پاراگراف کتاب (۱۳۸)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
راستی چرا؟ چرا در لابه لای حوادث، رخدادها و مناسبتهای ایام مختلف سال، «کتاب و کتاب خوانی» به اندازه یک ستون از کل روزنامههای یک سال ارزش ندارد؟ شاید یکی از دلایلی که آمار کتاب خوانی مردم ما در مقایسه با میانگین جهانی بسیار پایین است، کوتاهی و کم کاری رسانههای ماست. رسانه هایی که در امر آموزش همگانی نقش مهم و مسئولیت بزرگی را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکی برایمان هدیهای دوست داشتنی بود و یادمان داده اند که بهترین دوست است! اما این کلام تنها در حد یک شعار در ذهن هایمان باقی مانده تا اگر روزی کسی از ما درباره کتاب پرسید جملهای هرچند کوتاه برای گفتن داشته باشیم؛ و واقعیت این است که همه ما در حق این «دوست» کوتاهی کرده ایم، و هرچه میگذرد به جای آنکه کوتاهیهای گذشتهی خود را جبران کنیم، بیشتر و بیشتر او را میرنجانیم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
چگونه انسان غول شد | ایلین سگال
۲_ این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدمها تو را یادشان بیاید. تئاتر نونهالان گیلان اول شده بودم. بابا ماشین آقاجان را گرفته بود و من را آورده بود خانه. لباس شیطان را از تنم در نیاورده بودم هنوز. شنل و شاخ و دمی که مامان درست کرده بود نمیگذاشت درست راه بروم. بابا برایم یک عروسک جایزه خریده بود. کلهی عروسک را کنده بودم. داشتم چشمش را از گردنش میآوردم بیرون. میخواستم بفهمم چرا وقتی میخوابانمش چشمهایش بسته میشود. بابا عروسک را گرفت و گذاشت کنار. من را نشاند روبهروی خودش. گفت من کسی نشدم، اما تو و رامین باید بشوید. یادت میماند؟ گفتم آره بابا، یادم میماند. فردایش رفت و دیگر نیامد. چی از بابا به من رسید غیر از این حرف و چشمهای سبزش؟ نیامد که ببیند حرفش زندگی من را خراب کرده. خودش کسی نشد، من چرا باید میشدم؟
پاییز فصل آخر سال است | نسیم مرعشی
3_ دشمن چیز مفیدی است، اگر کم آوردید خودتان درست کنید"
۱- دشمن یعنی کسی که شما می توانید همه ضعف ها و کم کاری هایتان را بر گردن او بیندازید
۲- دشمن یعنی چیزی که شما می توانید مردم را با آن بترسانید تا ناگزیر به آغوش شما پناه بگیرند.
۳- دشمن یعنی کسی که اگر کاری کردید، با وجود او مهم تر جلوه اش دهید و اگر نکردید او را مقصر جلوه کنید.
۴- دشمن یعنی کسی که وقت و بی وقت به او فحش دهید، بی آنکه جواب فحش بشنوید.
۵- دشمن یعنی کسی که حواس مردم را پرت او کنید تا هوس نکنند که از شما چیزی بخواهند.
۶- دشمن یعنی مترسکی که با آن می توانید بچه های بزرگ را بترسانید.
پس دشمن، با این همه خاصیت، یک موضوع حیاتی است. ولی همه خوبی اش به این است که نباشد، که اگر باشد دَمار از روزگارتان در می آورد.
دموکراسی یا دموقراضه | مهدی شجاعی
۴_ زنها نیامدند قبرستان
_تشییع جنازه وعیادت مریض به زن حرام است
پدرم از حاج شیخ علی می پرسد
_دیگه چه چیزائی به زن حرام شده؟
حاج شیخ علی به مخده تکیه می دهد وحرف می زند
_ولایت عامه،قضاوت ومشورت هم به زن حرام است ...
پدرم حرفهای شیخ علی را تکرارمی کند که تو دهنش بماند.
_...بوسیدن سنگ حجر،دویدن میان صفا ومروه و داخل شدن خانه کعبه هم به زن ها حرام است.
اما باهمه اینها،صنم همراهمان آمده است قبرستان وحالا دارد لنگان لنگان ، پشت سرمان می آید.
هر وقت با پدر ومادرم رفته ام جائی ، همیشه مادرم پشت سرمان راه رفته است . هیچوقت نشد که حتی شانه به شانه مان هم راه برود.
_مادر چرا اینهمه عقب می مونی؟
_زن همیشه باید پشت سر مرد راه بره پسرم
_ولی مادر انگار من شنیدم که زنا میباس جلو باشن
مادرم تو چشمهام نگاه می کند
_نه مادر ، ما با اونا خیلی فرق داریم
پیله می کنم تا خوب بفهمم که قضیه از چه قراراست
_آخه چه فرقی داریم مادر؟
مادر خودش را راحت می کند
_گناه داره
ولی من به این سادگی دست بردارنیستم
_گناه؟
مادرم کم حوصله شده است
_گناه که نه ...ولی خب این رسم ورسوم ماس
از حرفهای مادرم سر در نمی آورم .یعنی اصلا به عقلم جور در نمی آید.
همسایه ها | احمد محمود
۵_ آرزوی عمیق من اینست که "چگونگی شیوه ی کار اندیشه ها" نخستین درسی باشد که در مدرسه می آموزند.
من هیچگاه اهمیت این نکته را درنیافته ام که چرا دانش آموزان باید تاریخ جنگها را حفظ کنند. بنظر من، اتلاف نیروی ذهن است. بجای آن می توانیم موضوع های شایان اهمیتی نظیر این را بیاموزیم که "ذهن چگونه کار میکند" و "چگونه پدر و مادری باید بود" و "چگونه باید روابط نیکو آفرید" و "چگونه باید حرمت به خود را ایجاد و آنرا حفظ کرد و چگونه باید خود را ارزشمند دانست."
آیا می توانید تصور کنید که اگر در کنار درس های معمول، این درس ها را نیز در مدارس می گنجاندند، با چگونه نسلی مواجه میشدیم؟
شفای زندگی | لوییز هی
6_ همه جا با صدای بلند درباره ی بی معنا بودن این شهر حرف می زد: " این چه شهری است که جایی ندارد بروی با دختری چای بنوشی؟!
این چه زندگی است که وجبی خاک نیست تا در آن با اطمینان نفس بکشی ؟!"
گووند در رویاهایش دورتر می رفت و درباره ی پیدا کردن سر زمینی برای عاشقان سخن می گفت. درباره ی آفریدن
امپراتوری ای که عاشقی فرمانروای آن باشد.
در راه به اشیا جلوی پایش لگد می زد و می گفت:" انسان برای این آفریده نشده است که گرفتار چنین شهری شود، شهری که ترکیب بی معنایی است از قلعه و حوزه."
غروب پروانه | بختیار علی
۷_ همیشه در زندگی هر کس، یک دماغه ی صخره ای وجود دارد که یا به سلامت از آن می گذرد
یا کشتی اش به آن می خورد و متلاشی می شود.
مشکل اینجاست که تو همیشه نمی توانی دماغه ی صخره ای زندگی ات را تشخیص بدهی.
گاهی دریا کاملا مه آلود است و تو قبل از آنکه ملتفت بشویبه صخره خورده ای.
دشمن عزیز | جین وبستر
۸_ رومولوس درست تشخیص داد که اگر شهری قرار باشد امور برونی خود را به نحو خرسندی بخش تنظیم و تمشیت کند، باید دو روش اساسی در پیش گیرد. نخست باید هر چه ممکن است عده ی بیشتری از شهروندان را به منظور گسترش ( کشور) و دفاع آماده نگاه دارد. برای حصول این مقصود، باید از دو سیاست مرتبط با هم پیروی کند. سیاست نخست تشویق مهاجرت به داخل کشور است، زیرا باز و ایمن نگاه داشتن راه ها برای بیگانگانی که می خواهند به آن جا بیایند و زندگی کنند مسلما به سود شهر شماست. سیاست دوم این است که یاران و همپیمانانی برای خود بیابید، زیرا باید گرداگرد خویش متحدانی داشته باشید و آنان را در مقام کهتری و متابعت نگاه دارید و در عین حال در پناه قوانین خود را محافظت و حراست کنید تا در عوض بتوانید از ایشان خدمت نظامی بطلبید.
ماکیاولی | کوئنتین اسکینر
9_ در کنار ساحل قدم میزدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد.
جلوتر رفتم تا به شیء درخشان رسیدم.
نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده
و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده است.
ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی ارزش نمیرفتم واقعا می فهمیدم که بی ارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم!
دومین مکتوب | پائولو کوئلیو
۱۰_ هیچ رویدادی همان گونه نیست که دیده می شود.
اتاق تک نفرهای را تصور کن که دری آهنی دارد! در بسته است و کلید آن داخل قفسهای در طرف مقابل قرار داده شده است.
اگر زلزله بیاید به طرف در میروی یا به طرف قفسه؟ یعنی در اصل به طرف کلید...
چون بدون کلید آن در مثل دیوار است. حالا فرض کن در این اتاق دوربینی نصب شده و همهی اتفاقات را ضبط میکند. کسانی که بعدا در این فیلم دویدن تو را در جهت مخالف در مشاهده کنند خواهند گفت: این آدم چکار می کند؟
در کجاست؟
او کدام طرف می دود؟
حال آنکه تو کار درست را انجام دادی به طرف در ندویدی اما برای باز کردن آن در جهت درست یعنی به طرف کلید دویدی
چنین است اگر چه به نظر می رسد در جهت مخالف میروی، ممکن است در مسیر درست باشی، همان گونه که گاهی به ظاهر در جهت درست حرکت میکنی ولی ممکن است در مسیر نادرست باشی.
من عاقل ترین انسان دنیا هستم | اردال دمیر قیران
۱۱_ سعی کنید زندگی را بدون ثبت وقت تصور کنید.
احتمالا نمیتوانید.
شما ماه، سال و روزهای هفته را میشناسید.
ساعتی روی دیوار یا داشبورد ماشین تان هست.
جدول زمانی، تقویم و ساعتی برای شام یا فیلم. با این حال، همه در اطراف شما نسبت به ثبت وقت بی توجه اند.
پرنده ها دیرشان نمی شود. هیچ سگی ساعتش را نگاه نمیکند. گوزن ها دلواپس فراموش کردن تولدها نیستند.
فقط انسان زمان را اندازه میگیرد. فقط انسان ساعت را اعلام میکند.
و به همین دلیل، فقط انسان از ترسی فلج کننده، رنج میبرد که هیچ موجود دیگری تحمل نمی کند؛ ترس تمام شدن وقت.
وقت نویس | میچ آلبوم
۱۲_ من از ذهنیت متکبری که میپندارد با توضیح دادن میتواند چیزی را موجه سازد متنفرم.
من از این خودپسندی که با روایت صدمهای که وارد آورده در واقع به خودش میپردازد و مدعی است با این توصیف، ترحمبرانگیز میشود، متنفرم ...
و از فرد تغییرناپذیری که از بالا به خزابههای زیر پایش مینگرد و به جای اظهار ندامت به تجزیه و تحلیل خود میپردازد، متنفرم ...
من از سست اخلاقی که ناتوانیاش را همواره به پای دیگران میگذارد و نمیبیند که شر نه در پیرامونش، که در وجود خودش است، متنفرم.
آدلف | بنژامن کنستان
۱۳_ وقتی صدای موذن برمی آید یکی از آنها با آن که خود در نماز است می گوید: ای موذن بانگ کردی وقت هست.
هندوی دیگر در همان حال به وی می گوید: سخن گفتی و نمازت باطل است.
سومی به دومی می گوید: به او طعن نزن که نماز تو هم باطل است.
سپس هندوی چهارم می گوید: خدا را شکر که من مثل شما سه تن سخن نگفتم.
بدین گونه بالاخره نماز هر چهار تن تباه می شود.
دراین حکایت هر کدام از این چهار هندو نمادی هستند از انسانهایی که به عیب خود کور می باشند و به عیب دیگران بینا و آگاه...
چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند
مثنوی معنوی | مولوی
۱۴_ بران چنان غرق در افکارش بود که متوجه باقی افراد گروه نشد، تا زمانی که پدرش به او رسید و پرسید: «حالت خوبه بران؟» لحنش خشن نبود.
بران به او گفت: «بله پدر.» هیبت پدر در مقابل او با آن همه خز و چرمی که به تن داشت و سوار بر آن اسب زیبای جنگی مانند یک غول بود: «راب میگه اون مرد با شجاعت مرد، اما جان میگه ترسیده بود.»
پدر پرسید: «تو چی فکر میکنی؟»
بران به این موضوع فکر کرده بود: «ممکنه یه مرد در حالی که ترسیده، هنوز هم شجاع باشه؟»
پدرش گفت: «در واقع این تنها زمانیه که یه مرد شجاعه…»
بازی تاج و تخت | جرج آر. آر. مارتین
15_ بعضی چیزاست که تو هیچوقت نباید تحملشون کنی.
بعضی چیزاست که هرگز نباید تحملتو از دست بدی و اونا رو قبول کنی..
چیزایی مثل بیعدالتی، بیحرمتی، بیشرفی و ننگ. فرقی نمیکنه چقدر جوان یا پیر باشی و این بخاطر شهرت یا پول نیست.
بخاطر چاپ عکست در روزنامه یا موجودیت در بانک نیست.
فقط از تحمل این قبیل چیزا باید امتناع کنی.
ناخوانده در غبار | ویلیام فاکنر
نظر کاربران
خیلی خوب بود
هرچند بعضیاش تکراری بود ولی در کل کتابای خوبی رو معرفی کرده بودین
عالی.