قصه کودکانه
آرش و تاب و سرسره
سرسره گفت: «منو اگه ببرن و بدن به آهن قراضه فروشی، بازم نمیذارم آرش بیاد و روی من سر بخوره.»...
سرسره گفت: «منو اگه ببرن و بدن به آهن قراضه فروشی، بازم نمیذارم آرش بیاد و روی من سر بخوره.»
تاب گفت: «من هم دیگه سوارش نمیکنم. خسته شدم دیگه. به جای اینکه مثل بچههای دیگه روی من بشینه، میایسته و تاب میخوره. اَه اَه. با اون کفشای کثیفش.»
الاکلنگ گفت: «اینجوری که بعد از اون هر بچهای سوار تاب بشه، لباسهاش کثیف میشه. خودش هم مثل پریروز میخوره زمین و زخمی میشه. تازه، وقتی سوار من میشه سر نوبتش نمیاد پایین و نمیذاره بقیه بچهها سوار شن.»
سرسره گفت: «از من برعکس میاد بالا. بعدش هم میایسته بالای سرسره و بچه کوچولوها رو هل میده.»
تاب گفت: «من رو فقط برای خودش میخواد. بچهها رو میزنه و به زور میاره پایین تا خودش سوار شه. اصلا نوبت سرش نمیشه.»
الاکلنگ گفت: «من دیگه خسته شدم. باید یه فکری بکنیم.»
تاب و سرسره هم با الاکلنگ موافق بودند. چند روزی بود که پسر بچهای به اسم آرش وارد پارک شده بود و همه را اذیت میکرد. هم بچهها و هم وسایل بازی که مال همه بچهها بود. گلها را میچید، چمنها را لگد میکرد، به پرندهها سنگ میزد، روی زمین آشغال میریخت، نوبت را رعایت نمیکرد و وسايل را کثیف میکرد. وقتی آرش به پارک میآمد هم بچهها و هم وسیلهها ناراحت و غمگین میشدند. آن روز آرش دیگر تحمل همه را تمام کرده بود. وقتی شب شد و همه بچهها رفتند خانه، وسیلههای بازی که دیگر طاقتشان تمام شده بود نشستند و با هم فکر کردند باید چه کار کنند تا آرش دست از این کارهایش بردارد. کلی فکر کردند و برای تنبیه آرش با هم قراری گذاشتند.
عصر روز بعد بچهها داشتند شاد و خوشحال توی پارک بازی میکردند که آرش آمد. بچهها مثل روز پیش از سر راه او کنار رفتند. آرش پاکت آبمیوهاش را روی زمین پرت کرد و رفت به سمت تاب. پاهایش را گذاشت روی تاب و ایستاد. میخواست تاب بخورد اما هر کاری کرد تاب تکان نخورد. آرش هی زور میزد اما تاب سفت سفت شده بود و تکان نمیخورد. همه بچهها دور تاب جمع شده بودند. آرش که خیلی عصبانی شده بود، آمد پایین، به تاب لگد زد و رفت به سمت سرسره.
آرش مثل بچههای دیگر از سرسره استفاده نمیکرد. به جای اینکه از پلهها برود بالا، از جایی که بچهها سر میخوردند میرفت بالا و همه جا را با کفشهایش کثیف میکرد. این بار هم میخواست بالا برود اما نتوانست. پایش را که میگذاشت روی سرسره لیز میخورد و میافتاد. انگار روی سرسره کف صابون ریخته باشند. آرش چند بار سعی کرد بالا برود اما هر بار زمین میخورد. دیگر به نفس نفس افتاده بود. بچهها هم داشتند به او میخندیدند. آرش با ناراحتی از سرسره آمد پایین و رفت به سمت الاکلنگ.
اما الاکلنگ هم حاضر نبود به آرش بازی بدهد. انگار چسبیده بود به زمین. هر کاری آرش کرد، الاکلنگ تکان نخورد که نخورد. آرش خسته و عصبانی قهر کرد و رفت یک گوشه پارک نشست. بچههای دیگر شروع کردند به بازی. وسیلهها درست درست بودند و بچهها خیلی راحت با آنها بازی میکردند. تاب میخورند، سرسره بازی میکردند و الاکلنگ سوار میشدند. اما آرش هر بار میخواست بازی کند، هیچ وسیلهای به او بازی نمیداد.
یکی دو ساعت که گذشت آرش از پارک رفت. روز بعد دوباره به پارک آمد و خواست بازی کند اما باز هم وسیلهها به او بازی ندادند. آرش یک گوشه نشست و شروع به گریه کرد. بچهها دلشان برای آرش سوخت. سروش که از بقیه بچهها بزرگتر بود آمد کنار آرش و به او گفت: «تو تاب و سرسره و الاکلنگ رو اذیت کردی. شاید به خاطر همینه که اونها تو رو بازی نمیدن.»
آرش گفت: «آخه من دوست دارم اینجوری بازی کنم. تو هم روی تاب بایست و اونوری از سرسره برو بالا. ببین بیشتر کیف میده!»
سروش گفت: «با این کارها هم خودت زمین میخوری، هم وسیلهها رو کثیف میکنی و بعد از تو هیچکی نمیتونه سوار بشه. وسیلهها هم دیگه تو رو بازی نمیدن. مگه بازی رو دوست نداری؟»
آرش گفت: «باید چیکار کنم تا دوباره بازیام بدن؟»
سروش گفت: «تو قول بده که پسر خوبی باشی و مثل بقیه بازی کنی. پارک رو هم کثیف نکنی. من هم با بقیه بچهها میریم با وسیلهها حرف میزنیم و میگیم که بازیات بدن.»
آرش قول داد. بچهها هم رفتند و به تاب و سرسره و الاکلنگ گفتند که یك بار دیگر به آرش اجازه بدهند بازی کند. او قول داد پسر خوبی باشد. وسیلهها هم به هم چشمک زدند و قبول کردند. از آن روز به بعد آرش درست مثل یک پسر خوب در پارک بازی میکند، مواظب بچههای کوچکتر است، نوبت را رعایت میکند و هیچوقت روی زمین آشغال نمیریزد. اگر رفتید پارک دور و برتان را نگاه کنید. شاید آرش را ببینید.
ارسال نظر