پاراگراف کتاب (۱۳۴)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
راستی چرا؟ چرا در لابه لای حوادث، رخدادها و مناسبتهای ایام مختلف سال، «کتاب و کتاب خوانی» به اندازه یک ستون از کل روزنامههای یک سال ارزش ندارد؟ شاید یکی از دلایلی که آمار کتاب خوانی مردم ما در مقایسه با میانگین جهانی بسیار پایین است، کوتاهی و کم کاری رسانههای ماست. رسانه هایی که در امر آموزش همگانی نقش مهم و مسئولیت بزرگی را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکی برایمان هدیهای دوست داشتنی بود و یادمان داده اند که بهترین دوست است! اما این کلام تنها در حد یک شعار در ذهن هایمان باقی مانده تا اگر روزی کسی از ما درباره کتاب پرسید جملهای هرچند کوتاه برای گفتن داشته باشیم؛ و واقعیت این است که همه ما در حق این «دوست» کوتاهی کرده ایم، و هرچه میگذرد به جای آنکه کوتاهیهای گذشتهی خود را جبران کنیم، بیشتر و بیشتر او را میرنجانیم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
دلت می خواهد همه چیز را عوض کنی.
ماه کامل می شود | فریبا وفی
۲_ با آنکه عصر جدید به خود میبالد که توانسته از شر افکار خرافی نجات یابد، زندگی روزمره در عصر جدید نیز مملو از عناصر خرافی است. کسانی که به هر دلیلی "به تخته میزنند" یا در پی آنند که کارهای مهم خود را تا جایی که ممکن است در ساعات و روزهای خوش یمن یا سعد انجام دهند، یا دیدن جغد را نحس میدانند و ... اینها نمیتوانند وجود عناصر جادویی و خرافی را در زندگی روزمره خود انکار کنند.
در افکار مردم زمانه ما، بیش از همه اعتقادات و باورهای قرون گذشته، عناصر خرافی آن به جای مانده و کاملا روشن است که بین اضطراب و نگرانی ناشی از دیدن جغد و موفقیت فرد عوام فریب در میان این مردم یک رابطه معنادار وجود دارد!
بررسی روانشناسی خودکامگی | مانس اشپربر
۳_ تا زنده بود، از زندگی بیزاریش می آمد...دلش می خواست وقتی که مرد، دیگر به دنیا بر نگردد...حتی به بچه هایش سپرده بود او را در تابوتی پولادی سمنت و ساروج کنند تا کرم و خراطین و افعی به گورش راه نبرند و از گوشت و کثافتش تغذیه نکنند و اجزای تجزیه شده ی لش او را به دنیای زنده ها بر نگردانند. ...
تا زنده بود و میان زنده ها می گشت این طور بود. دلش نمی خواست پس از مرگ با شیره ی نباتی یک علف هرز، یک شو که، یک خارخسک، یک گوساله، یک تخم و ترکه ی آدمیزاد چرا شود، به گوشت گرم و زنده و قرمز مبدل شود تا دوباره از نیش سوء زن و نیش زن و نیش زندگی تاثر بگیرد...
تا زنده بود...بله. اما فقط تا زنده بود!....
درها و دیوار بزرگ چین | احمد شاملو
4_ دوست داریم به نقطه ای معهود یا یک نشانی آشنا دست پیدا کنیم. همه چیز را در نوعی دفتر رسمی به ثبت برسانیم تا هرگز احساس نکنیم بی محابا و کورکورانه جلو میرانیم. پس پیمان دوستی می بندیم و می کوشیم آشنایی های زودگذر و میرنده را به یادماندنی و پایا تبدیل کنیم.
چه حقی ست که به خود می دهیم و با زور و هر راه غیرقانونی وارد زندگی دیگران می شویم تا بعد با غرور و خودپسندیِ احمقانه مان خود را چون تیغ جراحی در کلیه ها و قلب هایشان فرو کنیم.
در کافه ی جوانی گم شده | پاتریک مودیانو
5_ تمام مدت مستقیم و بدون هیچگونه هدفی راه میرفت. فقط دلش میخواست از آن ناحیه دور بشود. فرار میکرد، از بیماریاش که در عین حال جزئی از زندگیاش شده بود و از کارش و خانهاش و از تمام کسانی که آنها را دوستان خود به حساب میآورد و زنهایی که با آنها رابطه داشت. در آن خیابان هیچ کس او را نمیشناخت، رهگذری بود مانند هزاران رهگذر دیگر که به سمتش میآمدند و یا خودش از کنار آنها میگذشت. در آن خیابان نه گذشتهای داشت و نه آیندهای، فقط زمان حالی گذرا. اگر این پا و آن پا نمیکرد و نمیایستاد و به راه رفتن ادامه میداد، هیچ اتفاقی برایش نمیافتاد..
روزی مثل امروز | پتر اشتام
۶_ هرکسی حق داره برای زندگی خودش تصمیم بگیره، این اصلیه که همه قبول دارن. هیچ کس تو این دنیا وصی و قیم لازم نداره. اما یه چیزای دیگه ام هست، آدم تنها واسه خودش زندگی نمی کنه.
اگه غیر این بود که حرفی نداشتیم، اما دیگرونم هستن، اونایی که ادم به اون دل بسته س، یا اونایی که به آدم دل بسته ن، به هرصورت دیگرونم باید در نظر گرفت، بی اعتنایی به دیگران، فکر نمی کنم تنها وسیله ی راحتی و رهایی باشه...
واهمه های بی نام و نشان | غلامحسین ساعدی
۷_ نابینائی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت :
ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت : این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.
حال نادان را به از دانا نمی داند کسی
گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بوَد
طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود
بهارستان | عبدالرحمن جامی
8_ متأسفانه تردیدی نیست که انسان به طور کلی، آن قدر که تصور میکند یا به آن اندازه که دلش می خواهد، دارای صفت خوبی و نیکی نیست. هرکس سایه ای به دنبال دارد و این سایه هر قدر در زندگی خودآگاه شخص کمتر جذب شده باشد تاریک تر و انبوه تر است. اگر احساس حقارت توأم با خودآگاهی باشد، همیشه احتمال اصلاح آن وجود خواهد داشت. بعلاوه، این احساس دایما با سایر علاقه های انسان در تماس و بالنتیجه همیشه در معرض تغییرات خواهد بود، حال آن که اگر این احساس عقب رانده شود و از محیط خودآگاهی دور بماند، هیچ وقت اصلاح نخواهد شد و ممکن است در یک لحظه غفلت به طور ناگهانی بروز کند. در هر حال، این مانع ناخود آگاهی است که راه را بر عالیترین کوششهای انسان سد می کند.
روانشناسی و دین | کارل گوستاو یونگ
9_ همیشه، یه ساعتی هست که تمومی نداره. شبیه ساعت های دیگه ست. جوری که بهش شک نمی کنیم. بعد، واردش می شیم و توش گیر می افتیم. ساحل اون طرفی رو می بینیم، ولی خیال می کنیم هیچ وقت اونجا نمی رسیم. بیهوده دست و پا می زنیم. انگار هرچی زمان می گذره، داریم ازش دورتر می شیم. وقتی ثانیه ها می چسبن به ته کفش هامون، وقتی داریم هر دقیقه رو مثل یه توپ آهنی دنبال خودمون می کشیم، خیال می کنیم اون بیرون، روزها و شب ها پشت سر هم میان و میرن، فصل ها جای هم رو می گیرن و ما اینجا فراموش شدیم...
منگی | ژوئل اگلوف
۱۰_ مانند تمام زنان زیبایی که در میان تعریف و تمجید مداوم از زیباییشان بزرگ شدهاند، او هم بدون هیچگونه سوظنی میپنداشت که این مساله لزوما باید اساس دلبستگی هر زنی به خودش قرار بگیرد. از آن پس هر توجهی که به او معطوف میشد میبایست از یک مهربانی انباشته از مدارا و تمکین سرچشمه میگرفت و لختی رایحهی رضایت از چنین وارونگی تمام عیاری آغشته میشد. این پندار که اینک زیباییاش از حد فراتر رفته و دیگری نیازی نداشت که به دنبال هواخواهی بیشتری بگردد، از این حقیقت ناشی میشد که....
پل سن لوئیس ری | تورنتون وایلدر
11_ چی گیر مریض روانپزشکها میآد؟ یک صورت حساب. فکر میکنم مشکلی که بین روانپزشکها و مریضهاشون وجود داره این است که روانپزشکها قضاوتشون از روی کتابهاست. در حالی که مریض به خاطر بلاهایی که زندگی سرش آورده سراغ روانپزشکها میره. با این که کتاب ممکنه بینش دقیقی دربارهی بیماری به پزشک بدهد ولی تمام ورقهاش شبیه هم هستند. ولی هر مریض با بقیه کمی متفاوته. همیشه تعداد مشکلات منحصر به فرد هر مریض از صفحات کتابها بیشتره. میفهمی چی میگم؟ یک عالم دیوانه وجود دارند که شغلشون این است که بگویند: «ساعتی فلان دلار، وقتی صدای زنگ را شنیدید جلسهی شما تمام است.» همین به تنهایی میتونه یک آدم نیمه دیوانه را کاملا مجنون کنه. تازه شروع کرده به حرف زدن و تازه داره احساس خوبی میکنه که دکتر میگه: «پرستار، مریض بعدی لطفا.» قصدشون شفا دادن نیست. دنبال پولت هستند. وقتی زنگ خورد «خل» بعدی را بفرستید داخل. حالا «خل» حساس ما میفهمه که همزمان با خوردن زنگ پدر او هم در آمده. هیچ محدودیت زمانی برای درمان دیوانگی وجود نداره. همینطور هیچ صورت حسابی. بیشتر روانپزشکهایی که در عمرم دیدم در مرز دیوانگی بودهاند. ولی خیلی راحتاند. فکر میکنم که خیلی راحت اند. فکر میکنم یک مریض از دیدن کمی دیوانگی بدش نیاید. نه خیلی. اه! روانپزشکها کاملا بیمصرفاند. سوال بعدی.
سوختن در آب، غرق شدن در آتش | چارلز بوکوفسکی
۱۲_ زندگی من، وقتی که دختر کوچولو بودم، در انتظار بیهوده ی خود زندگی گذشت.
گمان می کردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد، و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای، یا شروع شدن چشم اندازی ...
هیچ خبری از زندگی نمی شد! خیلی چیزها اتفاق می افتاد، اما زندگی نمی آمد. باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم.
چون همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم ...
کاناپه ی قرمز | میشل لبر
13_ کاش کسی پیدا می شد و تفنگی روی شقیقه ام می گذاشت یا لوله اش را می گذاشت توی دهانم و فریاد می کشید: "خفه شو وگرنه ماشه رو می چکونم".
خفه شو و سر جایت بمان. حرکتی نکن. تصمیمی نگیر. حرفی نزن.
کاش کسی بود که فرمان می داد. فرمان توقف.
احساس می کنم هر عملی انجام می دهم، دست به هر کاری می زنم، هر تصمیمی می گیرم، اوضاع را از هر آنچه هست، بدتر می کنم. باعث ویرانی می شوم.
انگار همیشه همین کار را کرده ام...
برو ولگردی کن رفیق | مهدی ربی
۱۴_ یکی از شاخصه های عصر ماشین این است که اکثر آدمها گمان می کنند اگر کاری را به انجام برسانند خدمتی کرده اند، برای همین کارشان که تمام شد، از خودشان راضی می شوند! دکتر جراحی اش را می کند، قاضی سر وقت حکم اش را می دهد. کارمند کار ارباب رجوع را بررسی می کند، خلاصه همه طبق مقررات به وظایف خودشان عمل می کنند. حالا اینکه نتیجه کلی چه می شود، اصلا فرقی نمی کند . این دیگر به ما ربطی ندارد ، چرا که هیچ کدام از آنها به تاثیر کلی تک تک کارهای کوچک اشراف ندارند و اصلا هم نمی خواهند داشته باشند. در نتیجه تاثیر کلی کارها فقط دامن یک نفر را می گیرد، آن هم کسی نیست جز همان دردمند بدبخت؛ بقیه وظیفه شان را انجام داده اند...
بعضی ها هیچ وقت نمی فهمند | کورت توخولسکی
15_ ثروتمندان سخت کار می کنند و بر این باورند که باید در مقابل کارها و تلاش های بی شاءبه شان پاداشی مناست و درخور دریافت کنند. فقرا نیز سخت کار می کنند ولی بخاطر احساس بی ارزشی درونی، اینگونه می اندیشند که پاداشی که در مقابل دریافت می کنند، خیلی بیشتر از تلاش ها و لیاقت آنان است و درست همین باور است که از آنها یک قربانی می سازد.
راز ذهن میلیونر | اکرتی هارو
نظر کاربران
خیلی خوب بود
عالی بود