هدف بچه ها، به گریه انداختن معلمها
دانشآموزان ناسازگار با مدرسه معمولاً تواناییهایی دارند که مدرسه نتوانسته است آن را درک کند.
میتوان موفقیتهای آینشتاین را استثنای از قاعده دانست و آن را در نظر نگرفت؛ در چنین حالتی، میتوان استدلال کرد که رفتار او در حقیقت نشانهای بود از هوش بسیارش و ناتوانی مدرسه در به چالشکشیدن او، استدلالی که احتمالاً تا حدی نیز درست است. اما اگر طبیعت سرکش او را بهجای هوشاش، علت تفاوت آینشتاین بدانیم چه؟ هر چه باشد، دنیا پر است از آدمهای برجستهای که موفقیت کمتری در مقایسه با آینشتاین داشتهاند.
درحال حاضر، خود من چنین دانشآموزی در کلاسم دارم. او نویسندۀ خلاق و درخشانی است. کتابها، مقالهها و نوشتههای سطح بالای فکری را در اختیارش میگذارم تا خودش بهتنهایی بخواند؛ زیرا اغلب سؤالات فکری پیچیدهای میپرسد که نمیتوانم درست به آنها پاسخ دهم، اما میدانم که پاسخ پرسشهایش را در آن متون خواهد یافت. معمولاً کتاب را پس از چند روز به من بازمیگرداند، درحالیکه از اول تا آخرش را خوانده و بیشتر صفحههای کتاب تاب برداشتهاند.
او در دو درس مردود شده است؛ اما تمام شب را بیدار میماند و داستانهای کوتاه مینویسد و خسته و کجخلق به مدرسه میآید. چشمانش دنبالِ هر چیز دلخوشکنکی میدود، وارد کلاس میشود و عمداً پشت به من مینشیند و تا مدتی بعد از آنکه درس را شروع کردهام، به گپزدن با دوستانش ادامه میدهد. اگر نگویم هیچوقت، خیلی کم پیش میآید که تکالیفش را بهطور کامل انجام دهد، و من مدام باید به او غُر بزنم که حواسش را جمع کند یا حواس دیگران را پرت نکند.
خلاصه اینکه مصیبت عظیمی است. اما وقتی پدرش در آخر پاییز برای جلسه با من آمد، خودم را در برابر مرد بالغ نگرانی دیدم و چیزی را به او گفتم که باور دارم حقیقت است: اوضاع پسرش خوب خواهد شد. درواقع، به او گفتم که پسرش روزی مهمتر از دیگران خواهد شد؛ او زندگیای خواهد یافت که دوستش دارد؛ زیرا او احساساتی، مشتاق، برجسته و بهشدت مستقل است. گرچه درسدادن به این دانشآموز مصیبت است، او کسی است که احتمالاً وقتی بزرگ شود، برایش احترام زیادی قائل خواهم بود.
در تمام سالهای تدریسم، همکارانی که بیشترین احترام را برایشان قائلم، معمولاً با همین توصیف جور درمیآیند. همکاران محبوبم مدیریت مدرسه را بهشدت زیر سؤال میبرند، از وضع موجود ناراضیاند و اغلب اگر لازم بدانند، برای آموزشِ بهتر به دانشآموزانشان قوانین را زیر پا میگذارند. آنچه از دانشآموزان در مدرسه انتظار داریم درست برخلاف چیزی است که بیشتر مردم در بزرگسالی آن را تحسین میکنند.
میتوانم تصدیق کنم که درسدادن به آن دسته از دانشآموزانی راحتتر است که منضبط هستند، وقتی ازشان بخواهی، ساکت میشوند و معمولاً کارهایی که بگویی را با همکاری انجام میدهند. مانند بسیاری از معلمان، من هم چنین رفتارهایی را با پاداشهای بیرونی و تعریف و تمجید تأیید کردهام. اما همچنین متوجه شدهام که گاهی دانشآموزانی که نامنضبط، فاقد روحیۀ همکاری و حتی گستاخاند، رهبرانی قوی میشوند.
اخیراً از رادیو شنیدم که یکی از قانونگذاران ایالتی از اهمیت رشد «مهارتهای نرم» برای نیروی کار سخن میگفت. او با دقت مزایای درک اهمیت محکم دستدادن، ده دقیقه زودتر حاضرشدن و اهل کار گروهی بودن را شرح میداد. خصوصیتهایی که من از حرفهای او شنیدم بهنظرم تحسینبرانگیز میآمدند، همان خصوصیتهایی که پدرم با ناامیدی سعی کرده بود به من القا کند و من از آنها غفلت کردم. اما اغلب آنها ارزشهاییاند که نسل قبلی به آنها معتقد بود.
اگر تعریف موفقیت بتواند بر اساس ادراک ما تغییر کند، تعریف اخلاق کاری هم میتواند. نسل وای یا همان نسل هزاره، معمولاً در مقایسه با صاحبان کسبوکارهای سنتی، تعریف بسیار متفاوتی از اخلاق کاری دارند. برای مثال، تنها ۹درصد دانشجویان آمادگی را جزو «اخلاق کاری» میدانند، درحالیکه این رقم در میان رهبران کسبوکار ۲۳ و کارمندان ۱۸ درصد است.
آدام گرنت در کتابش با نام اصیلها۱، پشت هم از متفکران اصلی مانند آینشتاین مثال میزند که با تمرد از وضع موجود، جهان را تغییر دادهاند. او میگوید طفرهرفتن، تأخیر همیشگی، و گرایش به واژگونکردنِ مظاهرِ قدرت، واقعاً ویژگیهای مهمی برای متفکران اصیل است. مطمئنم که آن قانونگذار ایالتی از دست آینشتاینی جوان که رفتارهای ناخلف دارد، از کوره در خواهد رفت. اما اغلب سرکشها هستند که بیشترین تغییر را در جهان به وجود آوردهاند.
چندسال پیش، دانشآموزی داشتم که مانند همان شاگردی که بالاتر ازش گفتم، در کلاس درس فاجعه بود. او گستاخ، بیاعتنا و بیخیال بود و هر ذرهای از انرژیاش را صرف سرگرمکردن همکلاسیهایش میکرد، بیتوجه به اینکه آن امر موجب میشد تا منِ معلم ناامید شوم. اصلاً نگران نبود که ممکن است به دردسر بیفتد؛ توقیف، تعلیق و ملاقات روزانه با مدیر مدرسه هیچ تأثیری در کنترل رفتارش نداشت. دوست دارم بگویم که او با تلاش زیاد، سماجت، و چندبار صحبت خودمانی با من، ناگهان تبدیل شد به دانشآموز فوقالعادهای که سر عقل آمده بود؛ اما چنین اتفاقی نیفتاد. او از اول تا آخر سال تحصیلی، و بهگفتۀ همکارانم، تا آخر دوران مدرسه، دانشآموز بدقلقی بود.
اخیراً همین دانشآموز من را در شبکههای اجتماعی پیدا کرد و برایم نوشت که بعد از اتمام مدرسه، بزرگ شده است، در کالج ثبت نام کرده و در نمایشنامههایی بازی میکند که دپارتمان تئاتر کالجش تهیه میکند. مدرکش را گرفته و اکنون اردویی تئاتری برای نوجوانان را اداره میکند. اینها برای من عجیب نبود: در آن روزهای مدرسه، من در او بهعنوان کارگردان تئاتر روی صحنه و دانشآموزی نشسته بر نیمکت تفاوتی میدیدم. او حتی گاهی، اگر نمایشی فکاهی اجرا میکردیم یا نمایشنامه میخواندیم، روزهای خوبی را در کلاس میگذراند.
حالا میفهمم که او به هیچوجه دردسر نبود؛ بلکه دردسر اصلی عبارت بود از انتظارات سنتی از رفتار دانشآموزان و تعریفی از موفقیت که به تبع آن وجود داشت. نگاه منِ معلم به او تحت تأثیر تفکر سنتی قرار داشت.
مسلماً، تدریس خودش به اندازۀ کافی دشوار است، چه برسد به اینکه از معلمها انتظار داشته باشیم تا دانشآموزان را تشویق کنند به رفتار بد و گستاخانه، آن هم به امید اینکه بچهها در بزرگسالی تبدیل شوند به متفکرانی اصیل؛ اما با اینحال، روشهایی وجود دارد تا معلمها بتوانند چنین رفتاری را تشویق و محدود کنند.
نمیشود منکر شد که ممکن است افراد سرکش، چه در داخل و چه در خارج از کلاس، خطرناک باشند. در سرکشی طبیعتی ذاتاً مخرب وجود دارد. دانشآموز مخلّ میتواند محیط یادگیری مثبت برای خودش، دیگران و معلم را کاملاً از بین ببرد. و پذیرش افراد سرکشِ خطرناک نیز میتواند در جای دیگری تأثیر منفی بگذارد. با اینحال، برچسبزدنِ همیشگی روی آنان بهعنوان بیگانۀ سرکش موجب میشود تا حمایت زیادی میان دوستانشان به دست آورند. این اتفاق برای من با فرصتدادن به سرکشهای جوان برای یافتن مجرای مثبت ابراز سرکشیهایشان رخ داد، مانند داستاننوشتن برای دانشآموز جدیدم و تئاتر اجراکردن برای دانشآموز قدیمیام، آنها بهجای سربار بودن، تبدیل شدند به سرمایهای برای نهادهای جامعه.
گرچه دانشآموز لوده، کودک زودرنج و دانشآموز تنبل میتواند برای معلم و مدرسه دردسر ایجاد کند، ولی آنها معمولاً تواناییهایی دارند که آموختنی نیست. آنها معمولاً انسانهایی باشهامت، صریح، مقاوم و خلاق هستند؛ کودکانی که نمیتوانند دانشآموزانی خوب یا کارمندانی باشند که «محکم دست میدهند»، اما درعوض، از آن دسته کسانی میشوند که مسیرهای جدید را برای دیگران میگشایند و نشان میدهند. بعنوان یک معلم و پدر، میخواهم که به خلق چنین آدمهایی کمک کنم. میخواهم کمک کنم به شکلدادن آدمهایی که یاد نگرفتهاند سر وقت حاضر شوند: اما وقتی پای تخته حاضر میشوند چیزی مثبت و اصیل روی آن مینویسند.
ارسال نظر