طنز، پینوکیوی چوپان و مفسدان اقتصادی
پینوکیو بعد از اینکه گربه نره و روباه مکار پولهایش را بردند، سرخورده شد و به روستایی دورافتاده مهاجرت کرد و با چراندن گوسفندهای آن روستا زندگی را گذراند. اما پینوکیو یک عیب خیلی بزرگ داشت و آن هم دروغگوییاش بود که نتوانسته بود در تمام این....
پینوکیو بعد از اینکه گربه نره و روباه مکار پولهایش را بردند، سرخورده شد و به روستایی دورافتاده مهاجرت کرد و با چراندن گوسفندهای آن روستا زندگی را گذراند. اما پینوکیو یک عیب خیلی بزرگ داشت و آن هم دروغگوییاش بود که نتوانسته بود در تمام این سالها ترک کند. متاسفانه فرشته مهربون هم کار را ول کرده بود و چسبیده بود به شوهر و بچهداری و هر بار که پینوکیو دروغ میگفت، کسی نبود کمکش کند و مجبور بود هفت هشت میلیون تومن پول جراحی بینی بدهد.
پینوکیو هر بار فریاد میزد «گرگ، گرگ» و مردم روستا منتظر میماندند تا ببینند دماغ پینوکیو به روستا میرسد یا نه. چون اگر میرسید (که همیشه هم میرسید) میفهمیدند دارد دروغ میگوید. یک روز مردم صدای فریادهای پینوکیو را شنیدند، اما هرچه منتظر ماندند خبری از بینی چوبی پینوکیو نشد. هر چه دم دستشان بود برداشتند و برای مقابله با گرگ به سمت گله دویدند. اما وقتی رسیدند، خبری از گله نبود و گرگها نشسته بودند و داشتند از اعضای بدن پینوکیو به عنوان خلال دندان استفاده میکردند. بعد هم تکههای پینوکیو را همانجا انداختند و رفتند. مردم از روی بروشور، قطعات پینوکیو را به هم چسباندند و او را به حالت اول برگرداندند. پینوکیو از اینکه مردم به فریادهایش توجه نکرده بودند دلخور شد و وسایلش را جمع کرد و به سمت شهر راه افتاد.
در راه به رابین هود برخورد کرد، ولی ترسید برای خودش و ما شر بشود. پس مسیرش را تغییر داد و چند کیلومتر جلوتر کودکی را دید. کودک خودش را «آقازاده کوچولو» از سیارهای دور معرفی و برای پینوکیو تعریف کرد که روباه مکار سر او را هم کلاه گذاشته و پول چهار ترم کلاسهای موفقیت و کارگاه «چگونه اهلی کنیم؟» را گرفته و فرار کرده. دوتایی به شهر آمدند و یک خانه اجاره کردند و دنبال کار گشتند. در این بین، پینوکیو با فردی به نام ف.پ. آشنا شد. ف.پ. از پینوکیو پرسید: «بزرگترین آرزویت چیست؟» پینوکیو گفت: «دوست دارم آدم شوم» ف.پ. گفت: «دوای دردت پیش من است» و او را با خود همراه کرد و همه جا برد. پینوکیو که روز اول با شلوار پلیسهای و پیرهن گل گلی و پشت موی کفتری وارد شهر شده بود، حالا کم کم احساس آدم بودن میکرد و برای خودش کسی شده بود. حتی یک جراح پلاستیک تمام وقت استخدام کرده بود که هر وقت دروغ میگفت بلافاصله قضیه را رفع و رجوع کند. پینوکیو که تا دیروز فرق قهوه و چای را نمیدانست، الان برای خودش موکافراپاچینوی دوبل با شکر اضافه سفارش میداد.
اما همانطور که در اکثر داستانها شنیدهاید، خوشیهای پینوکیو دیری نپایید و ورق برگشت. ف.پ. به زندان افتاد و پینوکیو هم به عنوان متهم ردیف دوم کنار او قرار گرفت. پینوکیو که میدانست اگر دروغ بگوید سه سوته تابلو میشود، مجبور شد واقعیت را اعتراف کند و در کنار ف.پ. به اشد مجازات محکوم شد و الان هم در صنایع تزيینی و دکوراسیون داخلی از او استفاده میشود. اما آقازاده کوچولو زرنگ بود و خودش را درگیر این حواشی نمیکرد و ژن خوب هم داشت و همین باعث پیشرفتش شد و سالها بعد به یک پست خوب رسید و زیر پر و بال بچههای سیارهشان را گرفت.
پس ما نتیجه میگیریم که آدم شدن چندان چیز خوبی هم نیست و اگر پشت فرمان کسی بهمان گفت یابو، لبخند بزنیم و تشکر کنیم.
نظر کاربران
طنز های جالبی میذارید..اشارات خوبی به موضوعات روز جامعه داره.سپلس