههاي خودش زيست تا از تمام آنها پاكيزه شد. او حتي ديگر از آن دستِ آلوده به شكستنِ سوگند هم رها شده بود.
از همه چيز مگر خواستنِ ديوانهوار سرسي. چرا خدايان باعث شدند من عاشق يك زن نفرتانگيز بشوم؟ و سپس در ميزانسني رعبآور، در كنار جنازه جافري - بيرونيترين كيفر اين عشقِ ممنوع- بيآنكه به پس زدن و انكار او وقعي گذارد، او را تصاحب كرد. تنها جايي در طولِ مجموعه كه جيمي صحنهگردان مطلق بود و سرسي را به اطاعت وا داشت. سرسي يقينا در ابتدا از دورنماي يك ازدواج سلطنتي و عنوان ملكه (كه جاهطلبي ديوانهوار او را ارضا ميكند) خشنود بوده است اما تصور او از رابرت، به سرعت به زنبارهاي هميشه مست كه در شيفتگي خاطره اش از ليانا استارك درجا زده است، تغيير مييابد. زيباترين زنِ هفتاقليم، با آنكه مقتدر و سياس به نظر ميرسد اما پر است از عقدههاي حقارت. حقارتِ ازدواج به دستور پدر، حقارت تحقيرهاي ناشي از عياشيهاي شاه/همسر و حقارت نام ليانا. براي زني به جسارت و طماعي او شايد هيچچيزي به اندازه حسرت انتخاب خطرناك نباشد. او دوباره به عشقِ نوجواني يعني برادرش باز ميگردد و از او فرزنداني با نام باراتئون ميزايد تا لابد انتقامِ ناديدهانگاري رابرت را بگيرد.
به نظر ميرسد سرسي، بيش و پيش از هركسي خودش را دوست دارد و مهر حقيقي او فقط نصيب كساني ميشود كه قسمتي از خودش هستند؛ فرزندانش و از ميان مردها تنها كسي كه با او همنطفه است؛ جيمي. جيمي كه تا مدتهاي طولاني همه چيزِ خودش را حاضر بوده فداي ماندن در مجاورت سرسي كند، حالا دستخوشِ نجابتِ احيا شدهاي شده است كه روز به روز اوجِ بيشتري هم ميگيرد. او در دو موقعيتِ بحراني، انتخابش را فراتر از عشق و ميلِ سرسي تعريف كرد؛ وفاي به عهدي كه با كاتلين بسته است و ايمان به بيگناهي برادرش. بايد منتظر ماند و ديد كه اين شرافتِ ققنوسي تا كجا ميتواند پيش رود. آيا تركي كه بر اين رابطه نشسته است روز به روز عميقتر خواهد شد يا كه او همچنان ديوانهوار سرسي را خواهد خواست؟ بخصوص حالا كه بازدمِ دخترش را در حاليكه به شوق اعتراف كرده است او را به عنوان پدر ميشناسد و ميخواهد، نفس كشيده است.
سه: تيريون لنيستر/ شي
تيريون در حال معاشقه با يك فاحشه شمالي به ما معرفي ميشود و در همان اپيزود در سكانس رويارويي با حرامزاده ند استارك در حاليكه به او ميگويد همه كوتولهها در نظر پدرشان حرامزاده هستند، موقعيت خودش را در نسبت با خانوادهاش توضيح ميدهد و آنجايي كه به او يادآور ميشود بايد ياد بگيرد تا از نقطه ضعفش به عنوان سپر مدافعش استفاده كند به ما ميفهماند بلد است از پس آنها بر بيايد. اين كوتوله مهمترين (محبوبترين) شخصيت مارتين است. كسي كه نماد فرديتيست كه در ميان قهرمانهاي مارتين (به ويژه در فصلهاي ابتدايي) كمتر به چشم ميخورد و شي در واقع چيزي به جز يك فاحشه ساده نبود و مارتين بارها ثابت كرده است با روسپيها آنچنان مهربان نيست.
شي در واقع هويتش را از تيريون ميگرفت و دوست داشتنِ محبوبترين شخصيت سريال بود كه او را بين هواداران عزيز كرد. تيريون اولين بار در كنار شي درونِ رنجور و مغموم خودش را به مخاطبان نشان داد. در ميان بزم كوچك سه نفرهاي كه با بران و اين فاحشه تازه به راه انداخته بود. در حاليكه داشت داستاني كهنه را تعريف ميكرد از اولين تماسش با جهانِ زنانه كه به لطف برادر رعنا و خوش قد و بالايش در دوران نوجواني تجربه كرده است. تيريون به او دل بست و در نتيجه در دامِ تحقيرِ هميشه پهنِ پدرش افتاد. بعد از سالها دوباره زني (يك فاحشه) به جهان تاريك و تنهاي او خزيد. با اين تفاوت كه اين بار تيريون داستان را ميدانست و آگاهانه آغوش اين فاحشه مرموز را پناه خودش كرده بود. دختر به تيريون دل بست و شانه به شانه او پيش رفت.
جهان سياست و قواعد مرسومِ اشراف اما با تيريون و محبوبهاش ناسازگار بود. دختر بدل به نديمه همسر او شد و در نهايت در حلقه عشق/حسادت زنانه آنچنان گير افتاد كه سرسي خشمِ او را از تحقير ناخواستهاي كه تيريون براي محافظت از او به او روا داشته بود، دستاويز سقوط همه اميدهاي برادر كرد. در بيدادگاهي كه تمام شهر روبروي تيريون ايستاده بودند، شي، تنها مايملك حقيقي او تمامِ محرمانههاي يك ارتباطِ عاشقانه را وارونه جلوه داد و تير خلاص بر پيشاني تنهاترين مردِ هفت اقليم كوبيده شد و مارتين بيرحمانهترين سرنوشتِ ممكن را بر مهمترين فاحشه مجموعه نثار و او را روانه تختخوابِ مردي كرد كه شمايلِ همه نفرتها و عقدههاي سركوبشده تيريون بود.
شي در حاليكه روي تختِ بزرگِ لنيسترها لم داده بود، آواز داد شير من بيخبر از آنكه بداند صداي پايي كه در اتاق پيچيده صداي قدمهاي مرد كوتاهقديست كه كمانِ مرگ او و شير تازهاش را بر دوش دارد. حالا كه از آن دادگاه فرمايشي خيلي گذشته است و تيريون لنيستر محبوب ما از زندان خفقان آور خانوادهاي كه انگار هرگز حقيقتا خانواده او نبودهاند رها شده، شايد بشود كمي از لكههاي ننگ بر گرده شي را اينگونه پاك كرد: او زني بود كه بستر آغشته به خونِ بلوغِ همسرِ فرمايشي عاشقش را جمع و جور كرد. شايد بتوانيم اندك حقي براي جنونش قايل شويم كه تاب نياورد نقطه سقوط كردن در اين باور را كه مردش او را ديگر دوست ندارد. مگر نشنيدهايد زنها در انتقام و عشق، وحشيتر اند؟
دو: دنريس/كال دروگو
برادرش به او گفت اگر هزار نفر از آنها به همراه اسبهايشان بخواهند به تو تجاوز كنند، اجازه مي دهم اين كار را بكنند و دنريس به سردار دوتراكي فروخته شد. در عوضِ ده هزار جنگجو از لشكر كال دروگو تا ويسريس بتواند تخت آهنين را بازپس گيرد. فصل معرفي دني را بهخاطر داريد؟ دختري با چشمهاي گشادشده سرنوشتِ نامعلوم خود را در پيماني زوري كه براي او فرقي با بردگي يا فروخته شدن نداشت، انتظار ميكشيد. كال دروگو بر خلاف تصور دختر به او تجاوز نكرد و دني آرام آرام به واسطه هوش و غريزهاش و با استمداد از نديمهاش (فاحشه برادرش) كليدهاي راهيابي به قلب سردار دوتراكي را كشف كرد. لحظهاي كه از پوزيشن هميشگي و مطبوع مردان بدوي و وحشي مسلكِ دوتراكي تغيير موقعيت داد و چشم در چشم با همسرش همخوابه شد، ورق را برگرداند.
حالا او صاحب قلب مردي شده كه تنش را در يك معامله بيكلام به او واگذار كرده بود. كال دروگو در حمايت از دني و نوزاد در راهش، ديگي از طلاي مذاب بر سرِ ويسريس ريخت و او را از وحشتِ مزمني كه از ديرباز در زندگي دني ريشه دوانده بود، رها كرد. حالا او تنها بازمانده تارگريانها بود كه نه فقط در زيبايي، بلكه در جسارت و عزت نفس نيز با آنها همتراز بود. دني ذره ذره ارزش خودش را يافت، با دوتراكيها همراه شد و ترسهاي كهنه و تازه خودش را كنار گذاشت. كاليسي ديگر هيچ شباهتي به آن دختر رنگ پريده، رنجور و كمرو نداشت. زني در ميانه ميدان ايستاده بود با شجاعت روزافزون و اعتماد به نفسي شكوهمند كه حتي وقتي كال دروگوي عزيزش در اثر جادوي خون به يك تكه گوشتِ بي ارزش تبديل شد، كودك در شكمش سقط شد و جايگاهش در ميان دوتراكيها به خطر افتاد، بالش را روي صورتِ خورشيد و ستارگانش گذاشت و او را در حاليكه دست و پا زدنش را زير تنش احساس ميكرد خفه كرد و سپس به شكلي مصمم به داخل شعلههاي آتش قدم گذارد.
جادوي آتش، زندگي را به تخم ها باز گرداند و سه اژدها (نخستين اژدهايان شناخته شده براي قرنها) از تخم بيرون آمدند. دنريس نخستين رهبر جنگي زن دوتراكي شد، يك كاليسي بر حق. تصوير خاك و خلي دنريس طوفان زاد در حاليكه از ميان خاكستر سر بر آورد هنوز هم يكي از بهترين نماهاي دنريس تارگريان است. مادر اژدها متولد شد و كيست كه در اهميت عشق سردار دوتراكي در شكلگيري ميسا/ملكه امروزي ترديدي داشته باشد؟
يك: جان اسنو/ ايگريت
آيا لرد كوماندر جوان يادش مانده بود؟
جان اسنو هميشه با حرامزادهبودن خودش مساله داشت. هر چند ادارد اصرار داشت او در كنار ديگر فرزندانش بزرگ شود، اما كاتلين تالي وجود او را به سختي تحمل ميكرد. مهر حرامزادگي بر پيشاني جان و بيمهري كاتلين كه او را سند زنده خيانت همسرش ميديد، جان را راهي ديوار كرد. جايي كه داستان تولد زنازاده جوان براي هيچكس اهميتي نداشت. بخصوص وقتي اينچنين هنرمندانه و شجاعانه شمشير ميزد.
هشت هزار سال بود كه نگهبانان شب سوگند ميخوردند از انسانها در برابر وحشيها دفاع كنند. وقتش رسيده بود در همآوايي نغمههاي يخِ پسر اين سوي ديوار و آتشِ عشق و شهوتِ دختر آن سوي ديوار، آلودگي اين دشمني ديرينه و كهنه از پيشاني آنها پاك شود. بخصوص كه ديگر همه به خوبي ميدانستيم زمستان چقدر نزديك است.
ايگريت هرباري كه به كنار نگهبانِ خوش بر و روي تازه قسمخورده نايتواچ خزيد، او را به بدويترين، بياداترين و صريحترين شكل ممكن براي شكستن قسمش به چالش كشيد. نه اينكه فقط بخواهد بازي كند يا زور بزند تا قواعد مبتني بر تمدن آنها را با وسوسه پسر بر شكستن پيمانش به تمسخر بكشد به انتقام همه اين سالهايي كه آنها را پشت ديوار بلند تحقير و بياعتمادي از خانه خودشان طرد كرده بودند. صرفا اينها نبود. نگهبان شب - يكي از همان متمدنها -جدي جدي چشم دختر وحشي را گرفته بود. بيسرانجامترين و تلخترين عشق مجموعه كه از همان نخست ميدانستيم داغش بر پيشانيمان خواهد نشست. ايگريت در غار جان اسنو را از يك اسارتِ هشت هزارساله آزاد كرد.
از دلِ آن تنانگيِ بدويت و مدنيت، جواني متولد شد كه بلد بود در جايگاه جوانترين فرمانده تاريخِ نايتواچ، تصميمهاي بزرگ و بيپروا بگيرد. بوسه زن و مرد جوان را خاطرتان هست؟ آنها بر فرازِ جهان ايستادند درحاليكه در پسزمينهشان زمين سفيدِ سراسر برف به آسمان گرگرفته قرمز و نارنجي پيوند خورده بود. سازندگان سريال غليظترين بيرونريزي رمانتيكشان را خرج آن تصوير كردند. آن موقع ما هنوز نميدانستيم اين بوسه فراتر از يك بوسه عاشقانهي صرف است. آن بوسه پايههاي تولد مردي بود كه در سرنوشتش مقرر بود روزي گستره اين پيوند تن به تنِ دو نفره را از خاكِ اين سوي ديوار تا خاكِ آن سوي ديوار بكشد. در كنار آنها بايستد و براي نجاتِ نوع بشر فارغ از تقسيمبندي ديوار شمشير بكشد.
لرد كوماندر جوان يادش مانده بود تاوانِ اين بلوغ كاريزماتيك و گيرا را، دختري وحشي از آن سوي ديوارها داده است؟ دختري كه به عنوان بهترين كمانگير وحشيها در برابر مرد جوان، تيرهايش يك به يك خطا رفتند تا سرانجامِ عاشق و معشوق بكشد به بالاي ديوار. ايگريتِ خشمگين كمان را تا ته كشيد. جان اسنو، ما و خودش بهخوبي ميدانستيم اين بار اگر بزند ديگر هرگز خطا نميزند. اما اگر بزند و اين اگر آنقدر طولاني شد كه تيري از چله اولي، پسربچه جواني به انتقام مادر و پدرش (يا شايد نجات مرد جواني كه آن شب بسيار دليرانه جنگيده بود) سينه دختر را شكافت و ايگريت بر فراز ديوار فرو افتاد. همانجايي كه جان اسنو در گريز از همه نقطه ضعفها و زخمهاي كهنهاش به آن پناه برده بود، در آغوش مرد جوان تا هم او و هم ديوار را از قيد و بندهاي كهنه آبا و اجدادي رها كند. ايگريت نخستين فدايي شكستنِ آن مرز شد. شكستِ ديوارهاي سر راهِ مردم سرزمينش و حصارهاي معشوقش تا برسد روزي كه همان ديوار از داغي خونِ پسر جوان گر بگيرد.
جان اسنو كه در آن همخوابگي سمبليك در غار، كودكي و خامي خود را در حرارت تن محبوبهاش سوزانده بود، تنِ سفيد او را زير بارش نرم برف به آتش كشيد و در واقع بستر تولد اصلي خودش را از دلِ آتش مهيا كرد. شايد براي اولين بار بود كه ديگر اهميتي نداشت مادر مرد كيست. در اين جهان بي مرز ديگر نسبتها اهميتي نداشتند. جان اسنو شيره زني آزاده را نوشيده بود و خوب ميدانست ديگر حق ندارد از مقامِ حقيقت كوتاه بيايد. او اولي، را روبروي خودش نشاند تا در نزديكترين فاصله هر لحظه بهياد بياورد در برابر آن قدكشيدنِ جانانه چه بهايي داده است و چه وظايفي دارد. حتي اگر آخرين تصويري كه از اين جهان با خود به يادگار برده باشد همان نگاهِ كينهتوزي باشد كه سينه تنها معشوقهاش را شكافته بود.
نظر کاربران
جان اسنو
متن فوق العاده ای بود ... از بهترین و زیبا ترین واژگان و اصطلاحات ممکن استفاده شده بود.
ممنون
جان اسنو و دنریس هم باید اضافه کنید که قسمت اخر یکی از احساسی ترین قست ها بود