طنز؛ اتحادیه بچه مثبتها
یکی بود یکی نبود. در سرزمینی دوردست، مردم با خوبی و خوشی کنار هم زندگی نمیکردند. انتظار داشتید داستان خوب و مثبت شروع شود؟ نخیر اینجور خوشبینیها مال قصههای بچههاست.
یکی بود یکی نبود. در سرزمینی دوردست، مردم با خوبی و خوشی کنار هم زندگی نمیکردند. انتظار داشتید داستان خوب و مثبت شروع شود؟ نخیر اینجور خوشبینیها مال قصههای بچههاست.
در سرزمینی دوردست مردم با خوبی و خوشی کنار هم زندگی نمیکردند. اکثر مردم با بدی و ناخوشی فقط سعی میکردند زندگی را دنبال خود بکِشند. بزرگان سرزمین، نگران از آینده، دور هم جمع شدند تا برای حل مشکلات راهی پیدا کنند. بعد از ماهها بحث و گفتوگو و مطالعه، سرانجام تصمیم گرفتند تشکیلاتی تاسیس کنند به نام «اتحادیه بچه مثبتها». بزرگان به این نتیجه رسیده بودند که امکان ایجاد شرایط مطلوب در کل سرزمین وجود ندارد. بر اساس این طرح، آنها با بررسیهای بسیار دقیق آدمهای خوب سرزمین را شناسایی کردند و به عضویت اتحادیه بچه مثبتها درآوردند. آنها اعتقاد داشتند بچه مثبتها در کنارهم یک شهر ایدهآل میسازند. از طرفی سایرین یا به عبارتی بچه منفیها هم میتوانند در کنار هم راحت زندگی کنند و حتی روابط خوبی داشته باشند. شاید کمی عجیب به نظر برسد ولی بزرگان سرزمین بر این باور بودند که مثلا دو نفر پدرسوخته، شرکای تجاری خوبی خواهند شد و یا دو نفر آشغال، یک ازدواج موفق خواهند داشت. من هم کاملا موافقم. تمام فحشها در کنار هم موفق و خوشبخت میشوند. اصلا این الگو را در نظر بگیرید. «دو نفر... در کنار هم موفق (ویا خوشبخت) میشوند». حالا تمام فحشهایی که در اینستاگرام یاد گرفتید را به جای نقطهچین بنویسید و ببینید چه زوجهای رویاییای ساخته خواهد شد. در واقع بچه منفیها بدون اینکه به آدمهای خوب آسیب بزنند، میتوانند حول یک فحش خاص با هم زندگی کنند. در نهایت هم با خوبی و خوشی سَقط بشوند و در بخش بیشعورها و یا مثلا قسمت بیشرفهای قبرستان بیارامند.
بگذریم. برویم سراغ ادامه داستان. انگار واقعا طرح جواب داده بود. بچه مثبتها برای اولینبار طعم زندگی شیرین را در کنار هم چشیدند. وضع بچه منفیها هم بدتر از قبل نشده بود حتی با شکلگیری روابط، حول انواع فحش، اغلب راضی به نظر میرسیدند. اما اوضاع آنچنان خوب پیش نرفت. شهر بچه مثبتها برای عدهای در خارج از شهر بدجور وسوسه کننده بود. همین باعث شد گروهی از تاجران و کاسبان و دلالان و متکدیان و دزدان با هر سختی و مشقتی بود، وارد اتحادیه بچه مثبتها شوند. کمکم توجهها به این شهر بیشتر جلب شد و افراد بسیار زیادی از سراسر سرزمین به شهر بچه مثبتها رفتند. بچه منفیها با نقاب بچهمثبتی در شهر پخش بودند و در کنار بچهمثبتهای واقعی زندگی میکردند. همه چیز برای یک فروپاشی آماده شده بود. بچهمثبتها راست میگفتند و دروغ میشنیدند. عاشق میشدند و فریب میخوردند. مردانگی میکردند و نامردی تحویل میگرفتند. مهربان بودند ولی سواستفاده میدیدند. معرفت به خرج میدادند و نارو میخوردند. در یک کلام، خوبی میکردند و بدی میدیدند و این بارها و بارها و بارها تکرار میشد.
پس از مدتی، فروپاشی اتفاق افتاد. بچه مثبتها متنفر شدند. از راستگویی و عشق و مردانگی و مهربانی و معرفت متنفر شدند. با تمام وجود از خوبیها متنفر شدند. از همه فرار میکردند و هر روز غمگینتر میشدند. در نهایت اتفاق هولناکي رخ داد. بچه مثبتها کاملا منقرض شدند و بزرگان سرزمین دربهدر به دنبال دکمه «غلط کردم» میگشتند.
نظر کاربران
عالییییییییییی