طنز؛ نتایج یک مذاکره خانوادگی
گفتم پدر من! این اصلا کار درستی نیست به خدا! درسته که من ریاضی شدم هفت، درسته که هفته پیش مدیرمون زنگ زد و خواستت مدرسه که در مورد «انحرافات رفتاری» این دانشآموز بعد از مدرسه بهت گزارش بده، درسته که همسایه روبهرویی اومد در خونه و....
گفتم پدر من! این اصلا کار درستی نیست به خدا! درسته که من ریاضی شدم هفت، درسته که هفته پیش مدیرمون زنگ زد و خواستت مدرسه که در مورد «انحرافات رفتاری» این دانشآموز بعد از مدرسه بهت گزارش بده، درسته که همسایه روبهرویی اومد در خونه و از حضور مستمر من جلوی پنجره در حالت زلزده به خونهشون شکایت کرد، و درسته که من از جیبت یواشکی پول برداشتم و رفتم با رفقام ساندویچ خوردم، اما تمام اینها دلیلی نمیشه که هر کی میاد خونهمون، منرو اون وسط علم کنی و تمام این چیزا رو با جزییات واسش شرح بدی. خب من آب ميشم از خجالت. اصلا به مردم چه که من چیکار میکنم و چیکار نمیکنم؟ یه کم فکر عزت نفس من باش. من توی سن حساسی هستم.
پدر با اکراه سرش را از روی روزنامه پیش رویش بلند کرد و از بالای عینک نگاهی به من انداخت. گفتم:«باشه؟»، گفت: «نچ! آدم باش که وقتی یه نفر میاد آدم حرفی واسه گفتن داشته باشه. آدم باش که بشه از چار تا کار مثبتت تعریف کرد. آدم باش تا...» گفتم:«بابا! من اصلا حرفم چیز دیگهست. باشه. من آدم نیستم. ادب ندارم... شعور ندارم... شخصیت ندارم... ولی آیا واقعا لازمه که اینرو همه بدونن؟ لازمه کل فامیل بدونن؟ کل دوستان، آشنایان، همسایگان؟» پدر دوباره با اکراه سرش را از روی روزنامه بلند کرد و باز از بالای عینک نگاهی به من انداخت. اینبار طرز نگاهش با مقادیری ملایمت و ملاطفت همراه بود. گفت: «خب! میگی من چه کنم؟» گفتم: «هیچی... من سعی میکنم گامهای مثبتی در راه آدم شدن بردارم. شما هم دیگه منرو وسط جمع و جلوی این و اون ضایع نکن!» روزنامه را تا کرد و عینکش را برداشت و سری تکان داد و گفت: «باشه. اگه مشکلت اینه که من حاضرم باهات راه بیام. به شرطی که آدم شی». گفتم: «چشم.
نظر کاربران
عالی
بامزه بود