نقش کودک در دعواهای پدر و مادر
وقتی والدین، فرزندشان را در اختلاف میان خود دخالت میدهند، کودک فکر میکند که «بابا و مامان که دوتا آدم بزرگ هستن، نمیتونن مشکل خودشون رو حل کنن. پس، چهطوری میخوان مراقب من باشن؟
برترین ها: سروصدایشان، در همه ساختمان شنیده میشد؛ البته بار اولشان نبود و همسایهها هم به دعواها و دادوبیدادهای هرازگاهشان عادت کرده بودند و برای آشتی دادن زن و شوهر جوان، پیشقدم نمیشدند. فقط دلشان برای پسر کوچولویشان میسوخت و هر بار که او را در راهرو یا حیاط میدیدند، با تاسف، سر تکان میدادند و زیر لب میگفتند: «طفلکی چی میکشه وسط این همه جروبحث.»
این بار هم، تفاوت زیادی با دفعههای قبل نداشت، ولی همین که خواستم پنجره را ببندم، فریادهای مادر جوان را شنیدم که از پسرش میخواست از او دفاع کند و بگوید که پدرش اشتباه کرده است. دخالت دادن یک پسر کوچک پنج ساله، در دعوای دوتا آدم بزرگ که دستکم، شش برابر او سن دارند، واقعا کار عاقلانهای است؟
وقتی والدین، فرزندشان را در اختلاف میان خود دخالت میدهند، کودک فکر میکند که «بابا و مامان که دوتا آدم بزرگ هستن، نمیتونن مشکل خودشون رو حل کنن. پس، چهطوری میخوان مراقب من باشن؟» به نظر میرسد تنها نتیجه وارد کردن کودک در جروبحثهای زن و شوهری، بیاعتبار شدن والدین باشد.
بروز اختلاف میان والدین، امری طبیعی و اجتنابناپذیر است، اما مشکل از جایی شروع میشود که این اختلاف نظر، در حضور کودکان، مطرح و حتی گاهی از آنها، بهعنوان ابزاری برای قضاوت میانشان، دفاع یا طرد یکی از والدین مورد استفاده قرار گیرد. وقتی کودک، تحت فشاری که والدین به او وارد میکنند، مجبور میشود علیه پدر یا مادرش حرف بزند، نتیجهاش آزردگی شدید و به وجود آمدن این ذهنیت در اوست که «من، بابا یا مامان رو ناراحت کردم و دیگه نمیتونم روی حمایت اون حساب کنم.»
وقتی بچهها، ناظر جروبحث والدین هستند، بهخصوص وقتی میشنوند که پدر یا مادر میخواهد خانه را ترک کند یا درباره طلاق حرف میزند، احساس خطر کرده و بدون اینکه از او خواسته شده باشد، خودش را قاطی دعوای بزرگترها میکند. مثلا تصمیم میگیرد میانداری کند، خودش را به مریضی میزند، صدای تلویزیون را بیش از حد بلند میکند یا هرکار دیگری که توجه پدر و مادر را جلب کرده و دعوا را خاتمه میدهد؛ ولی چرا او، دست به دامن این راهحلها و ترفندها میشود؟ چون از اختلاف نظر شما وحشت کرده و احساس ناامنی میکند؛ بنابراین به هر روشی متوسل میشود تا شما را دوباره آرام و مهربان ببیند.
همانطور که پیش از این اشاره شد، بحث و اختلاف نظر، در همه خانوادهها به وجود میآید، اما مهم این است که این اختلافها، چگونه و کجا مطرح شود. شما میتوانید زمانی که فرزندتان در منزل نیست، مشکلاتتان را با همسرتان درمیان بگذارید یا حتی از کودک بخواهید که برای مدتی کوتاه، شما را تنها بگذارد تا بتوانید با هم حرف بزنید. در هر صورت، فرزند شما باید مطمئن باشد که هنوز دوستش دارید و قرار نیست تنهایش بگذارید؛ بلکه مثل همه بزرگترها احتیاج دارید که کمی با هم تنها باشید.
پیش از وارد کردن کودک به مشاجرات یا بحثهای خانوادگی، به این موضوع فکر کنید که آیا این اختلاف نظر، بهطور مستقیم، به کودک مربوط است؟ متاسفانه، در بسیاری از موارد، کودک، هیچ نقشی در مشاجرات والدین ندارد و بهخاطر باورهای والدین در مورد اینکه «بچه ما، از همین الان، باید بدونه در خانوادهاش چی میگذره»، وارد بحث میشوند.
تعبیر اشتباه والدین هم این است که «وقتی در جریان مشکلات ما قرار بگیره، بیشتر قدرمون رو میدونه یا راحتتر با مشکلات کنار میاد»، اما آیا این والدین، هیچوقت از خودشان پرسیدهاند که آیا حضور کودک، کمکی به حل این مشکلات میکند یا نه. خیلی وقتها، سهیم کردن کودک در مشکلات و اختلاف نظرهای بزرگترها، نهتنها باری از دوش پدر و مادر برنمیدارد، بلکه باعث وارد شدن آسیب روانی به کودک نیز میشود؛ بهویژه وقتی این اختلافات، به شکلی غیراصولی، همراه با گفتن حرفها و القاب زشت، داد و بیداد یا زد و خورد باشد.
درست است که نمیتوانیم همیشه و همهجا، شرایط را کنترل کنید و گاهی فرزندتان، شاهد اختلاف نظر شما میشود یا به کدورت میانتان پی میبرد، اما اگر نظرتان را به شیوهای محترمانه و بدون داد و فریاد و بیاحترامی مطرح کنید، در واقع، به شیوهای غیرمستقیم، به کودک میآموزید که ابراز عقیده، حق طبیعی هر انسان است که در هیچ شرایطی، از او سلب نمیشود.
اختلاف، مثل تگرگی است که تند و غیرمنتظره، در آسمان خانه شما ظاهر میشود، ولی این جروبحثها، همیشگی نیستند. پس، وقتی مشکلات حل میشود، اجازه دهید فرزندتان، علاقه و احترام شما و همسرتان را نسبت به یکدیگر ببیند. همدیگر را با عناوین محبتآمیز خطاب کنید و به کودک بفهمانید که چهقدر همدیگر را دوست دارید. این کار باعث از بین رفتن نگرانیهای احتمالی کودک میشود و به او، احساس آرامش خاطر و امنیت میبخشد.
پسرمان، سپر بلایمان
هنوز کیف دستیام را زمین نگذاشته بودم. پسرم، هنوز جلو نیامده بود تا کیف را از دستم بگیرد که همسرم جلو آمد. سلام و خسته نباشیدش، بیش از هر روز، طول کشید و این، بوی خطر میداد، اما سرانجام فهمیدم که میهمان داریم؛ دوست مشترکمان که دل خوشی هم از او ندارم. جملههای همسرم، در ذهنم، اینطور معنی میشد: «امشب، مهمون داریم. مهم نیست که تو، از اون، خوشت بیاد یا نه، ولی باید مودب و خونگرم باشی تا به همه خوش بگذره.»
حرفی نزدم، اما رنگ رخسارم، همهچیز را نشان میداد. توی چشمهایم زل زد: «دوباره من مهمون دعوت کردم، تو رنگت پرید.»به آشپزخانه رفت و شروع کرد به صحبت کردن؛ نه با من، با پسر پنج، شش سالهمان: «ببین بابا، از مهمون خوشش نمیاد، اما تو بگو؛ عمو اینا، وقتی میان اینجا، بهت خوش میگذره؟ تو ببین که من دوست دارم با دوستای قدیمیمون ارتباط داشته باشیم، اما...»
هنوز داشت از واکنشهای بچه کمک میگرفت. گفتم: «بس کن. میرم میوه میخرم، ولی لطفا بدون هماهنگی با من، مهمون دعوت نکن.» اصلا انگار نشنیده باشد، حرفهایش را ادامه داد: «از همین الان که خیلی بزرگ نشدی، تمرین کن که به خانوادهات احترام بگذاری. بگذاری اونا...» صدای بسته شدن در را پشت سر خودم شنیدم. امیدوارم که او هم شنیده باشد و دست از سر پسرکم برداشته باشد. دوست ندارم هیچوقت او، میانجیگر دعواهایی باشد که برایش خیلی زود است.
ارسال نظر