طنز؛ نگهبانی از تونل فرار
وقتی اسمش را میگذاري راز، باید به راز بودن آن هم اعتقاد داشته باشی. وقتی هم اعتقاد داشته باشی به کسی نمیگویی مگر اینکه به آن کسی که میگویی هم اعتقاد داشته باشی.
وقتی اسمش را میگذاري راز، باید به راز بودن آن هم اعتقاد داشته باشی. وقتی هم اعتقاد داشته باشی به کسی نمیگویی مگر اینکه به آن کسی که میگویی هم اعتقاد داشته باشی.
هنوز اینقدر بزرگ یا اینقدر با تجربه نشده بودیم که به این چیزها فکر کنیم؛ به اینکه رازمان را به هرکسی نگوییم. کافی بود یک نخ سیگار را دو نفره بکشیم و آن وقت او، همرازمان میشد. مثل بابک که همراز من و مصطفی شد بعد از اینکه از جیبش یک نخ وینستون درآورد و روشن کرد و سه تایی تا سوختن فیلترش کشیدیم.
کام آخر را مصطفی گرفت از سیگار و وقتی که دود را داد بیرون، بدون اینکه به من یا بابک نگاه کند گفت ما یه راه بلدیم میشه رفت بیرون.
چشمان بابک که از شنیدن این جمله مصطفی گرد شده بود گفت واقعا؟ من در ادامه گفتم تازه میشه کسی را هم آورد تو.
مصطفی آورده بود. یکبار مسعود، پسرخالهاش را آورده بود.
مسعود شاخِ بازی تخته بود. نزدیکهای صبح که جیب همه گروهان پاسداری را خالی کرد، رفت.
راه ورود و خروجمان از پادگان، پشت ساختمان انبار قدیم بود که دیگر از آن استفاده نمیشد و اصولا کسی هم آنطرف نمیرفت.
یک روز بعدازظهر که از سر بیکاری در محوطه پادگان چرخ میزدیم پیدایش کردیم. اول من دیدمش ولی مسعود امتحان کرد. جوی مسیر آبی بود که حتما سالها بود از آن آب نرفته بود تا پر از گیاه و آشغال شود. باید دراز میکشیدیم و دستها را کنار هم قرار میدادیم تا بتوانیم بعد از گذر از مسیر تونلی به آنطرف دیوار پادگان برسیم.
وقتی برای اولین بار رفتیم آنطرف انگار که با آزادی از زندان مواجه شده بودیم. چنان خوشحالی کردیم که کمتر باری در زندگی تکرار شد آن حس و حال.
بابک گفت بریم ببینیم. حوصلهاش را نداشتیم تا آنجا برویم و دلیلی هم نداشت که برویم. روزهایی که میخواستیم به بهانهای بپیچانیم یا اگر کسی آنطرف دیوار منتظرمان بود میرفتیم.
به اصرار بابک راه افتادیم تا رازمان را نشانش بدهیم. وقتی رفت آنطرف و برگشت دوباره گفت اینکه خیلی خوبه. پرسیدیم چطور؟ گفت خب پولدار میشیم. بعد دوباره رفت. وقت رفتن گفت سه ساعت دیگه برمیگردم. وقتی برگشت با چند بسته سیگار آمده بود که تا شب همه را فروخت.
دژبانهای پادگان انگار که بوی سیگار را از چندکیلومتری متوجه میشدند. حالا که فرمانده پادگان گفته بود برای هر نخ سیگار اگر پیدا کنند یک روز مرخصی تشویقی میدهد، آنها بیشتر گیر بودند تا سیگار جنس نایاب پادگان شود که البته بابک چند روز بعد سراغ غیر سیگار و جنسهای دیگر هم رفت.
روزی که بابک لو رفت و بعد هم مسیر رفت و آمد ما و اینکه در بازداشتگاه از ما هم اسم برد که این دو هم در کار شریک بودند، اولین تجربه در نگفتن راز بود.
کلی زار زدیم تا فرمانده پذیرفت ما در سیگارفروشی و باقی ماجراهای بابک كه از آن پادگان تبعید شد نقشی نداشتیم، اما هردو یک ماه و یک روز درمیان از آن تونل فرارمان نگهبانی دادیم و همه کسانی که از بابک سیگار و جنس خریده بودند هم میآمدند و میایستادند به تماشای ما.
ارسال نظر