طنز؛ روز اول پاییز... پدربزرگ و پریچهر
آن شب شام خانه پدربزرگ و مادربزرگم دعوت بودیم؛ برعکس همیشه زودتر رسیدم. بعد دانشگاه با بچهها رفتیم بیرون و بعدش هم دیگر خانه نرفتم. آمدم برای شام. مادر بزرگ توی آشپزخانه بود و داشت شام را آماده میکرد و پدربزرگ توی تراس، روی صندلی نشسته بود و به حوض خیره شده بود.
آن شب شام خانه پدربزرگ و مادربزرگم دعوت بودیم؛ برعکس همیشه زودتر رسیدم. بعد دانشگاه با بچهها رفتیم بیرون و بعدش هم دیگر خانه نرفتم. آمدم برای شام. مادر بزرگ توی آشپزخانه بود و داشت شام را آماده میکرد و پدربزرگ توی تراس، روی صندلی نشسته بود و به حوض خیره شده بود. خودشیرینی کردم و سریع روی «آقاجون» را ماچ کردم و گفتم: «سلام آقاجون». او هم سلام کرد و ماچم کرد و گفت خوش اومدی. آن شب پدربزرگم خیلی حال نداشت. همان آدم همیشگی نبود. پیرمرد انگار بغض داشت. اصلا انگار از اینکه زود آمدم ناراحت شده. رو به من کرد و سعی کرد یک لبخند زورکی بزند که خیلی حالش را متوجه نشوم. سر صحبت را باز کرد:
- خب چه خبر پسر؟ اوضاعت خوبه؟
+خداروشکر آقاجون. شما خوبین؟
- چی شد زود اومدی انقدر؟
+ با بچهها بیرون بودیم. جاتون خالی.
- عه. آفرین. کجا بودین؟
+ رفته بودیم سینما یه سر.
- همه پسر بودین؟
این چه سوالی بود آخر. قشنگ معلوم بود پدربزرگ، پدربزرگ همیشگی نیست. مثل مامانها سوال میپرسید.
خندیدم و گفتم: «نه یه چند تایی هم دختر بودن. چطور مگه؟»
گفت: «عاشق کسی نشدی؟»
اگر از پدربزرگم مطمئن نبودم، فکر میکردم که از طرف مادرم دارد سوال میپرسد.
گفتم: «چرا از یکیشون خیلی خوشم اومده. ایشالا بعد محرم و صفر ازدواج میکنیم» و قاه قاه خندیدم. ولی پدربزرگم حتی یک لبخند هم نزد.
گفت: «50 سال پیش دقیقا همین موقع با پریچهر تمام کردیم. یعنی اون با من تموم کرد. پریچهر بچه محلمون بود. با داداشاش رفیق بودیم. منم قصدم ازدواج بود. ولی از گفتنشم خجالت میکشیدم. اون موقع که مثل الان نبود. بدبختیای خودشو داشت. من الان شما جوونا رو میبینم حالم به هم میخوره. پشت موبایل با هم حرف میزنین همونجا تمام قرار مداراتونو میذارین. همونجا همه کاراتونو میکنین. همونجا هم حتما ازدواج میکنین و... استغفرا... ما با بدبختي قرار ميذاشتيم... خلاصه که تمام حرفامونو زدیم. میخواستیم با خونوادهها قرار مدار نهایی رو بذاریم. فقط گفتیم قبلش برای آخرین بار همو ببینیم که همه چی رو با هم هماهنگ کنیم جلوی خانوادهها آبرومون نره. دقیقا اول مهر 44 بود. مدرسهها باز شده بود. بهش گفتم که خیلی خیلی خوشحالم. اونم گفت خیلی خیلی خوشحاله. گفتم چه خوب که پاییز اومد و از شر تابستون خلاص شدیم. گفتم چی بود تابستون.. اه اه. گرم. داغون. آدم نميتونه بیرون بیاد.
پریچهر هیچی نگفت تا حرفام تموم شه. بعدش بهم گفت همه چی تمومه. برق از سرم پریده بود. گفت کسی که از تابستون بدش میاد نمیخوام 100سال سیاه از من خوشش بیاد. ای خااااک بر سرت. اوزگل... گفتم آخه پاییز پادشاه فصلاست. گفت دیگه داری حالمو به هم میزنی...لیاقتت همون پاییزه. بعدش هم برای همیشه رفت و چند روز بعدش هم شنیدم با عبدالقادر قصاب محل فرار کرد...».
من: خب شما هیچ کاری نکردین؟
پدربزرگ: خب چیکار میکردم... حق داشت دیگه؟
من: حق داشت؟ آخه کیه که از پاییز بدش بیاد. پاییز که همه میگن بهترین فصله.
پدربزرگم ناگهان از جایش بلند شد و با پشت دست زد تو دهنم. گفت: «خفه شو. من تازه الان میفهمم راست میگفت. تو چه میفهمی تابستون چه فصلیه آخه».
گفتم: آقا جون اونو شنیدی که میگفت پاییز که میشد جمشید...
گفت: ای لعنت به همتون...
گفتم: آقا جون نگا نارنجیا رو.. نگا نارنگیا رو...
گفت: از این خونه گمشو بیرون...
آن شب پدربزرگم مرا از خانه انداخت بیرون و دیگر هم نخواست مرا ببیند. پاییز آن سال را دوام نیاورد و مرد... من تازه میفهمم پیرمرد چه میگفت.
نظر کاربران
ولی ما متوجه نشدیم چی شدو چی گفت از بس که بی مزه بود