این روزها که بحث معرفی وزیران به مجلس داغ شده، بهارستان جای خوبیه برای فالگیری و کاسبی. واسه همین از صبح بساط فالگیریام رو جلوی در مجلس پهن کردم. منتظر وزیران پیشنهادی یا حتی نمایندههای مجلس بودم که بر عکس پیشبینیام، یهو محمدعلی نجفی....
این روزها که بحث معرفی وزیران به مجلس داغ شده، بهارستان جای خوبیه برای فالگیری و کاسبی. واسه همین از صبح بساط فالگیریام رو جلوی در مجلس پهن کردم. منتظر وزیران پیشنهادی یا حتی نمایندههای مجلس بودم که بر عکس پیشبینیام، یهو محمدعلی نجفی شهردار جدید تهران اومد سمتم و گفت«آقا یه فال برای من میگیری؟» گفتم«به به مخلص آقای نجفی. آقا ما شمارو خیلی دوست داریما. وقتی شنیدم شهردار شدی خیلی خوشحال شدم منتها راسش بیش از اینکه خوشحال شم، نگرانت شدم؟» با همون ادب و متانت خودش پرسید«چطور؟» گفتم «ببین شهردار شدن، اونم شهردار تهران روحیه خاص خودش رو میخواد؟ اینجا دانشگاه یا آموزش و پرورش نیستا. اینجا همه گرگاند، پاره میکنند.»
یهکم خودش رو جمع و جور کرد و گفت «چه جوری یعنی؟ چه روحیهای؟» گفتم«ببین محمدعلی جان؛ شما خیلی انسان شریف، مؤدب و با اخلاقی هستی، تجربه نهچندان دور شهرداری نشون داده باید دقیقاً برعکس باشی. مثلاً الان میدونی زمین تو بالا شهر تهران متری چنده؟» گفت«بستگی داره.» گفتم «د همین. بستگی نداره اتفاقاً. تو شهرداری، هرچی تیغت میبُره، ببرون. حالا میدونی نرخ فروش تراکم مناطق مختلف تهران چنده؟» گفت«خب بستگی داره..» زدم تو حرفش و گفتم «د همین. اصلاً بستگی نداره. با هر قیمتی دوستداری و حال میکنی باید تراکم بفروشی. شهرداری خرج داره. انتخابات خرج داره، هزار کوفت و زهر مار دیگه داره، نمیشه با مدیریت اخلاقمدار و اصولی ادارهاش کرد. کلاس مطالعات اجتماعی نیست که.» همینجور مات و مبهوت نگاهم کرد. ازش پرسیدم«حالا اینارو ولش کن.
دست به آچارت خوبه؟» گفت«بد نیست. گاهی آبگرمکنمون شعله شمعکش خراب میشه، خودم درست میکنم.» پرسیدم «مثلاً با دم باریک یا انبردست یا گازانبر کار کردی تا حالا؟» با تعجب پرسید«چی بگم؟ کم پیش میاد برای آبگرمکن نیاز به گازانبر بشه.» گفتم«ای بابا تو هم مسخرهاش رو درآوردی. اینطوری که نمیتونی مدیریت کنی. دست به گازانبرتم خوب نیست پس. والا به نظرم شما برای این پست زیادی خوب و پاستوریزهای.» یه کم عصبانی شد و گفت«یعنی چه؟ من اومدم همین روحیه رو عوض کنم. شهر نیاز به نفس کشیدن داره، نفس فرهنگی، نفس اجتماعی....» سی ثانیه سکوت کردم و تو چشماش خیره شدم. بعد دستم رو گذاشتم رو شونههاش و کشیدمش کنار.
بهش گفتم«ببین عزیزم حالا شما داغی خیلی متوجه شهر تهران و شهرداری که تحویلت دادن و بدهیهاش و پروندههاش نیستی. دو روز دیگه میبینمنت.» بهت زده پرسید«واقعاً نمیفهمم، یهکم توضیح میدی؟» گفتم«میدونی زمین متری ۲۰۰ هزار تومن بره، دو میلیون برگرده یعنی چی؟ میدونی تراکم متری۲۰ هزار تومن بره، متری ۲۵۰ هزار تومن برگرده یعنی چی؟ تو میدونی کارمند ساده شهرداری بره، سرمایهدار و ملاک برگرده یعنی چی؟ در کل میدونی دسته بره، نفر برگرده یعنی چی؟» سردرگم شده بود. تصوری که از شهرداری داشت به کل به هم ریخت.
من واقعیات رو بهش گفتم. باید با حقایق رو به رو میشد. یه کم فکر کرد و گفت«پس حتماً برام یه فال بگیر تا ببینم باید چه کنم.» جعبه فال رو گرفتم جلوش، چشماشو بست و یه فال برداشت«در یاب کنون که نعمتت هست به دست/ کین دولت و ملک میرود دست به دست.» پرسید«تعبیرش چیه؟» گفتم «معلومه دیگه. البته اینو شاعر صرفاً برای یادآوری و عبرت از گذشتگان گفته. حالا شما گوشه ذهنت داشته باش.» سریع سررسیدش رو درآورد و این شعر رو یادداشت کرد و رفت سوار همون خط مترویی شد که هفته پیش با عجله افتتاح شد. رفت که رفت.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر