طنز؛ داستان مرد دانا و پرنده زیرک
روزی مرد دانا همینجور بیخودی نشسته بود و هیچ کاری نمیکرد. مدتی بود به دلیل اینکه مردم خودشان برای خودشان دانا شده بودند و دیگر نیازی به مرد دانا نداشتند و به او مراجعه نمیکردند، کمی از نظر اقتصادی دچار مشکل شده بود تا حدی که یک وعده غذا میخورد و
روزی مرد دانا همینجور بیخودی نشسته بود و هیچ کاری نمیکرد. مدتی بود به دلیل اینکه مردم خودشان برای خودشان دانا شده بودند و دیگر نیازی به مرد دانا نداشتند و به او مراجعه نمیکردند، کمی از نظر اقتصادی دچار مشکل شده بود تا حدی که یک وعده غذا میخورد و دیگر حتی نمیتوانست آروغ ناشتا بزند. همینجور که نشسته بود، ناگهان پرندهای بر چینه دیوار نشست. مرد دانا که شکم را خالی و پرنده را لذیذ دید، آن را به دام انداخت. پرنده که غافلگیر شده بود، رو به مرد دانا کرد و گفت: «ای مرد دانا! تو در طول زندگی خود گوشت قرمز و سفید بسیار خوردهای، کلهپاچه و آبگوشت گوسفندی زیاد تناول نمودهای، شکم را انبان ساخته و هیچوقت سیر نشدهای.
پرنده گفت: «پند اول اینکه هرگز وارد عرصه سیاست مشو و سودای آن را نداشته باش.» مرد دانا بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست. گفت «پند دوم اینکه هر شب بعد از خوردن غذا مسواک بزن.»
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: «اما پند سوم. عقل خودت رو دست کسی که عقلش کمتر از خودته نده! آخه چطوری با خودت فکر کردی که من میتونم بهت مشاورهای بدم که به دردت بخوره؟!» مرد دانا از شنیدن این سخن سخت برآشفت اما مجددا لختی در خود فرورفت و سپس گفت: «عزیزم این بچهبازیا چیه. دو دقیقه اومده بودیم خودتو ببینیم، همش روی چینه دیوار نشسته بودی.
مرد دانا پند پرنده زیرک و خوشمزه را همیشه آویزه گوشش کرد و هر شب قبل از خواب مسواک زد، حتی وقتی که وارد سیاست شد.
ارسال نظر