سیرک وحشت
سلطان سینمای وحشت که بود؟
کریون می دانست، بهتر از هرکس دیگری می دانست که سینمای وحشت و مخصوصا آن گونه فیلم های ترسناکی که او می سازد برای تفریح ساخته می شوند و فیلم هایی هستند که بیننده یا به آنها می خندد و یا واقعا می ترسد و جیغ می کشد.
هفته نامه صدا - حسین عیدی زاده: در صحنه پایانی «کابوس جدید وس کریون» (1994) یا همان قسمت هفتم «کابوس در خیابان اِلم» نانسی که به همراه فرزندش دیلن از چنگال فردی کروگر گریخته است، فیلمنامه ای کنار تخت پیدا می کند. همان فیلمنامه ای که وس کریون در این فیلم قصد ساختنش را داشته و درواقع فیلمنامه قسمت هفتم است.
دیلن از مادرش می خواهد برای او داستانی تعریف کند، همانطور که وس کریون در فیلمنامه نوشته و مادر همچنان که پسرش را درآغوش دارد شروع می کند به خواندن همان فیلمنامه. آنچه نانسی می خواند شرح اولین سکانس فیلم است و پس توضیحاتی درباره مردی که دارد چنگال فردی کروگر را می سازد، نانسی جمله ای را بر زبان می آورد که انگار عصاره تمامی فیلم های وس کریون و به شکلی باور کریون از ساختن فیلم های ترسناکش باشد: «چهره هایی در تاریکی نشسته اند و آماده هستند که بخندند یا جیغ بکشند.»
کریون می دانست، بهتر از هرکس دیگری می دانست که سینمای وحشت و مخصوصا آن گونه فیلم های ترسناکی که او می سازد برای تفریح ساخته می شوند و فیلم هایی هستند که بیننده یا به آنها می خندد و یا واقعا می ترسد و جیغ می کشد. کریون می دانست که این سینما درواقع محلی است برای تفریح بیننده و حتی بیننده ای که هیچ بخشی از قصه را باور نمی کند هم با خندیدن دارد از فیلم لذت می برد.
کریون درواقع در تمام مدت چهل و اندی سالی که در سینما فعال بود، با همین هدف فیلم می ساخت و برای همین مخاطب فیلم می ساخت: مخاطبی که برای تفریح به سینما می رود و کاری به هنر سینما ندارد و دوست دارد در سینما مثل سیرک به وجد بیاید و بترسد و بخندد و تفریح کند.
دقت و توجه به اینکه وس کریون برای چه مخاطبی فیلم می ساخت شاید برای درک فیلم های او (نه اینکه موضوعی پیچیده را بیان کنند) و اینکه چرا محبوب شدند مهم است. وس کریون با فیلم هایش مخاطب و سینما را به سال های اولیه خود بر می گرداند، به دورانی که سینما بخشی از سیرک بود و هنوز سالن های سینما ساخته نشده بودند و هنوز سینما هنر محسوب نمی شد. کریون دوست داشت سینمایش گوشه ای از یک سیرک مفرح باشد و در تاریکی آن بیننده اش را بخنداند و به جیغ کشیدن وادارد.
وس... وس کریون
این هم از عجایب دنیا و شوخی های طبیعت است که فیلمسازی مثل تئو آنلگوپولوس بر اثر تصادف با موتور فوت کند! یعنی فیلمسازی که عمری فیلم هایش را با سکون و تامل ساخته بود در یک حادثه ابلهانه و در خیابان و بر اثر سهل انگاری یک موتورسوار بمیرد و در عوض وس کریون، که فیلم هایش پر بودند از شیوه های مختلف کشت و کشتار و خون ریزی و بیرون ریختن دل و روده آدم ها، در خانه اش و بر اثر سرطان مغز و در سن 76 سالگی بمیرد. از این شوخی ها در دنیا بسیار است و وس کریون هم خوب با این شوخی ها آشنا بود و در همه فیلم هایش، حتی در خونین ترین آنها هم لحظاتی شوخ طبعانه وجود دارد (مثل دو شخصیت کلانتر و معاونش در «آخرین خانه سمت چپ» (1972) که شبیه لورل و هاردی هستند) و این ترکیب شوخ طبعی با خون ریزی های وحشیانه امضای هنری وس کریون بود.
کریونی که سال 1939 در کلیولند، اوهایو به دنیا آمد. شاید باورتان نشود که در دو رشته ادبیات انگلیسی و روانشناسی مدرک لیسانس گرفته است و در دو رشته فلسفه و نویسندگی هم فوق لیسانس دارد، آن هم از دانشگاه معتبری مثل جان هاپکینز. برای همین هم هست که در فیلم هایش خواب و رویا تا این میزان اهمیت دارند و حتی در احمقانه ترین کارهایش هم مثل «دوست مرگبار» (1986) می شود ردی از کتابخوانی و علاقه کریون به ادبیات را پیدا کرد.
کریون مدتی در دانشگاه ادبیات تدریس کرد، اما خریدن یک دوربین 16 میلیمتری همه چیز را عوض کرد. او چند فیلم کوتاه ساخت و بعد به توصیه دوستانش به منهتن رفت و در کمپانی کوچکی مشغول تدوین صوتی فیلم شد. این تمرین های اولیه بعدا خیلی به کمک کریون آمدند و درواقع همین آشنایی اولیه صدا به عنوان عنصری مهم در سینما بود که موجب شد بعدا فیلم های ترسناک کریون حجم زیادی از موسیقی و جلوه های صوتی داشته باشند که برخی از آنها مثل صدای کشیده شدن لبه قیچی روی سطحی صاف، مو بر تن مخاطب سیخ می کرد. کریون برای پول و گذران زندگی با نام مستعار (یکی از آنها ایب اسنیک است) مدتی را در سینمای بی مایه گذراندی و در همان روزها بود که فرصتش را پیدا کرد و تا اولین فیلمش یعنی «آخرین خانه سمت چپ» را بسازد و بدین ترتیب بود که ایب اسنیک به وس کریون بدل شد.
خون و انسان وحشی
«اولین خانه سمت چپ» انگار حاصل تماشای فیلم های جالوی ایتالیایی است و به شدت شبیه کارهای ضعیف و تجاری ماریو باوا است. فیلمی که به گفته کریون ادای دین او به فیلم محبوبش «چشمه باکرگی» اینگمار برگمان است، اما وقتی فیلم را می بینی حس می کنی کریون در تمام طول مدت فیلم خواب بوده و فقط صحنه های کشتن و انتقام فیلم را دیده است.
این فیلم برخی از المان های دائمی سینمای کریون را در خود دارد؛ شخصیت های زن قدرتمند، جوانان بی قید و بی مغز، صحنه های متعدد خون ریزی و نمای بسته از قطع شدن اعضای بدن یا فرورفتن چاقو در آنها و البته ترکیب رویا و واقعیت «اولین خانه سمت چپ» امروز دیگر نه فیلمی جنجالی است و نه فیلمی خشن، بیشتر به درد کسانی می خورد که بخواهند تاریخ سینما را دنبال کنند. فیلم یک الگوی روایی دارد که بعدا در بخش قابل توجهی از فیلم های کریون تکرار شد؛ مقدمه کوتاه برای معرفی شخصیت ها و بعد فصلی طولانی از حمله آدمکش ها و تلاش برای فرار آدم های بیگناه.
این الگو به شدت موفق بود (کریون فیلم اولش را با 87 هزار دلار ساخت و به فروش سه میلیون دلاری رسید) و کریون آن را در فیلم های بعدی مثل «تپه ها چشم دارند» (1977)، «غریبه در خانه ما» (1978)، «آموزش مرگبار» (1981)، «کابوس در خیابان الم» (1984) و «جیغ» (1996) تکرار کرد. درواقع فیلم های کریون در شروع، فیلم هایی جذاب هستند و نمونه به یادماندنی اش شروع «جیغ» است.
در این بخش از فیلم کریون با مخفی کردن عناصر مهاجمش (از فردی کروگری که یک دستش چنگالی تیز و بران است تا قاتلین نقابدار «جیغ» (نقابی که یادآور نقاشی جیغ ادوارد مونک است) و حتی انسان/ حیوان های آدم خوار «تپه ها چشم دارند») با عنصر تعلیق سعی می کند مخاطب خود را بترساند و در اغلب موارد هم موفق عمل می کند. هرچه کریون زمان بیشتری عناصر مهاجم خود را مخفی نگه می دارد، درواقع خود را به الگوهای کلاسیک سینمای وحشت نزدیک می کند و ترس را از طریق المان هایی ابتدایی مثل تاریکی، ظاهرشدن یک نفر به طور ناگهانی در تاریکی و استفاده ناگهانی از موسیقی به مخاطبش القاء می کند و برای همین هم هست که شروع «تپه ها چشم دارند» هنوز هم هراسناک است، هرچند اجرایی آماتوری دارد و هنوز هم شنیدن ملودی معروف «کابوس در خیابان الم» که برگرفته از ملودی صحنه قتل در حمام «روانی» آلفرد هیچکاک است، مو بر بدن سیخ می کند.
ماوس کریون هستیم
فیلمسازهایی مثل الکساندرا آژا (کارگردان «تنش بالا» که «تپه ها چشم دارند» را بازسازی کرد)، الی راث (کارگردان «هاستل»)، برد اندرسون (کارگردان «ماشین کار» با بازی کریستین بیل)، نیل مارشال (کارگردان «گرسنگی» و «The Decent» برنارد رز (کارگردان «مرد آبنباتی»)، ادگار رایت («شان مردمان»)، لاکی مک کی («May» و «The Woman») و جیمز ون (کارگردان «اره») همگی تحت تاثیر وس کریون هستند. اما چطور؟ کریون در فیلم های مختلف با این الگوی دوبخشی (یا اینطور بگوییم که کریون در فیلم هایش پرده اول و پرده دوم دارد و فیلم هایش به جای نقطه عطف اولیه و ثانویه، مجموعه ای از شوک های رو به اوج هستند که با مرگ پایانی فیلم خاتمخه پیدا می کنند) دست به تجربه می زند.
فیلمی مثل «آخرین خانه سمت چپ» اساس مقدمه ای 10 دقیقه ای دارد و بعد هشتاد دقیقه شاهد شکنجه و آزار و اذیت دو دختر نوجوان به دست چهار زن و مرد دیوانه هستیم که هرگز هم از دلیل این کارهای آنها سر در نمی آوریم. این الگو درواقع الگوی معمولی ترین فیلم های کریون و چه بسا بدترین های آنها باشد و نمونه اش جدا از همین فیلم، قسمت های دوم به بعد «کابوس در خیابان الم» و قسمت های دوم به بعد «جیغ» هستند.
این الگو البته بعدا به الگویی بسیار رایج در سینما بدل شد و در دهه 2000 فیلم های متعدد و پولسازی با این الگو ساخته شدند که معروف ترین نمونه های آنها مجموعه فیلم های «اره» و «هاستل» (استراحتگاه) هستند و جالب است که حتی در این نسخه های تقلیدی، فیلم اول که مقدمه طولانی تری دارد، جذاب تر است.
تجربه بعدی کریون با فیلمی مثل «کابوس در خیابان الم» شروع می شود. به عبارتی دیگر کریون پس از نزدیک به 15 سال تجربه اندوزی در سینمای وحشت متوجه می شود که شوک آفرینی با خون و کشتن تاثیری گذرا دارد و بهترین کار این است که با مقدمه چینی مخاطب را آرام آرام برای ترسیدن آماده کنی و با استفاده از حس تعلیق نگذاری او حتی نفس بکشد.
به عبارتی دیگر کریون از میانه دهه 1980 الگوی مقدمه/ کشتار مفصل خود را با الگوی «روانی» آلفرد هیچکاک ترکیب می کند و نتیجه فیلم هایی جالب در ژانر وحشت می شوند که هرچند قدرت زیبایی شناسانه کارهای هیچکاک را ندارند اما تاثیری به اندازه «روانی» در فیلم های وحشت بعد از خود می گذارند و به فیلم هایی جریان ساز بدل می شوند.
اگر دوباره به «کابوس در خیابان الم» نگاه کنیم بیشتر متوجه این مسئله می شویم. فیلم با مردی مرموز شروع می شود که در کوره ای برای دست راستش که قطع شده، چنگالی می سازد و بعد سراغ شخصیت اصلی فیلم تینا گری می رویم که دختری دبیرستانی است و خواب های ترسناکی می بیند.
کریون در این فیلم با زیرکی از نمایش چهره فردی کروگر پرهیز می کند و با ناشناخته کردن این شخصیت، موجب می شود مخاطب به همه شخصیت های دیگر شک داشته باشد و در تعلیقی هراسناک فرو برود و برای همین هم هست که اولین باری که قیافه کروگر را می بیند، نمی تواند جلوی ترسیدن و جیغ خود را بگیرد. جدای از این «کابوس در خیابان الم» از یک نظر دیگر هم شبیه «روانی» است. هیچکاک با رواین ترس را به داخل حمام خانه ها برد و حکایات بسیاری تعریف می شود از تجربه کسانی که فیلم را دیدند و بعد به ترس از حمام رفتن دچار شدند.
کریون در «کابوس در خیابان لم» منبع ترس را به خواب و رویا می برد. حتما زیادش شده که از خوابی بد پریده باشید و با خود گفته باشید چه خوب که خواب بود! کریون درواقع همین ایده را دستمایه کارش قرار داده؛ در «کابوس در خیابان الم» موجودی شرور به نام فردی کروگر در خواب آدم ها را می کشد و اگر آن آدم از خواب بیدار نشود حتما می میرد، موضوع اینجاست که هر بلایی فردی سر کسی بیاورد تاثیرش در دنیای بیداری همراه اوست و مثلا اگر دستش در خواب بریده شود، در بیداری همدستش بریده است.
فردی کروگر به قول یکی زا شخصیت های یکی از قسمت های «کابوس در خیابان الم» به شهرتی همپای بابانوئل رسید، هرچند هر دو خیالی هستند اما خیلی ها باور دارند که او واقعی است. موفقیت عظیم «کابوس در خیابان الم» باعث شد که فیلم های مشابه بسیاری ساخته شود مثل «برآمده از جهنم» (1987/Hellraiser) تا «ارباب آرزوها» (1997/ Wishmaster) که اتفاقا خود کریون تهیه کننده اش بود و به شکلی جالب هیچکدام به موفقیت «کابوس در خیابان الم» نرسیدند و سریع به شبکه های نمایش خانگی روانه شدند.
کریون این الگو را تا میانه دهه 1990 هم ادامه داد اما دیگر به کارهایش قانع نیم شد و منتقدان و تماشاگران هم چندان دنباله های «کابوس در خیابان الم» را دوست نداشتند. این شد که در میانه دهه 1990 به لطف فیلمنامه ای از کوین ویلیامسون («جیغ») تغییری مهم در فیلم های ترسناک خود داد؛ ترکیب هیچکاک و فرمول مقدمه/ کشتار در دبیرستان. درواقع «جیغ» را می توان اولین نمونه فیلم وحشت دبیرستانی توصیف کرد. فیلمی که آگاهانه با فرمول های رمسوم سینمای وحشت بازی می کند و به آثار مختلف این ژانر ارجاع می دهند.
«جیغ» هم فیلم جریانسازی بود. هم به خاطر شروع جذابش و کشته شدن درو باریمور خوش سیما در همان اوایل فیلم و هم به دلیل به راه انداختن جریان «قاتل کیه؟».
درواقع اهمیت «جیغ» در این بود که جدا از قتل های خونبارش یک نکته جدید به فرمول کهنه شده سینمای وحشت اضافه کرد. «قاتل کیه؟» این سوالی است که مخاطب و شخصیت های در خطر مدام از خود می پرسند و هرلحظه به یک نفر مشکوک می شوند تا اینکه آن شخص کشته می شود و در نهایت می بینیم کسی که اصلا بهش شک نداشتیم قاتل است. الگویی که کوین ویلیامسون در فیلمنامه اش از «و سپس هیچکس نبود» رنه کلر وام گرفته که اقتباسی از «و سپس هیچ کس نبود» آگاتا کریستی است. درواقع کریون با «جیغ» یک بار دیگر خودش را در سینمای وحشت احیا کرد و تا اوایل دهه 2000 با خوشی در سینما فعال ماند.
افول وس کریون
در دهه اول 2000 سینمای وحشت دچار تغییراتی شد. بعد از سه دهه ترکیب سینمای وحشت با سینمای اسلشر (خون و خونریزی) دیگر مخاطبان با دیدن خون و کشتار نمی ترسیدند و دیگر هم لذت نمی بردند. از دیدن این همه دست بریدن و سر بریدن. برای همین بود که فیلم مستندنمایی مثل «پروژه جادوگر بلر» موفق شد نظر منتقدان و گیشه را جلب کند و بعدش هم فیلم هایی مثل «فعالیت ناهنجار» (Paranormal Activity) شروع کردند به جولان دادن.
از طرفی این دهه همراه بود با تکرار الگوهای کریون در «اره» و نمونه های مشابهی مثل «مقصد نمایی» و خب کریون هم قبلا دیده بود وقتی خودش را تکرار می کند (در فیلم هایی مثل «Chiller»، «شوکز»، «دوست مرگبار» «نفرین شده») نه تنها مخاطبان تحویلش نمی گیرند بلکه منتقدان همان یکی دو ستاره ای را هم که به او می دادند، حرامش نمی کنند! کریون یک بار در اواخر دهه ۱۹۹۰ سعی کرد از سینمای وحشت دور شود اما «موسیقی از دل» (۱۹۹۹) با بازی مریل استریپ نشان داد که او در ژانری دیگر حرفی برای گفتن ندارد.
کریون در این دهه بیش از همیشه کم کار شد و بیشتر در کار تولید فیلم بود و چند تجربه وحشتش مثل «Eye Red» (۲۰۰۶) و «روح من برای ستاندن» (۲۰۱۰) شکست توامان بودند و تلاش مضحک «جیغ ۴» هم تقریبا داشت آبرویی را که این فیلمساز در ژانر وحشت داشت، از بین می برد.
درواقع سال ۲۰۱۱ و «جیغ ۴» خداحافظی کریون با سینما بود و این روزها سریال «جیغ» تنها ادای احترامی است به او که در طول چهار دهه توانست چندین بار سینمای وحشت را از نو تعریف کند و دنباله هایی که برای فیلم هایش ساخته شدند و بازسازی تعداد زیادی از آنها و الگو گرفتن از بسیاری از آنها (حتی در کارهای فیلمسازی مطرح دیگر ژانر وحشت مثل جان کارپنتر و سام رایمی) نشان می دهد اهمیت کریون در سینمای وحشت کم نبوده است.
خالق یا مقلد
وس کریون با وجود تاثیرگذاری بسیاری بر سینما، این تاثیرگذاری را مدیون مبدع بودنش نیست. فیلمی مثل «کابوس در خیابان الم» وامدار «هالووین» جان کارپنتر است و یا «تپه ها چشم دارند» یک سال پس از فیلم تاثیرگذار «کشتار با اره برقی در تگزاس» تاب هوپر ساخته شده است. اما چیزی که باعث شد کریون بیش از سه دهه در سینما دوام بیاورد و در زمان مرگ به عنوان «فیلمساز وحشت افسانه ای» از او یاد شود توانایی او در تطبیق پیداکردن با زمانه و دستکای کردن الگوهایش برای جذب مخاطب جدید بود.
کاری که کارپنتر اساس از میانه دهه ۱۹۹۰ به بعد نتوانست انجام دهد و تاب هوپر هم از میانه دهه ۱۹۸۰ نتوانست. شاید این به همان آموخته های روانشناسی و فلسفه و ادبیات کریون در سال های جوانی برگردد که توانست داستان های تکراری اش را درطول بیش از سه دهه هربار با ظاهری جدید تعریف کند تا مخاطب را شیفته خود کند و تاثیری بگذارد که حتی وقتی فیلمسازی مثل راب زامبی می آید و «هالووین» را بازسازی می کند بیشتر وامدار کریون و شخصیت مخلوق او فردی کروگر باشد تا فیلم سال ۱۹۷۸ جان کارپنتر.
وس کریونی که نمی شناسیم
آنچه در بالا خواندید درواقع کالبدشکافی سینمای وس کریون است برای کسی که سینمای وحشت را دنبال می کند، نه برای اینکه از آن لذت می برد، برای اینکه بخشی از سینما و جریان اصلی سینماست و برای اینکه دوست دارد گاهی سینما شبیه همان سیرک یک قرن پیش شود و در گوشه ای تاریک از آن بشود ترسید یا خندید. دیدار دوباره فیلم های کریون همراه بود با خندیدن تا ترسیدن.
در طول این چند سال بخش زیادی از ترس و وحشت فیلم های کریون به لحظات کمیک و مضحک بدل شدند اما در این بین دو فیلم او هنوز می تواند جذاب باشد و دیدنی. یکی «افعی و رنگین کمان» (1988) است که درآن آیین و مناسک وودو را با بحران و تغییرات سیاسی هانیتی ترکیب می کند و دیکتاتورها را به آدم هایی تشبیه می کند که مخالفانشان را زنده به گور می کنند و بعدا به آنها لقب زامبی می دهند.
فیلمی که در آن به جز در دقایق پایانی خبری از خونریزی های همیشگی کریون نیست و شاید تنها فیلم کریون باشد که الگوی مقدمه/ کشتار در آن جای خود را به الگوی فیلم معمایی با المان های ترسناک داده است و هنوز می شود فصل های ترکیب خواب و واقعیتش را باور کرد و شاید بهترین فیلم کارنامه کریون به عنوان یک فیلمساز باشد.
فیلم دیگر درواقع اپیزود کوتاه کریون در مجموعه «پاریس دوستت دارم» با عنوان مناسب «پر لاشز» است که در آن روح اسکار وایلد به کمک مردی می آید تا دوباره دل محبوبش را به دست آورد. شوخ طبعی فیلم دوم و رازآمیزی فیلم اول دو عنصری هستند که سینمای کریون را از فیلم های وحشت دیگر جدا می کرد و هرجا این رازآمیزی یا شوخ طبیعی بیشتر دیده می شود، فیلم ها به موفقیت بیشتری می رسیدند و «جیغ» و «کابوس در خیابان الم» گواهی بر همین حرف هستند.
فیلم های وس کریون هرچند در سینما ماندگار هستند، اما دلیل این ماندگاری بعد زیبایی شناسانه آنها نیست بلکه اولین بودن آنها و الگوشدن آنها دلیل این ماندگاری است و خب این درس بزرگی برای فیلمسازهایی است که دوست دارند مخاطب را سرگرم کنند فیلم های کریون، فیلم های محبوب من نیستند اما نمونه هایی خوب برای توضیح این نکته هستند که چطور باید مخاطب را در مشت بگیری و نگذاری یک لحظه چشم از پرده بردارد و او را بترسانی و یا به عبارتی دیگر تحت تاثیرش قرار دهی. تحت تاثیر قراردادن مخاطب کار فیلمسازهای بزرگ است و کریون با این کارنامه، هرچند در سینمای هنری و نخبه گرا چهره ای مهم نیست اما فیلمساز بزرگی در ژانر وحشت بود.
نقل قول هایی از وس کریون
• به نظرم سینما یکی از شکل های اصلی هنر است. به شدت قدرتمند است در روایت داستان هایی تکان دهنده که می تواند بیننده را از شادی به گریه دربیاورد و کاری کند که درنظر مخاطب ناممکن، ممکن شود.
• سینمای وحشت مثل پادگانی ورزشی برای روان انسان است. در دنیای واقعی، آدم ها در گروه هایی بسیار کوچک جمع می شوند، و همیشه از سوی خطرهایی واقعی و گاه هراسناک در خطر هستند، مثل حادثه کلمباین. اما یک فرم روایی می تواند این ترس ها را در مجموعه ای قابل کنترل قرار دهد. می تواند به ما کمک کند تا به شکلی عقلانی به ترس هایمان فکر کنیم.
• فیلم های وحشت ترس خلق نمی کنند بلکه ترس را عرضه می کنند.
• دوست دارم درباره ترس های فرهنگم حرف بزنم. به نظر کار درست این است که با دشمن رو به رو شوی و دشمن همان ترس است.
• به نظر رویای آمریکایی که چیزی اش می شود! همان رویایی که می شود رویای دیزنی وار هم بهش گفت؛ همان چمن های مرتب و زیبای حیاط خانه، نرده های سفید تمیز، مادر و پدر و بچه های شاد و همه آدم های خداترس و نیکوکار. روی دیگر این رویا درواقع خشم و عصبانیتی است که از برآورده نشدن این رویا و درک دروغ بودن این رویا ناشی می شود. این روی دیگر باعث می شود فیلم وحشت آمریکایی خشم و خشونتی دوچندان داشته باشد.
• تا جایی که به من مربوط می شود، عمیق ترین ترس بلایی است که بر سر بدن آدم توسط خودش یا دیگران می آید.
• اگر از عراق بیرون نیاییم، «کابوس در خیابان الم» به واقعیت بدل می شود.
• اگر به واقعیت علاقه داشتم، فیلم مستند می ساختم.
• به نظرم «جیغ» از نظر خطرآفرینی در حد یک کتاب مصور است و تازه شبیه قصه های آبکی هم هست. (در واکنش به مخرب بودن تماشای «جیغ»)
• فیلم های ترسناک دو راه دارند. می توانند واقعیت خشونت را دستکاری کنند تا جذاب تر به نظر برسد یا اینکه جلوه مشمئزکننده خشونت را نشان دهند که بی رحمانه است و از آزاردادن دیگران تغذیه می کند. به نظرم این خطرناک ترین نوع فیلم وحشت است. من سعی می کنم فیلم وحشتی بسازم که نشان می دهد نتیجه نهایی خشونت چیزی جذاب است. البته خودم هم نیم دانم این حرف یعنی چه!
• با فیلم ترسناک می توانی خیلی ها را به سالن سینما بکشانی به این شرط که هر هشت دقیقه بتوانی آنها را بترسانی. پس باید یک قرارداد بامزه با شیطان ببندی که نتیجه اش این است: من کلی ایده جذاب دارم اما آنها را پنهان می کنم و آنقدر مردم را می ترسانم که به خنده بیفتند!
• برای من در همه این فیلم های ترسناک و تریلر، چیزی که جالب است آن چیزی است که در ذهن شخصیت می گذرد.
• ترس از بازنشستگی از هر فیلم ترسناکی، ترسناک تر است.
• شما پول نمی دهید بروید سینما تا بترسید. شما می روید فیلم ترسناک ببینید تا ترسی را که در وجود خودتان است به شکل روایی و داستانی ببینید.
• فیلم ترسناک باید چیزی را نشان بدهد که قبلا به مخاطب نشان داده نشده تا او را غافلگیر کند. باید از انتظارات مخاطب خبر داشته باشی و بعد از جایی به آنها ضربه بزنی که حدسش را هم نیم زنند.
• اولین هیولایی که مخاطب باید از آن بترسد، خود شما هستید.
• یاد گرفتم برای ورود به حرفه سینما اولین کار اصلا مهم نیست. باید وارد این حرفه بشوید. حالا با هرکاری، هرکاری که شما را وارد سینما کند.
ارسال نظر