طنز؛ مرحوم ترمودینامیکش خوب بود!
من مُردَم، ۱۰ ماه پیش. اواسط آبان، یه روز از دفتر آموزش دانشکده اومدم بیرون و یک راست رفتم سراغ دکهای که صداش میزنیم «زیرج» چون پایین پلههاییه که منتهی به دکه دیگهای میشه که فردی به اسم ایرج صاحبشه. ما همیشه میریم زیرج. فرقی نداره بعد از کلاس باشه یا بعد از امتحانی که خوب دادی... امتحانی که بد دادی...
من مُردَم، ۱۰ ماه پیش. اواسط آبان، یه روز از دفتر آموزش دانشکده اومدم بیرون و یک راست رفتم سراغ دکهای که صداش میزنیم «زیرج» چون پایین پلههاییه که منتهی به دکه دیگهای میشه که فردی به اسم ایرج صاحبشه. ما همیشه میریم زیرج. فرقی نداره بعد از کلاس باشه یا بعد از امتحانی که خوب دادی... امتحانی که بد دادی... زیر آفتاب سوزان خرداد یا سرمای استخون سوز دی... همیشه میشه رفت اونجا یه لیوان چایی نبات خورد و یه نخ سیگار کشید با رفقا و تف و نفرین حواله زندگی کرد. اما اون روز که رفتم، زیرج بسته بود. گفتن یه مدته رفته از اینجا، رفته بوفه یکی از دانشکدهها رو گرفته، یه جای بهتر و بزرگتر. دیگه لازم نبود ساندویچات رو با گربههای بیچشم و روی دانشگاه تقسیم کنی یا چایی نباتتو در حالی که دستات از سرما یخ زده یا داری زیر آفتاب عرق میریزی بخوری.
من همیشه نسبت به تغییر مقاوم بودم. فقط هم بحث مقاومت نبود، واهمه داشتم! حالا مثبت و منفیاش فرقی نداشت. تغییر که به سراغم میومد انگار که یه کپه غم جمع میشد رو قلبم. سنگین میشدم. غصه میخوردم. الانم داشتم غصه میخوردم. غصه اینکه دیگه اسم «زیرج» بیمعنی میشه و باید زیرج رو از این به بعد «کلبه پارسا» صدا کنیم.
بیخیال چایی نبات شدم و رفتم تو اون پاساژ عجیب میدون انقلاب که پر از کتابای دسته دومه. کتابای دسته دومرو ورق میزدم به امید پیدا کردن رد و نشونی از آدم قبلیای که خوندهشون. ول چرخیدنهام که تموم شد رفتم خونه.
بابام اعتقادی به سلام نداره. تنها جملهای که بعد از دیدن من میگه اینه:«باز که دیر اومدی!» مامانم تو این زمینه خلاقتره و برای بیان منظورش از جملههایی مثل « دیگه ول شدی»، «مرغ هم این ساعت خونهشه»، «برو همون جایی که تا الان بودی» و «چه عجب از این ورا» استفاده میکنه.
رفتم تو اتاقم، روز مزخرفی داشتم. بهم گفته بودن که نمیتونی لیسانس بگیری چون معدلت زیر ۱۲ شده، چون نمره پروژهام صفر رد شده، چون من نمیدونستم خودم باید میرفتم یه فرم لعنتی رو از آموزش میگرفتم و چند تا کار مزخرف اداری انجام میدادم تا نمره پروژه تایید شه قبل از یه تاریخ مشخصی... من تصور میکردم این یه فرآیند خود به خوده! نبود، حالام در یک فرآیند برگشت ناپذیر نمره پروژهام صفر رد شده بود. معاون آموزشی دانشکده گفت به من چه! استادم گفت به من چه! مسئول آموزش هم گفت به من چه! واقعا هم به اونا ربطی نداشت. من دانشجوی خوبی نبودم! من پنج سال تمام پولی رو که دولت خرجم کرده بود، پول مالیاتی که اون همه آدمهای بدبخت پرداخته بودن رو به فنا داده بودم! خب باید چی کار میکردم؟ اصلا شما جای من بودید چیکار میکردید؟ خب من تمام قرصای سرترالین و والپروآت سدیم و ایمیپرامین و این آت و آشغالاییرو که حاصل تشخیص دکترای مختلف بود و همینطور مونده بود گوشه اتاقم با هم دادم پایین و خب حالام اینجام. مشغول خوندن کامنتهای ملت زیر آخرین پستام. «چه زود رفتی»، «چرا رفتی». «روحت شاد». پستها و استوریهایی که برام میذارن هم جالبه، «مرحوم صدای خوبی داشت...» «مرحوم معدلش پایین بود ولی ترمودینامیکش خوب بود!» حتی پیامایی که برام تو تلگرام میفرستن، پیامایی که دیگه تیک سین نمیخوره ولی خونده میشه و این خیلی حال میده.
دقیقا مطمئن نیستم میخواستم بمیرم یا نه... اون موقع که داشتم به زور اون قرصا رو میبلعیدم. ولی خب اینجوری شد دیگه و حالا دارم از مزیتهام بهعنوان یه روح استفاده میکنم مثلا الان میدونم بین اونایی که روم کراش داشتن کودومشون منو بیشتر دوست داشت. هرچند که دیگه اهمیتی نداره.
ارسال نظر