شایدها و بایدها
نگاهی به «ملبورن» ساختهی نیما جاویدی
ملبورن را میتوان در ادامهی فیلمهای چند سال اخیر با مضمون مهاجرت دانست، با یک تفاوت مهم که این بار ظاهراً مشکلی بین اعضای خانواده یا میان آنها با اجتماع پیرامون نیست بلکه مشکل اصلی با ورود یک موجود غربیه و بهنوعی «ناسازه» در خانواده شروع میشود.
موضوعی که کمتر در یادداشتها و نقدهای جشنواره و اکران به آن پرداخته شده و همین که از لحاظ روایت و ساختار شباهت محسوسی به فیلمهای فرهادی دارد، خیلی از منتقدان را واداشته که اتهام کپیکاری و تکرار را به فیلم نسبت دهند، در صورتی که اگر به فیلم با نگاهی بدون پیشفرض و مستقل نگاه کنیم، درمییابیم که به عنوان یک فیلم اول جزییات روایی و ساختاری قابلقبولی دارد که البته به خاطر ضعفهای اساسی در تعریف قصه و کم بودن ملاتهای داستانی و افت ریتم و ضرباهنگ در نیمههای فیلم در حد یک فیلم متوسط باقی میماند.
شروع فیلم دریچهی مناسبی است که بتوان از طریق آن به قوتها و ضعفهای آن پرداخت. داستان با ورود مأمور آمار به ساختمان شروع میشود و در حیاط به زنی برخورد میکند که همان پرستاری است که بچه را به سارا تحویل داده است. پس از آمارگیری از چند خانه سراغ زوج اصلی داستان میرود و تنها اطلاعی که از آنها به مخاطب میدهد این است که برای تحصیل، به مدت سه سال به ملبورن مهاجرت میکنند. این صحنهها چه از لحاظ دیالوگنویسی و چه ارجاعی که بعدها به آنها داده میشود، خوب کار شدهاند اما از نظر اجرایی چندان خلاقیتی در آنها دیده نمیشود، از جمله صحنهی برخورد زن با مأمور سرشماری، بهخصوص نگاههای غلوشدهی دختر.
در ادامه زوج اصلی را میبینیم که در حال تدارک برای سفر هستند اما نوع رابطهی آنها در همان ابتدا با نوعی ابهام ارائه میشود؛ مشکل امیرعلی با خواهرش مشخص نمیشود که آن قدر هم بر آن تأکید میشود. چنین تصور شده که با نمایش نماهایی از خندیدن شخصیتها میتوان صحنههایی شاد و آرام خلق کرد تا در ادامه با بروز بحران، مخاطب غافلگیر شود. اما این لحظهها، کمتر تناسبی با منطق شروع درام، یعنی مقدمه و آشنایی اولیهی تماشاگر با شخصیتها دارد.
مثلاً خندیدن امیرعلی به اصلاح صورت شاهین از همین نمونههاست که ربطی به فضای شاد خانه و روابط میان آدمها ندارد. هرچند حضور دختر و اقدام او مبنی بر گرفتن عکس، کارکرد روایی دارد، زیرا از طریق عکس و زوم کردن روی دستان نوزاد، به تعلیق فیلم و گرهگشایی داستان افزوده میشود اما به طور کلی میتوان شخصیت خواهر را حذف کرد؛ شخصیتها و موقعیتهایی فرعی که تأثیر چندانی در درام فیلم ندارند و صرفاً برای پر کردن زمان فیلم میآیند و بدون هر نیشونوشی از روایت خارج میشوند. از سمسار گرفته تا صاحبخانه و شاهین که صرفاً به تعلیقی میافزایند که به اندازهی کافی به آن تأکید شده است.
اما هرچه فیلم در پرداختن به شخصیتهای فرعی ضعف دارد، در پرداخت برخی جزییات توانسته رابطهی مؤثری میان ایده و اجرا برقرار کند. از جمله تمهید به کار رفته در تیتراژ که با تمهیدی تكنولوژیك، انبوه لباسها را در یک ظرف محدود جای میدهند که بر اساس آن میتوان حتی مهاجرت آنها را پیروی از مد روز تلقی کرد، اشاره به قطع شدن آب در ساعت چهار عصر که دقیقاً همزمان میشود با خالی کردن شیر توسط سارا در روشویی، کارگردانی مناسب حضور زن مصیبی و مأمور در راهرو که حتی از طریق چشمی هم به بحران آنها میتوان دست یافت، رنگ و نور زردی که در جاهای مختلف خانه از آن استفاده شده و میتواند نمادی از تردید و جدایی باشد که در تضاد با رنگ آبی قرار میگیرد که کارگران با آن در حال رنگآمیزی حوض حیاط هستند، قاببندیهای در خدمت معنازایی مثل صحنهای که امیرعلی میان در و دیوار قرار گرفته و نیمی از صورت و تنش دیده میشود یا قابی که سارا در انتهای فیلم کنار پنجره ایستاده و با تأکید به فضای خالی، بهنوعی پشت کردن او به رنگ آبی و آرامش را به ذهن متبادر میکند، استفاده از صدای تلفن که مانند یک سوت کشدار در طول فیلم شنیده میشود، تمهید وانمود کردن خرابی زنگ که گاهوبیگاه از آن در جهت فضاسازی استفاده میشود، شکستن شیشهی در اتاق که چند بار به آن ارجاع داده میشود یا موقعیتهای متنوع دیگر که نشان از درک و شعور سینمایی قابلتوجه جاویدی دارد.
از نظر محتوایی و مضمونی هم میتوان فیلم را همسان با روایتهای پیرامون شکاف در روابط طبقهی متوسط ارزیابی کرد؛ یک زوج که بهظاهر با هم خوبند اما با کوچکترین بحران به هم شک میکنند. مثلاً صحنهای که زن متوجه مرگ نوزاد میشود و به امیرعلی شک میکند که نشان میدهد آرامش آنها بیشتر ظاهری و تصنعی است تا ریشهدار. و به این ترتیب میتواند برشی موجز از یک زندگی رو به زوال به حساب آید. آدمهایی که از جوان تا میانسال در حال مهاجرت هستند یا پنهانکاری مرسوم مثل مرد همسایه که به مأمور آمار میگوید بچهها از اینترنت استفاده میکنند، اما زن او بر استفادهی خودشان تأکید میکند، یا شک کردن متوالی آدمها به یکدیگر که نمود پررنگش زمانی است که امیرعلی برای لو رفتن ماجرا به دوست سارا میگوید که او را کتک زده و او با دیدن زخم دست میپذیرد، به عبارت دیگر هر یک از آدمها پتانسیل بحران را در زندگی روزمره دارند و حالا با یک بحران عمیقتر روبهرو میشوند، یا مشکل همیشگی عدم ارتباط و شناخت همسایهها از یکدیگر که باعث سوءتفاهمهای بنیادین میشود اما مشکل اینجاست که این محتوا بیشتر از طریق دیالوگ تبیین میشود تا اینکه بیان دراماتیک داشته باشد.
در واقع از طریق دیالوگ به ابعاد درونی شخصیتها و روابط آنها دسترسی پیدا میکنیم، بدون آنکه مبانی داستانگویی در میان باشد. اما با وجود این ضعفها ملبورن به عنوان یک قدم اول، بسیار مستحکم برداشته شده و جاویدی میتواند با دقت بیشتر به چفتوبست فیلمنامه و جزییات اجرایی بازیگران - که برخی جاها اغراقآمیز عمل کردهاند - یا پایانی که ایدهی جالبی دارد اما شکل اجرایش مناسب نیست، میتواند در فیلمهای بعدی، روایت ماندگاری ارائه دهد.
ارسال نظر