آزمایشهای روانشناسی با نتایج باورنکردنی و ناراحت کننده (۲)
اگرچه ما به عنوان انسان همیشه مجذوب عملکرد مغز و دلایل رفتارمان بوده ایم، اما اوایل قرن بیستم بود که روانشناسی تجربی واقعا کار خود را آغاز کرد.
در این مطلب تعدادی از مشهورترین و تفکربرانگیزترین آزمایشهای روانشناسی که در قرن اخیر انجام شده اند را مشاهده میکنید. از آزمایشهای اجتماعی ساده تا الگوهای رفتاری پیچیده که کارهای ناخودآگاه را نمایش میدهند و مرزهای اخلاقی را تحت تاثیر قرار میدهند، این آزمایشهای عجیب و غریب باعث میشوند تا درباره آنچه از خودتان به عنوان انسان میدانید بیشتر فکر کنید. شاید ما واقعا کمتر از آنچه فکر میکنیم میتوانیم خودمان را کنترل کنیم!
آزمایش عروسک بوبو
آزمایش عروسک بوبو در سال ۱۹۶۱ توسط آلبرت بندورا برای عقیده خود مبنی بر اینکه همه رفتارهای انسان از طریق تقلید اجتماعی آموخته میشود تا اینکه از طریق عوامل ژنتیکی به ارث برسد، انجام شد. او برای آزمایش و اثبات اینکه بچهها رفتار یک مدل بزرگسال را کپی میکنند، شرکت کنندگان را به گروه هایی تقسیم کرد. یکی از آنها با بزرگسالی روبرو بودند که رفتار پرخاشگرانه نسبت به عروسک بوبو نشان میداد، دیگری با بزرگسال منفعل و مطیعی روبرو بودند که با عروسک بوبو بازی میکرد و سومی یک گروه کنترل بود که در معرض هیچ بزرگسالی نبودند.
بچهها به صورت جداگانه به اتاقی با اسباب بازیهای مختلف از جمله عروسک بوبو فرستاده میشدند. به آنها گفته شده بود با اسباب بازیها بازی نکنند، زیرا برای کودکان دیگر نگه داشته شده اند. این برای افزایش سطح محرومیت و ناامیدی بود. بچه هایی که در مواجهه با مدل پرخاشگر بودند رفتار پرخاشگرانهای نسبت به عروسک بوبو داشتند درحالی که گروه دوم حتی نسبت به گروه کنترل، رفتار پرخاشگرانه کمتری داشتند. در میان بچه هایی که مدل بزرگسال پرخاشگر داشتند، پسران تمایل بسیار بیشتری به تقلید فیزیکی رفتار پرخاشگرانه بزرگسال نشان دادند.
آزمایش همنوایی اش
آزمایش اش یکی دیگر از نمونه های مشهور انطباق اجتماعی در موقعیت گروه است. سوژه همراه با افراد دیگر در یک اتاق قرار داده میشد. به بازیگران قبلا گفته شده بودند که چطور پاسخ دهند. شخصی که آزمایش را انجام میداد تصویری با سه خط شماره گذاری شده نگه داشته بود و از اشخاص داخل اتاق میخواست بلندترین خط را مشخص کنند. بازیگران فورا پاسخ دادند که خط اول بلندتر است، آنها عمدا خط اشتباه را انتخاب کرده بودند و این خطا کاملا واضح و آشکار بود.
نتایج نشان داد که به طور متوسط، ۳۲% از سوژهها در چنین موقعیتی همرنگ جماعت شدند و گزینه نادرست را تایید کردند و بار دیگر ثابت شد که افراد با وجود شواهد آشکار مقابل چشمشان باز هم ترجیح میدهند نظر دیگران را تایید کنند. وقتی بعد از آزمایش با آنها مصاحبه شد، بیشتر سوژهها گفتند که واقعا به پاسخ خوداعتقاد ندارند، اما از ترس مسخره شدن یا عجیب به نظر رسیدن نظر بقیه را تایید کرده اند. تعدادکمی از آنها گفتند به درست بودن جواب گروه کاملا اطمینان دارند. ظاهرا افرادی که تایید کردند دو دلیل اصلی داشتند: میخواستند همرنگ جماعت شوند و معتقد بودند که گروه بهتر از آنها میداند.
آزمایش اثر هالهای
این آزمایش در سال ۱۹۲۰ توسط روانشناس، ادوارد ثرندایک انجام شد که از دو افسر فرمانده خواست سربازان خود را بر اساس کیفیتهای فیزیکی (صدا، هیکل، تحمل، پاکیزگی و انرژی)، هوش، مهارتهای رهبری و کیفیتهای شخصی (اعتماد به نفس، وفاداری، مسئولیت پذیری، عزت نفس و همکاری) ارزیابی کنند.
هدف او این بود که ببیند چطور قضاوت فرد از ویژگیهای یک نفر روی قضاوتهای بعدی او از سایر ویژگی هایش تاثیر میگذارد. ثرندایک کشف کرد که وقتی افسران فرمانده تصور خوبی از یک ویژگی سرباز به دست میآورند، این حس خوب روی ادراک آنها از سایر کیفیتهای او نیز تاثیر میگذارد؛ و برعکس، اگر فرمانده یک ویژگی منفی خاص از سرباز را برداشت کند، آن را به سایر ویژگیهای او تعمیم میدهد. اثر هالهای میگوید که تصورات مثبتی که افراد درباره یک ویژگی خاص فرد دارند روی درک آنها از سایر کیفیات او تاثیر میگذارد. به طور مثال اگر به نظر شما فردی از لحاظ جسمی جذاب باشد، میتواند منجر به درک مطلوبی از سایر ویژگیهای او مانند سخاوت، صمیمیت، هوش و ... شود. عکس این مطلب نیز صادق است. اگر تصور منفی از یک ویژگی شخص داشته باشید، دیدتان نسبت به سایر ویژگیهای او نیز بد میشود.
آزمایش سامری نیکوکار
در سال ۱۹۷۳ در دپارتمان الهیات پرینستون، دانشجویان در آزمایشی شرکت کردند که ظاهرا آزمایشی درباره آموزش و حرفه دینی بود. آنها در یک ساختمان پرسشنامه ای را تکمیل کردند، سپس به آنها دستور داده شد که به ساختمان دیگری بروند و در سخنرانی درباره مشاغل یا داستانی درباره سامری نیکوکار شرکت کنند. به شرکت کنندگان گفته شد که عجله کنند، اما با درجات مختلف.
در راهشان به سمت ساختمان دوم، یکی از همکاران جلوی چشم آنها روی زمین افتاده بود و ظاهرا نیاز به کمک داشت. این آزمایش برای بررسی تمایل مردم به کمک بود و اینکه عوامل محیطی چقدر روی آن تاثیر میگذارد. اولا محققان متوجه شدند که فرق چندانی نمیکرد که شرکت کنندگان به سخنرانی درباره مشاغل روند یا داستان سامری نیکوکار، هرچند کسانی که برای شنیدن داستانی درباره کمک میرفتند، تمایل کمی بیشتری به توقف و کمک کردن نشان میدادند.
اما متغیر «عجله» به طور قابل توجهی با رفتار کمک کردن ارتباط داشت، هرچه شرکت کنندگان بیشتر عجله داشتند، کمتر کمک میکردند. در واقع تنها ۱۰% از افرادی که در دسته «پر عجله» قرار داشتند برای کمک متوقف شدند. کسانی که کمتر عجله داشتند بیشتر کمک کردند، ۶۳% از آنها برای کمک متوقف شدند. عجله به شدت و بسیار بیشتر از عوامل شخصی میزان کمک کردن را تحت تاثیر قرار داد. به نظر میرسد که عمل مهربانی کردن بیشتر از آنچه فکر میکنیم تحت تاثیر عوامل محیطی قرار دارد.
آزمایش موج سوم
موج سوم یک جنش اجتماعی تجربی بود که توسط معلم تاریخ دبیرستان کالیفرنیا «ران جونز» ایجاد شد تا توضیح دهد که جمعیت آلمان چگونه توانستند اقدامات رژیم نازی را جنگ جهانی دوم بپذیرند. او در حالی که در کلاس تاریخ معاصر خود به دانش آموزان درباره آلمان نازی میگفت، دریافت که توضیح اینکه چطور مردم آلمان توانستند اقدامات نازی را قبول کنند دشوار است و تصمیم گرفت یک جنبش اجتماعی ایجاد کند و این موضوع را به صورت عملی به دانش آموزانش بیاموزد.
جونز در یک دوره پنج روزه، مجموعه تمریناتی را با تاکید بر نظم و جامعه در کلاسش انجام داد تا ویژگیهای خاصی از جنبش نازی را شکل دهد. وقتی این جنبش در بیرون از کلاس او هم گسترش یافت و بزرگ شد و تعداد اعضا به صدها نفر رسید، جونز احساس کرد که کنترل این جنبش از دستش خارج شده است. او دانش آموزان را متقاعد کرد که در یک راهپیمایی شرکت کنند که در آن نامزدهای انتخابات تشکل موج سوم از تلویزیون اعلام خواهند شد. دانش آموزان پس از ورودشان با یک شبکه تلویزیونی خالی مواجه شدند. جونز ماهیت واقعی این جنبش را به عنوان آزمایش فاشیسم به آنها توضیح داد و فیلم کوتاهی درباه اقدامات آلمان نازی برایشان پخش کرد.
آزمایش فیسبوک
در سال ۲۰۱۲ فیسبوک بدون اینکه به کاربرانش اطلاع دهد، آزمایش بزرگی روی آنها انجام داد. این غول رسانههای اجتماعی به مدت یک هفته نیوز فیدی که ۶۸۹۰۰۳ نفر دریافت میکردند را دستکاری و آنها را بر اساس محتوای مثبت یا منفی اولویت بندی کرد. سپس پستهای جدید این کاربران را بررسی کرد تا ببیند آیا آنها تحت تاثیر خبرهایی که دریافت میکنند قرار گرفته اند یا خیر. آنها متوجه شدند که این کار در فرآیندی که «سرایت احساسی» نام دارد، توانسته کاربران را شادتر یا غمگینتر کند. آنها در این تحقیق به این نتیجه رسیدند که احساساتی که توسط دوستان در شبکههای اجتماعی آنلاین بیان میشوند روی خلق و خوی ما تاثیر میگذارد و احساسات به طور مسری در بین کاربران و دوستان پخش می شود.
آزمایش ناهماهنگی شناختی
آزمایش ناهماهنگی شناختی بر اساس این نظریه است که افراد شناخت متفاوتی از جهانشان دارند، برای مثال در مورد محیط و شخصیت هایشان. در سال ۱۹۵۹ «لئون فستینگر» آزمایشی انجام داد که در آن از شرکت کنندگان خواسته میشد یک سری کارهای خسته کننده و سختگیرانه انجام دهند مثل ورق زدن بی فایده صفحات به مدت یک ساعت. واکنش شرکت کنندگان به این کار بسیار منفی بود. سپس به آنها ۱ یا ۲۰ دلار داده میشد تا به شرکت کنندهای که در اتاق انتظار منتظر است بگویند که این کار واقعا جالب است.
وقتی بعدا از شرکت کنندگان خواسته شد که آزمایش را ارزیابی کنند، از نظر شرکت کنندگانی که تنها ۱ دلار دریافت کرده بودند که به شرکت کنندگان منتظر دروغ بگویند نسبت به شرکت کنندگانی که ۲۰ دلار به آنها پرداخت شده بود که دروغ بگویند، این کار سرگرم کنندهتر و لذتبخشتر بود. به نظر میرسید که پرداخت یک دلار انگیزه کافی برای دروغ گفتن نیست و بنابراین آنها ناهماهنگی را تجربه کرده و چون توجیه خوبی برای دروغ خود ندارند مجبورند همچنان به دروغ گفتن ادامه دهند. آنها فقط با اعتقاد به اینکه این کار واقعا جالب و لذتبخش است می توانستند بر این ناهماهنگی غلبه کنند و دروغ بگویند. اما پرداخت ۲۰ دلار دلیلی برای ورق زدن صفحات فراهم میکند و بنابراین هیچ ناهماهنگی وجود ندارد و آن ها می توانند دروغ خود را به این 20 دلار نسبت بدهند. بنابراین افرادی که قانع شده اند تا بدون توجیه کافی دروغ بگویند، به جای اینکه دروغ بگویند خودشان را متقاعد میکردند.
آزمایش مادر جایگزین
هار هارلو، در اواخر دهه ۱۹۵۰ و اوایل دهه ۱۹۶۰، میخواست اهمیت عشق مادر را در سلامت کودک بررسی کند. او برای این کار مجموعه آزمایش هایی روی میمونها انجام داد تا ببیند انزوا و جداسازی میمونها در سالهای بعد زندگیشان چقدر روی آنها تاثیر میگذارد. آزمایش میمون هارلو در نهایت اهمیت پیوند مادر و کودک را تقویت کرد. هارلو میمونها را در نوزادی و ۶ تا ۱۲ ساعت بعد از تولد از مادرشان جدا کرد. سپس آنها را در یک اتاق با مادران جایگزین بی روح قرار دارد که یکی از آنها از سیم و دیگری از چوبی ساخته شده بود که روی آن پارچه نرمی کشیده شده بود. هر دو جایگزین هم اندازه بودند، اما مادر سیمی هیچ سطح نرمی نداشت، در حالی که مادر حولهای نرم و گرم بود.
این نشان میدهد که پیوند بین مادر و نوزاد تنها بر اساس توانایی آنها در تامین نیازهای فیزیولوژیک نیست. علاوه بر این نتایج آزمایش دوم نشان داد که در حالی که نوزادان دو گروه یک میزان شیر از مادرشان دریافت میکردند، نوزادانی که با مادر حولهای بزرگ شدند دلبستگیهای عاطفی از خود نشان میدادند و در مواجهه با متغیرهای استرس زا رفتار طبیعی داشتند و وقتی احساس تهدید میکردند به مادر حولهای خود نزدیک میشدند و آن را بغل میکردند تا آرام شوند. نتایج برای مادر سیمی برعکس بود، آنها در مقابل محرکهای یکسان نسبتا متفاوت واکنش نشان میدادند، خودشان را روی زمین میانداختند، به جلو و عقب حرکت میکردند و برای آرام شدن نزد مادر سیمی نمیرفتند.
آزمایش زندان استنفورد تلاشی برای بررسی اثرات روانشناختی قدرت درک با تمرکز بر درگیری بین زندانیان و افسران زندانبان بود. این تحقیق در دانشگاه استنفورد در سال ۱۹۷۱ توسط یک گروه تحقیقاتی به رهبری روانشناس پروفسور «فیلیپ زیمباردو» و با استفاده از دانشجویانش به عنوان سوژه انجام شد.
بعد از گذشت چند ساعت از آغاز آزمایش، آن هایی که به عنوان نگهبان تعیین شده بودند شروع به آزار و اذیت زندانیان کردند. زندانیان را با توهین سرزنش میکردند، به آنها وظایف بی اهمیت و خسته کننده می دادند، و به طور کلی آن ها را خوار میکردند. در کمتر از یک هفته برخی از نگهبانان از خود ویژگیهای سادیستی نشان میدادند و هرچه میگذشت زندانیان را بیشتر آزار می دادند. زندانیان از نظر فیزیکی و احساسی شکسته شده بودند.
نتایج این تحقیق نشان داد که افراد نقشهای اجتماعی که از آنها انتظار میرود را بازی میکنند، به خصوص اگر نقشها مثل نگهبان زندان، قالبی و کلیشهای باشد. به نظر میرسید که این موقعیت است که موجب رفتار ظالمانه و سادیستی نگهبانان میشود نه ویژگیهای شخصیتی آن ها. هیچ یک از شرکت کنندگانی که نگهبان شدند قبل از شروع تحقیق نشانه هایی از شخصیت سادیستی را از خود نشان نمیدادند.
آزمایش گم شدن در بازار
آزمایش گم شدن در بازار یک تکنیک القای خاطره است که نشان میدهد صحبت کردن درباره اتفاقاتی که هرگز نیفتاده مثل گم شدن در بازار در کودکی، میتواند از طریق تلقین ایجاد شود. اولین بار جیم کوئن مطرح کرد که میتوان خاطرات کاملا غلط را به اشخاص القا کرد.
جیم مادر، خواهر و برادرش را به عنوان سوژههای آزمایش خود در نظر گرفت. او چهار دفترچه حاوی چهار روایت کوتاه که اتفاقات دوران کودکی را توصیف میکردند در اختیار آنها گذاشت و از آنها خواست در شش روز آینده هرچیزی که میتوانند درباره این چهار اتفاق به یاد بیاورند را با جزئیات زیر آن بنویسند. شرکت کنندگان نمیدانستند، اما یکی از این داستانها اشتباه بود و گم شدن برادر جیم را در یک مرکز خرید در ۵ سالگی توصیف میکرد که سپس توسط یک فرد سالمند پیدا و به خانواده اش بازگردانده شده است.
در این آزمایش، برادر کوئن به طور ناخواسته جزئیات بیشتری را به این روایت دروغین اضافه کرد. در پایان آزمایش وقتی گفته شده که یکی از روایتها دروغ بوده است، برادر کوئن نمیتوانست بفهمد کدام یک دروغ بوده و باور نمیکرد. لوفتوس این مطالعه را «اثبات وجود» برای پدیده ایجاد خاطره غلط مینامند و اشاره میکند که خاطره غلط در نتیجه ترکیب رویداد پیشنهادی (گم شدن در بازار) با خاطرات موجود رفتن به بازار تشکیل میشود. به مرور زمان برای افراد سختتر میشود که بین آنچه واقعا اتفاق افتاده و آنچه تصور شده تفاوت قائل شوند و این خطاهای حافظه را ایجاد میکند.
آزمایش آلبرت کوچولو
این آزمایش بحث برانگیز در سال ۱۹۲۰ توسط جان واتسون و روزالی راینر در دانشگاه جان هاپکینز انجام شد. یک کودک یک ساله به نام آلبرت روی تشکی روی میز وسط اتاق قرار داده شد. یک موش آزمایشگاهی سفید در نزدیکی آلبرت قرار داده و به او اجازه داده شد با آن بازی کند. در این مرحله، هر بار که آلبرت موش را لمس میکرد، آزمایشگران با کوبیدن چکش روی یک میله فلزی پشت سر او صدای بلندی ایجاد میکردند. آلبرت با گریه کردن و ترسیدن به این صدا واکنش نشان میداد.
بعد از چند بار تکرار این محرک ها، آلبرت تنها با موش روبرو شد. اما به محض دیدن موش شروع به گربه کرد و دور شد. ظاهرا آلبرت موش سفید را با سروصدا مربوط دانسته و موش که در اصل یک محرک خنثی بوده به یک محرک شرطی تبدیل شده و واکنش عاطفی (پاسخ شرطی) شبیه به ناراحتی (واکنش غیر شرطی) ایجاد کرده که در اصل نسبت به سر و صدا (محرک غیر شرطی) داده میشده است.
آزمایش درماندگی آموخته شده
مفهوم «درماندگی آموخته شده» توسط مارتین سلیگمن در سال ۱۹۶۵ مورد بررسی قرار گرفت. کشف این مفهوم تصادفی بود و در یک سری مطالعات درباره تقویت منفی اتفاق افتاد. مطالعات بر روی سگها انجام شد و تلاشی برای توسعه تحقیقات پافوف بود که وقتی سگها صدای زنگ را میشنیدند آب دهانشان راه میافتاد.
سلیگمن میخواست این موضوع را از جهات دیگری بررسی کند به همین دلیل وقتی زنگ میزد به جای ارائه غذا، به سگها شوک الکتریکی وارد میکرد و برای اینکه آن ها را در طول آزمایش نگه دارد با یک افسار می بست که نتوانند فرار کنند. پس از اینکه آنها شرطی شدند، او سگها را در یک جعبه بزرگ قرار دارد که یک حصار کوچک آن را به دو نیمه تقسیم میکرد. پیش فرض این بود که اگر او زنگ را به صدا درآورد، سگ برای فرار از روی حصار میپرد تا فرار کند، اما این اتفاق نیفتاد و سگ همان جا نشست. او تصمیم گرفت که دوباره بعد از به صدا درآوردن زنگ به آنها شوک دهد، اما سگ باز هم آن جا نشسته بود.
وقتی آنها سگی را که قبلا شوکی به او وارد نشده بود داخل جعبه قرار دادند و میخواستند به او شوک بدهند فورا از روی حصار پرید. همان طور که سگها از اولین بخش آزمایش آموخته بودند که هیچ کاری برای جلوگیری از شوکها نمیتوانند انجام دهند، در قسمت دوم هم تسلیم شدند و خودشان را به سرنوشت سپردند. این وضعیت را درماندگی آموخته شده مینامند، جایی که انسان یا حیوان برای خارج شدن از وضعیت منفی تلاشی نمیکند، زیرا گذشته به او آموخته است که درمانده است.
نظر کاربران
اثر هاله ای برای موفقیت در کسب و کار و موفقیت های دیگه هم تاثیر داره. به این صورت که اگه شخص تصور خوبی از خودش داشته باشه و مثبت فکر کنه این تصور به رفتار شخص و جهت گیری مثبت او نیز اثر میزاره
خیلی جالب بودمن یه روانشناسم به این مطالب علاقه مندم!
به غیر از دوتا بقیه ناراحت کننده نبود!
جالب بود لطفا ادامش بدید
چقدر این آمریکاییا تو این زمینه عمیق کار میکنند. دانشگاههای ما هم همش داره رابطه چندتا اندازه بدست اومده از پرسشنامه هایی که اونا طراحی کردنو میسنجه
دانشگاهای ما :/