مرگ ملیکای ۲۰ساله، دختر بندر؛ این جای خالی پر نمیشود
جستاری که مریم منوچهری در نوروز ۱۴۰۰ در نشریه اندیشه پویا راجع به مرگ ملیکای ۲۹ساله نوشته، برای همه کسانی که یک عزیز از دست دادهاند به شدت قابل لمس است.
برترینها: جستاری که مریم منوچهری در نوروز 1401 در نشریه اندیشه پویا راجع به مرگ ملیکای 29ساله نوشته، برای همه کسانی که یک عزیز از دست دادهاند به شدت قابل لمس است، قبل خواندن این مطلب چند برگ دستمال کاغذی همراه داشته باشید.
«تاریخ ساکتی وجود ندارد. هر چقدر که آتشش بزنند، هر چقدر که خردش کنند، هر چقدر که جعلش کنند، تاریخ انسان به سکوت نه میگوید» این جملهها را پایان فیلمی خواندم. نقل قولی از ادواردو گالیانو، نویسندهی اهل اروگوئه. خط داستانی فیلم از بازگو کردن قصه یک گور دستهجمعی گمنام مانده از جنگ جهانی آغاز میشد. گوری که حالا بازماندههایی به دنبال حفاری آن بودند. چند دهه بعد از واقعه.
همیشه توی ذهن من فردا روزی است که خورشید طلوع میکند. نه از لحاظ تقسیمبندیهای زمانی یا تعاریف بسیار جاافتاده علمی. این جمله را وقتی به خودم میگویم که نیاز به امید دارم حتی میزان کمی از امید چیزی که بتواند مرا به جلوتر ببرد. با خودم فکر میکنم فردا روزی است که خورشید طلوع میکند و این تکرار، این گرما، این وعدهی داده شدهی حتمی حالم را خوب میکند. انگار لنگری باشد برای جا گرفتن.
اما امسال یک صبحی از خواب بیدار شدم، یک روز پاییزی توی یک شهر ساحلی جنوبی، و خورشید هم وسط آسمان بود، گرم و تابنده اما جهان چیزی کم داشت. جهان اصلا شبیه روز قبل نبود و چیزی از آن کاسته شده بود که به غمی همیشگی میدانم هیچوقت جبران نمیشود. هیچوقت هیچچیز شبیه قبل از چهارشنبه چهاردهم مهرماه امسال نمیشود. بعضی از فقدانها همیشگیاند. بعضی از حزنها همیشه جاریاند.
دختر را ابتدای سال دیدم. یک روزی اواسط فروردین. تا قبل از آن وصفش را شنیده بودم. وصف جوانی، هنر و استعدادش را. ابتدای سال دعوت شدم به نوشتن یک فیلمنامه، یک فیلمنامه خیالی از دختری واقعی. بلیت گرفتم و رفتم بندر، بندر عباس. باید دختر را از نزدیک میدیدم. اسمش ملیکا بود. بیست ساله. از سیاهان بندر بود. با تمام مشخصات ظاهری آنها و بسیار زیبا. بسیار جوان و زیبا.
توی جمع ما که همه از او بزرگتر بودیم دختر آرامی بود. هیچوقت دستهایش را فراموش نمیکنم که چطور در هم فرومیرفتند انگشتهایش توی هم گره میخوردند. توی دفترم همان موقع نوشتم خیلی مضطرب است. باید از او سؤالی می پرسیدیم تا با طمأنینه و دقت و سر حوصله آرام آرام به ما جواب میداد اشتیاق این را داشت که کاری کند مثلا نقش اول فیلمی باشد. اشتیاق این را داشت که از او چیزی باقی بماند.
یادم نیست دفعه اولی که او را دیدم از او پرسیدم تا به حال به سی سالگی ات فکر کردی یا دفعه دوم بود. سی سالگی برایش خیلی دور بود. به بعد از سی سالگی اش که اصلا فکر نمیکرد. میگفت دوست دارم توی هرمز یک کافه داشته باشم. همانوقت که اینها را میگفت، من توی ذهنم تصورش میکردم با گیسهای بافته بسیار تیره و ضخیمش. با لباسهای رنگیاش و با حلقه ریزی که روی پره بینیاش داشت. او را توی کافهاش تصور میکردم. سی ساله همچنان بسیار جوان و لابد صاحب زندگی خودش.
تمام بهار و تابستان به نوشتن فیلمنامه گذشت. سکانس به سکانس رفتیم جلو. لوکیشن فیلم توی استان هرمزگان بود. بندر عباس و بندر کنگ و یکی-دو جای دیگر. داشتیم به هوای این فیلم به فرهنگ هرمزگان هم ادای دین میکردیم. به شعر و موسیقی و رنگ و دریا و زنهای آن سرزمین برای من که همه قصههایم بین خط آبادان-بوشهر میگذرند، خرق عادت خوبی بود. هم شبیه و هم بسیار متفاوت.
توی یکی از سکانسهایی که نوشتیم باد توی شهر ولوله میکرد. توی آن سکانس هوا ابری و گرفته بود و کم کم ازدحام باد و تشویش توی فضا بیشتر و بیشتر میشد. بادِ اضطرابآور و تنهایی در شهر. تنهایی ناامیدکننده. حتی صدای مرغان دریایی هم تشویش جاری را بیشتر می کرد. و بعد ساحلی خالی و خاکستری. توی ساحل قایقهایی را میدیدیم که برعکس گذاشته شده بودند. موجهای بلند دریا به صخرهها میخوردند. موجها به دریا برمیگشتند.
موجها آب را تا توی شهر و ساحل میآوردند. انگار دریای خشمگین داشت وارد فضای امن آدمها میشد.
یک روزهایی برای دختر توی واتساپ پیغام میگذاشتم از او سؤال میپرسیدم. سؤالها را سر حوصله جواب میداد. میخواستم هرچه بیشتر او را بشناسم. او هم کم کاری نمیکرد. آبانماه امسال گوشیام را عوض کردم. آرشیو واتساپ را نتوانستم انتقال بدهم. همه آن گفتوگوها، آن صداها، آن خاطرهها پریدند و رفتند. هیچچیز باقی نماند. حافظه آدم تا چند سال صدا را توی خودش حفظ میکند و نگه میدارد؟
شش ماه من داشتم بیست سالگی خودم را به یاد میآوردم. ما با هم فرق داشتیم. من دختر آرامتری بودم. همان موقع هم خیلی در بند بعد نبودم. برنامهریزی میکردم که همین امروز و فردای خیلی نزدیک چطور بگذرد. حالا که بزرگ شدهام میدانم مال این بود که به صورت غریزی به آینده امید داشتم. امید داشتم که آینده میآید و آینده خوب است. یک امید گنگ اما حاضر .من در بیست سالگی ناامید نبودم.
یک شب استوری غمگینی توی اینستاگرام منتشر کرد. حالا یادم نیست چه بود. لابد گوشه اتاق کوچکش نشسته بود و زیر لب ترانه قدیمی غمگینی میخواند. پیغام دادم خوبی؟ خوب نبود. گفتم از حالت برایم بگو. پرسید اشکال ندارد پیغام صوتی بدهد؟ گفتم نه. پیغامش طولانیتر از بیست دقیقه شد. از خودش حرف زده بود. از احساساتش. از فکر این که زندگی بیاهمیتی دارد. سعی کردم برایش توضیح بدهم که چقدر به خیالم ارزشمند است. به خیالم توانستم آرامش کنم، به خیالم.
بعدها فکر کردم من چقدر سهلانگاری کردم؟ آیا میتوانستم کمکی کنم؟ من چقدر کم کاری کردم؟ «یی یون لی» نویسنده آمریکایی در کتاب "آن جا که دیگر دلیلی نیست" مینویسد: »آدم چطور ممکن است حقیقتی را بفهمد و نپذیرد؟ چطور ممکن است انتخاب فردی دیگر را بپذیرد و زیر سؤال نبرد؟ چطور زیر سؤال ببرد و به ته خط نرسد؟ آدم چقدر باید دستش را جلو ببرد تا به چیزی جلوتر از ته خط برسد؟»
توی یکی دیگر از سکانسهای فیلمنامه، جایی از آن که من خیلی دوستش داشتم، نمای بستهای از یک گهواره و صدای چرخ خیاطی داریم و دستهای مختلفی که یکی یکی میآیند توی کادر و چیزی به گهواره میبندند یا چیزی توی آن پهن میکنند. بعدتر دختر فیلمنامه ما به دنبال صدای چرخ خیاطی میرود. دوربین او را دنبال میکند. کم کم صدای چرخ بیشتر میشود. به اتاقی میرسیم که در آن باز است. دوربین توی اتاق را نشان میدهد. اتاق خلوت است. یک اتاق خیاطی خلوت. گوشه اتاق یک میز خیاطی کوچک است و زن پیری پشت میز نشسته و خیاطی میکند.
زن زیر چشمی به او نگاه میکند و میگوید بیا داخل. ملیکا از کنار دیوار صندلیای برمیدارد و میگذارد رو به روی میز زن و مینشیند و پارچه را برای کمک به او میگیرد. زن در حال دوختن لباس برای بچهای است. ملیکا می پرسد پسر است یا دختر؟ زن میگوید نمیدانم. ملیکا میپرسد پس چطوری میدوزید؟ زن میگوید نمیدانم. فرقی ندارد. من همیشه میدوزم. پارچه زیر دست زن سفید است.
این چند ماه به لباسهایش خیلی فکر میکنم خیلی لباسهای رنگ به رنگ و قشنگی داشت. از لباسهای بندری گرفته تا مندبالای سبک جدید. چیزی که خیلی زیاد داشت همین لباس بود. بچهها از او میپرسیدند ملیکا لباسهات را از کجا میگیری؟ میگفت از همین بازارها. من هر وقت خودش یا عکسهاش را میدیدم به ده سال بعدش فکر میکردم. نمیدانم چرا در مورد او همیشه به چند سال بعدش فکر میکردم، همیشه!
فیلمنامه را شهریورماه تمام کردیم. فیلمنامه را توی دفتر مینوشتم. سکانس و تیتراژ پایانی را که نوشتیم، توی دفتر تاریخ زدم بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۰، ساعت دو بعدازظهر. خوشحال بودیم. بار بزرگی از روی دوشمان برداشته شده بود. احساس گرسنگی زیادی میکردیم. گفتیم کجا برویم؟ رفتیم رستوران قناری. رستوران قناری غذاهای خوشمزهای دارد. جشن گرفتیم. فکر کردیم دو ماه دیگر میرویم برای ساخت فیلم.
آدم یک شبهایی وسط حال خوش است. مابین آدمهای عزیزش میگوید و میخندد. نگاه ساعت میکند؛ حدود ساعت ده شب است. با خودش میگوید حالا کو تا پایان شب. بعد از دو سال بعد از عبور از روزهای سخت کرونا آمده یک سفر چند روزه پیش اقوام عزیزش. ساعت ده شب است و با سر خوشی فکر میکند حالا کو تا پایان شب؟ هنوز مانده تا سحر. خبر ندارد فردا شب میرود کنار دریا و گریه میکند.
صبح روز چهاردهم مهرماه امسال، حدود ساعت هفت صبح سراسیمه با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. آدم پشت خط ترسیده و گریان فقط یک جمله را تکرار میکرد. این که مردهای. تو از ساعت ده شب قبل مردن خودت را شروع کرده بودی و من نمیدانستم. من نمیدانستم. من دانستم... میتوانم تا پایان این متن همین جمله دو کلمهای را تکرار کنم.
عراقیها یک شاعر پیرسالی دارند به نام مظفر النواب. یکی از مشهورترین شعرای عراقی است و تمام زندگیاش را به شعر و به مبارزه گذرانده است. توی یک خط از یکی از شعرهایش میگوید «واللیل کعمر الاموات طویل...»، فارسیاش میشود «و شب همچون عمر مردگان بلند است». مظفر النواب راست میگوید. عمر مردگان بلند است، خیلی بلند. حالا قرار است تو همیشه عمر کنی. یکجایی که دیدنی نیست، شنیدنی نیست. یک عمر طولانی بیهوده.
دختر را فردای آن روز توی شهر پدریاش خاک کردند. من یادم آمد که او چقدر عاشق خود بندر بود. چقدر دوست داشت با این شهر یکی بشود. چقدر دوست داشت نزدیک دریا باشد. دختر عادت داشت هر روز عصر هنوز به غروب نرسیده برود یک جایی نزدیک دریا بنشیند و به آن وسعت قوی و بی انتها نگاه کند. همیشه میگفت دریا باید جایی شبیه رحم مادر باشد. یک طور جانپناه. دختر جایی دور از دریا و توی شهری غیربندری خوابید، برای همیشه. توی گواهی فوتش نوشتهاند ایست قلبی.
من هنوز هم که به مردن و نبودن این دختر فکر میکنم، پررنگترین چیزی که حس میکنم تجربه یک آسیب فیزیکی است. انگار بدنم آسیب دیده. احساس زخمی شدن دارم. زخمی که از خون میگذرد. به او در ساعات پایانی عمرش فکر میکنم. به دردی که تحمل کرده. به وقتی که فهمیده دیگر واقعا دارد میمیرد. مواجهه قطعیاش با مرگ. حضورش در مسیری بیبازگشت. یکطرفه، حتمی، انتهای دره.
هنوز هم باور نمیکنم که دیگر نیست. موجودیتی بسیار دیدنی دیگر نیست .حضوری بسیار قاطع دیگر نیست. دختری که چشمانی بینا داشت، دختری که عاشق جاودانگی بود و نگران عدم حضورش بود. عدم حضورش بعد از مرگ. عدم حضورش در جاهایی و بین آدمهایی که به حضور او عادت داشتند. حالا جهان از او تهی شده. با خودم فکر میکنم یعنی دریا هم دلش برای دختری که همیشه به سراغش میرفت تنگ شده؟ مردن چطور کاری است؟ وقتی که همه زندهاند.
وقتی یک نفر در نزدیکی آدم میمیرد، آدم اسیر خیلی چیزها میشود. اسیر استیصال، اسیر این که او الآن کجاست؟ اسیر این که چه بلایی سر صدایش میآید؟ اسیر این که به چه چیزهایی فکر میکرد، به خصوص آن روز آخر. اسیر این که توی کدام لباسش جان از بدنش رفت؟ اسیر این که من برایش آدم خوبی بودم؟ اسیر جزئیات زندگی آدمی که چه کوتاه گذشته باشد و چه بلند، زندگی کمی بوده. توی ذهن ما این یک واقعیت است که میتوانست بیشتر زندگی کند. همیشه به نظرمان جای روزهای بیشتری خالی است. آدم اسیر این میشود که آیا آن لحظه آخر میلش به زندگی برگشته است؟
من کلا به مرگ خیلی فکر میکنم. به مردن نه، به خود مرگ. به اتفاقی که رخ میدهد. به اشکال مختلف این اتفاق. فکر کردن محض. بزرگترین تفاوت مرگ با زندگی این نیست که اولی پایان و دومی شروع ماجراست. من در مرگ چیزی را، امکانی را، به هیچ وجه نمیتوانم فراموش کنم. امکان انتخاب شخصی. امکانی که خیلی دردناک است، در هر حال خیلی دردناک است.
آیا زندگی آدم قلب میشود؟ میشود تاریخ زندگی آدمیزاد را طور دیگری بنویسند؟ آیا در این دنیا برای هر آدمی، یک نفر به یادآورنده کنار گذاشتهاند؟ یک نفر که زندگی آدم را از یاد نبرد مثل راز، مثل ثروتی کهنه، توی قلب و یاد و ذهن خودش نگه دارد تا وقت و روز مبادا. آیا حقیقت دارد که تاریخ انسان به سکوت نه میگوید؟ بهترین اتفاقها هم نمیتوانند سالی را که آغشته به مرگ دختر است، کمی، حتی کمی تلطیف کنند. سال دردناکی بود. سال تمام شدن برخی چیزها، بعضی افراد. سال از دست دادن. ملیکا که وقتی میخواست کفش بپوشد، مینشست روی زمین. کاملا مینشست و پاهایش را کمی کج میکرد به طرفین و خم میشد و بند کفشش را میبست. در آستانه بهار تازه و سال نو من به آخرینباری که این کار را کرد فکر میکنم. کفشش را پوشید، از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز بازنگشت.
نظر کاربران
این همه شر و ور رو کسی حوصله نداره بخونه
جناب برترینا
اونقد الکی مینویسی ک کسی حوصله نداره بخونه
😭😭😭😭😭😭
حوصله رمان خوندن ندارمااا
مثل آدم لُپ مطلب بگو کلک بکن.
اینا متن ادبی ان،آدمای احمق و سطح پایین نمیتونن درکشون کنن. من خودم تو طبقه متوسط جامعه ام، اما سطح فکرم اونقدر بالا هست که همچین متنی رو درک کنم.
من که نفهمیدم چی شد چرا مرد چی شد که فوت کرد
اجبار به خوندن نداری ،تو دنیای خودت خوش باش
بسیار متن قشنگی بود و وزین
مدتها بود چنین متنی نخوانده بودم
ممنونم،ممنونم وممنونم....همین
کیمیا خانم الهی من فدای درک و فهم تو بشم الهی....
هیج شبی آن قدر دراز نیست که
روزی در پی نداشته باشد .
همیشه غیر ممکن اتفاق می افتد
هرکسی مرگ را در آغوش خود حمل می کند .
بعض از انسان ها می خواهند از همه چی سر در بیارند و
هیچ وقت شکر خدا را نمی کنند و راضی نمی شوند و
همیشه ایراد بنی اسرائیلی می