طنز؛ نه زیبایی نه رویایی!
سامان آدم زشتی بود، اونقدر زشت که خانوادهاش هم سعی میکردن موقع صحبت با اون زمین رو نگاه کنن. دماغ بادکرده اون از پیشونیِ شترمرغ مانندش خیلی عقبتر بود و پوست چرمیش سبز تیرهرنگ بود.
سامان آدم زشتی بود، اونقدر زشت که خانوادهاش هم سعی میکردن موقع صحبت با اون زمین رو نگاه کنن. دماغ بادکرده اون از پیشونیِ شترمرغ مانندش خیلی عقبتر بود و پوست چرمیش سبز تیرهرنگ بود. چشمهاش اینقدر ریز بود که زیر سایه ابروهای پرپُشتش پنهان میشد. با همه این احوالات سامان روی کاغذ خیلی آدم عاشقپیشهای بود اما متاسفانه آب نمیدید که نشان دهد شناگر قابلی است! حالا ما اصلا به مسائل عاشقانهاش کاری نداریم. والا به خدا... نمیخوام گناه مردم رو بشورم که...
اخیرا سامان از کارش اخراج شد. از شرکتی که ۲۰سال در آن جان کنده بود. تصمیم گرفت ماشین پدر پیرش را که توی پارکینگ خاک میخورد بردارد و در اسنپ ثبتنام کند. اما وقتی برای گرفتن سوءپیشینه رفت، متوجه شد که مانعی در راهش وجود دارد. به سامان گفتند ۱۵سال پیش یکبار پلیس نسبت او را گرفته بود! سامان خنده هیستریکی زد و گفت: باباااا من و اون خانم با هم همکار بودیم. بعد نامزد کردیم. بعد ازدواج کردیم، بعد بچهدار هم شدیم. بعد طلاق هم گرفتیم، بعد اون طفلک بیمار شد، بعد هم مُرد، بعد شما هنوز اینو توی پروندهام نگه داشتید؟
توجیهات سامان را قبول نکردند و راستش سامان همه اینها را الکی گفته بود! اصلا کلا این ماجرا از یادش رفته بود. ازدواج که هیچ، سالها بود که کسی محض تعارف هم به او ابراز علاقه نکردهبود. با خودش فکر کرد: «مهسا مقدم...»
انصافا خیلی کنجکاو شدم بدونم این مهسا مقدم در اون روزِ خاص چرا همراه سامان بود؟ چه شکلی بود؟ آیا به سامان علاقهمند بود؟ الان کجاست؟ ولی حیف که قول دادیم با مسائل عشقی مردم کار نداشته باشیم. خب حالا ایراد نداره. میتونیم اونور قصه رو ادامه بدیم و ببینیم سامان بالاخره توانست راننده اسنپ بشود یا نه؟ یعنی چی که به جهنم که راننده شد یا نه؟ وضعیت شغلی یک جوون برای شما اهمیت نداره؟ ای بابا. پس بذارید یه بخش کوچیک از ماجرای سامان و مهسا رو بگم و باقی بماند برای قسمت بعد!
واقعیت این بود که این سامان بود که با مهسا کات کرد. چون گاهی با خودش فکر میکرد مهسا دارد به او لطف میکند که کنارش مانده، اصلا چرا مهسا باید تمام زندگیش را با او که زشتترین آدم هر محفلی بود سر میکرد؟ اوایل آشنايي اوضاع بهتر بود تا اینکه یکبار مهسا به سامان گفت: «تو خیلی خوبی سامان، بهنظرم یک آدم زشت که زشتی خودش رو پذیرفته، ۱۰۰ برابر بهتر از یه آدم زشته که هنوز داره تلاش میکنه توی عکسها یه زاویه مشخص و ثابت به خودش بگیره که مثلا بهتر به نظر بیاد».
سامان وقتی این جمله رو شنید کلا بهم ریخت! تا اونلحظه تصور میکرد که به چشم مهسا آدم خوشگل و بانمکی به نظر میاد! فکر میکرد سلیقه مهسا با بقیه فرق داره! اما حالا یه آدم زشت بود که اگر زیاد به مهسا توجه میکرد میشد یه آدم سیریش و اگر کم توجه میکرد، میگفتن با اون قیافه ایکبیریش فکر کرده کی هست حالا؟ باقی ماجرا بماند برای بعد، فقط بهعنوان حُسن ختام، تشکری داریم از احسان خواجهامیری که تنها کسی بود که برای زشتها آهنگ خواند: «همیشه ساده ساده به احساست گرفتارم، نه زیبایی نه رویایی ولی من دوستت دارم».
ارسال نظر