بخشهایی جذاب از کتابی درباره مارلون براندو
او ابتدا این ایدهی جذاب را داشت که پانزده یا بیست تن از شاخصترین زنهای زندگیاش هر کدام فصلی از کتاب را بنویسند.
هرچند که در مورد براندو، تهیهی متنی اساسا اریجینال و از پیش گفتهنشده بسیار دشوار است. در هر حال امیدواریم متنی که تهیه کردهایم رضایت نسبی شما سینمادوستان را فراهم آورد.
کارگردانِ مردان (1950) چیزهای زیادی برای ارائه به براندوی جوان در اولین حضور سینماییاش داشت. فرد زینهمان که به برقراری ارتباطی نزدیک و سمپاتیک با هنرپیشهها شهره بود در 1907 در وین به دنیا آمد. او در 1929 راهی آمریکا شد و به تدریج خودش را تا کارگردان B-Movie های کمهزینه بالا کشید. او در 1949 فیلم استودیویی فوقالعادهی عملِ خشونتآمیز را ساخت که در آن رابرت رایان در نقش یک معلول دوران جنگ به وطن بازمیگشت تا از افسر مافوق خیانتپیشهاش انتقام بگیرد. زینهمان در طول ساخت مردان همکاری بسیار نزدیکی با براندو داشت و همیشه متاسف بود که چرا هرگز شانس کارگردانی دوبارهی این غول بازیگری را پیدا نکرد. زینهمان در سالهای بعد شاهکارهایی چون ماجرای نیمروز، از اینجا تا ابدیت، مردی برای تمام فصول و جولیا را ساخت.
مراسم اسکار ۱۹۵۵ و اولین اسکار براندو برای نقش آفرینی فراموشنشدنیاش در در بارانداز. بتی دیویس، براندو را برنده اعلام میکند. متن سخنرانی کوتاه براندو این بود:
«(اشاره به جایزه) خیلی سنگینتر از اونییه که فکرشو میکردم! خدای من! میخواستم یهچیزی بگم، اما اون چیزی رو که میخواستم توی این لحظهی خیلی مهم بگم یادم نمیآد. تصور نمیکنم که هیچ موقع در طول زندگیم، این همه آدم مستقیما مسوول خوشحال کردن من بوده باشند. لحظهی شگفتانگیز و کمیابییه و من واقعا ممنونم. ممنون از شما».
سیدنی لومت که تنها چند ماهی از مارلون براندو کوچکتر بود در دوران کودکی هنرپیشه بود و بعدها در جنگ جهانی دوم در خاور دور خدمت کرد. او هم مثل سام پکینپا و رابرت آلتمن از تلویزیون شروع کرد و به اتکای کارگردانی چند فیلم تلویزیونی توانست اولین فیلم بلند سینمایی کمهزینهاش را در ۱۹۵۷ بسازد؛ ۱۲ مرد خشمگین که توفیق انتقادی گستردهای هم در پی داشت. او و براندو در تنها فیلم مشترکشان نسل فراری (۱۹۵۹) که اقتباسی از نمایشنامهی تنسی ویلیامز است همکاری خیلی خوبی با هم داشتند و واقعا باعث تاسف است که این همکاری در سالهای بعد ادامه پیدا نکرد. در کارنامهی پرفراز و نشیب لومت در مقام فیلمساز، فیلمهای شاخصی چون تپه، سرپیکو، بعدازظهر نحس، شبکه و حکم دادگاه به چشم میخورد. این فیلم آخری از آن دست فیلمهایی بود که شاید نقش اصلی آن برازندهی براندو بود. (گرچه حالا تصور بازیگر دیگری به جای پل نیومن در آن فیلم کار سختی است).
سربازهای یکچشم اولین و آخرین تجربهی کارگردانی مارلون براندوست. او وقتی پشت دوربین رفت که سام پکینپا و استنلی کوبریک از ساخت فیلم انصراف دادند. وقتی مدیران اجرایی پارامونت سر صحنهی فیلم حاضر شدند تا شکایتشان را از افزایش سرسامآور بودجهی فیلم به گوش براندو برسانند، او حسابی جوش آورد و تا میتوانست فحش نثارشان کرد. براندو موقع تعطیلات آخر هفته گاهی به نیویورک باز میگشت تا از خوشگذرانیهایش غافل نماند.
براندو برای تبلیغ آمریکایی زشت (که در ایران با عنوان آمریکایی قهرمان نمایش داده شد!) سنگِ تمام گذاشت و به اقصی نقاط گیتی سفر کرد. محکوم کردن تند و تیز نژادپرستی از سوی او موجب شد بسیاری از سینماهای جنوب امریکا فیلم را بایکوت کنند. اما خود فیلم، بر خلاف تصور براندو، چیز دندانگیری از آب درنیامد و امروز کمتر کسی آن را به یاد میآورد.
براندو و یول برینر سر ساختهشدن موریتوری (۱۹۶۵) کشمکشهای جانانهای با هم داشتند که تا مرز درگیریهای فیزیکی هم پیش رفت. براندو ابتدا میخواست نقش براینر را در فیلم بازی کند، و اصرار هم داشت براینر (معروفترین کلهتاس تاریخ سینما) کلاهگیس سرش کند!
براندو موقع ساختهشدن آپالوزا (۱۹۶۶) تغییراتی در فیلمنامه داد و گفت حاضر به کشتن حتی یک سرخپوست در هیچ فیلمی نیست. او فیلمنامهنویس آپالوزا را مجبور کرد تا چهل کتاب مختلف دربارهی ساکنان بومی ایالات متحده بخواند!
براندو سر صحنهی بسوزان! (۱۹۶۹) بود که گفت: «بازیگری کار زجرآور، کسالتبار و بچهگانهای است». او حتی کارگردان فیلم، جیلو پونتهکوروو، را تهدید به مرگ کرد و به همین خاطر پونتهکوروو در طول فیلمبرداری همیشه محض احتیاط هفتتیری در جیب خود میگذاشت. براندو که علاقهاش را به بازی در این فیلم از دست داده بود، یکبار در طول فیلمبرداری با حالت قهر از کشور کلمبیا (محل فیلمبرداری) به لسآنجلس بازگشت اما بعدها از همین فیلم به عنوان یکی از بهترین فیلمهای دوران فعالیت هنریاش یاد کرد! آنچه بیش از هر چیز از این فیلم در خاطرهها مانده، موسیقی شنیدنی انیو موریکونه است.
آل پاچینو همبازی براندو در پدرخوانده گفته است: «از براندو یاد گرفتم که دیر بیآم». شاید منظور پاچینو دیر آمدن همیشگی براندو سر صحنهی فیلمبرداری بوده و البته شاید هم اشارهی او به بازگشت تماشایی اسطورهی بازیگری در دههی ۷۰ با پدرخوانده و آخرین تانگو در پاریس بعد از سالها افول بوده است.
او را ساشین، یا ساشین لیتلفِدِر (پَر کوچولو) میخواندند اما اسم واقعیاش ماریا لوئیز کروز بود؛ بانوی سرخپوست ۲۶ سالهای که براندو او را به مراسم اسکار فرستاد تا جایزهی اسکار پدرخوانده را رد کند. براندو حتی روی آرایش ظاهری نمایندهاش و نوع پوشش آراستهی سرخپوستی او اِعمال نظر کرد. متن خطابهی تاریخی ساشین در مراسم اسکار ۱۹۷۳ این بود:
«سلام. اسم من ساشین لیتلفدر است. یک آپاچی (یکی از قبائل سرخپوست امریکا) و مدیر یکی از انجمنهای دفاع از حقوق سرخپوستان امریکا هستم. من امشب به عنوان نمایندهی مارلون براندو اینجا هستم. او از من خواست تا متن سخنرانی بسیار طولانیاش را برای شما بخوانم، که در شرایط فعلی و به دلیل محدودیت زمانی نمیتوانم و البته خوشحال خواهم شد که در کنفرانس خبری بعد از مراسم به تفصیل دربارهاش صحبت کنم. مارلون براندو با تاسف فراوان نمیتواند این جایزهی بسیار ارزشمند را قبول کند. دلیل آن وقایعِ اخیر مرتبط با Wounded Knee، و رفتاری است که امروزه با سرخپوستان امریکا از سوی صنعت فیلمسازی و تلویزیون و پخش مجدد فیلمهای قدیمی میشود. امیدوارم که امشب مزاحم شما نشده باشم و آرزو میکنم که در آینده، قلبهایمان و درکهایمان آکنده از عشق و خیرخواهی باشد».
(Wounded Knee در سال ۱۸۹۰، در ایالت داکوتای جنوبی و بین ارتش امریکا و سرخپوستان روی داد و منجر به کشته و زخمیشدن بیش از ۲۰۰ سرخپوست شد. اشارهی ساشین به واقعهی ۲۳ فوریهی ۱۹۷۳، حول و حوش زمان برگزاری اسکار، و تقابل ۷۱ روزهی نظامیان جنبش سرخپوستان امریکا با پلیس فدرال است. این جنبش در صدد بود تا در اقدامی سمبلیک محل کشتار سرخپوستان را پایگاه همیشگی خود کند).
والی کاکس (۱۹۷۳-۱۹۲۴) دوست صمیمی مارلون براندو بود که سابقهی این دوستی به دوران کودکیشان باز میگشت. او هم مثل دوست معروفش آدم خوشگذرانی بود و توانست به عنوان هنرپیشهای تلویزیونی شهرتی نسبی به هم بزند. والی کاکس در معدود فیلمهایی سینمایی هم بازی کرد اما او و براندو هرگز در یک فیلم با هم همبازی نشدند. با وجود این، کاکس گاهی اوقات سر صحنهی فیلمبرداری فیلمهای براندو حاضر میشد و توصیههایی هم به او میکرد. او در ۴۹ سالگی از انسداد شرایین قلب درگذشت و با توجه به پیدا شدن جعبهی داروی خالی در کنار جسدش احتمال خودکشی او قوت گرفت. او و براندو چند سالی بود که با هم قهر بودند اما براندو به محض اطلاع، خودش را از جزیرهاش در تاهیتی به مراسم خاکسپاری رساند و گفت که او تنها کسی بوده که کاکس را درک میکرده. براندو بعد از مرگ نابهنگام دوست صمیمیاش عکس او را کنار عکس مادرش گذاشت و در اوتوبیوگرافی خود نوشت: «او برادر من بود... حتی حالا هم که کنارم نیست همیشه با او حرف میزنم».
ماریا اشنایدر همبازی براندو در فیلم جنجالی آخرین تانگو در پاریس، که بسیاری (از عزتالله انتظامی تا کامبیز کاهه) بازی براندو در این فیلم را بهترین نقش آفرینی تمام عمرش میدانند، بعدها دربارهی همبازی مشهور خود گفت: «براندو هیچوقت برایم جذابیتی نداشت. او همیشهی خدا نگرانِ وزناش بود».
«از بین تمام بازیگرانی که به سُنت مارلون براندو رشد کردند، هیچکدامشان متعهدتر از جک نیکلسن نبودند. استایلهای ناتورالیستی این دو کاملا شبیه به هم بود؛ هر دو به عنوان مردانی که نگاهی خریدارانه به زنان داشتند شهره بودند؛ و هر دو سالها در مالهالند درایو در همسایگی هم زندگی میکردند (ورودی املاک آنها مشترک بود). اما نیکلسن تایید میکند که وقتی قرار شد این دو در برکههای میسوری با هم همبازی شوند، قدری نگران شد. بعد، که براندو وارد صحنه شد، طبق معمول خواست تا دیالوگهایش را برایش روی یک ورقه کنار دوربین بنویسند. جک با تنبلی مارلون در حفظ دیالوگها آشنا بود اما وقتی مارلون شروع به خلق دیالوگهای جدید و بداهه موقع فیلمبرداری کرد، جک از این اتفاق غیرمنتظره به کل شوکه شد. این نبردی دوستانه بود، دو مرد در شخصیتهایشان ماندند، اما شاهدان مجبور بودند باور کنند که بحث و جدلی هر چند ملایم میان این دو ابر بازیگر پیش آمده است. در داستان این فیلم آرتور پن، جک گلوی مارلون را میبُرید اما در حال و هوای کلی حاکم بر فیلم و پشت صحنهاش، این مارلون بود که شکستناپذیر بیرون آمد.
براندو چندان این واقعیت را پنهان نمیکرد که تمایلی به نوشتن کتاب خودزندگینامهاش ندارد و موافقتش برای نوشتن این کتاب به خاطر پرداخت هزینههای کمرشکن دادگاه پسر بزرگش کریستین است. او ابتدا این ایدهی جذاب را داشت که پانزده یا بیست تن از شاخصترین زنهای زندگیاش هر کدام فصلی از کتاب را بنویسند. اما شرکت ناشر، رندومهاوس، که میخواست چهار میلیون دلار پول نقد به عنوان حق نشر به براندو بدهد، نمیتوانست چنین ریسکی را قبول کند. براندو در نوشتن کتاب به مشکل خورد و بعد از دو سال سراغ رابرت لینزی رفت تا کمکش کند. (لینزی قبلا همین کار را برای رونالد ریگان انجام داده بود). لینزی هفتهها با براندو دربارهی موضوعات گوناگون گفتگو کرد و البته براندو این شرط را گذاشت که اسم هیچکدام از دوستدخترهایش در کتاب برده نشود.
ارسال نظر