پاراگراف کتاب (۱۳۰)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
راستی چرا؟ چرا در لابه لای حوادث، رخدادها و مناسبتهای ایام مختلف سال، «کتاب و کتاب خوانی» به اندازه یک ستون از کل روزنامههای یک سال ارزش ندارد؟ شاید یکی از دلایلی که آمار کتاب خوانی مردم ما در مقایسه با میانگین جهانی بسیار پایین است، کوتاهی و کم کاری رسانههای ماست. رسانه هایی که در امر آموزش همگانی نقش مهم و مسئولیت بزرگی را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکی برایمان هدیهای دوست داشتنی بود و یادمان داده اند که بهترین دوست است! اما این کلام تنها در حد یک شعار در ذهن هایمان باقی مانده تا اگر روزی کسی از ما درباره کتاب پرسید جملهای هرچند کوتاه برای گفتن داشته باشیم؛ و واقعیت این است که همه ما در حق این «دوست» کوتاهی کرده ایم، و هرچه میگذرد به جای آنکه کوتاهیهای گذشتهی خود را جبران کنیم، بیشتر و بیشتر او را میرنجانیم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
در بهشت شدّاد | جلال رفیع
2_ سالِ 1971، سالِ اسپاگتی بود. در آن سال، اسپاگتی می پختم تا زندگی کنم و زندگی می کردم تا اسپاگتی بپزم.
معمولا اسپاگتی را تنهایی می خوردم ولی بعضی وقت ها، این فکر به سرم می زد که شاید کسی، در را به صدا دربیاورد و واردِ آپارتمانم شود. این حس، در روزهای بارانی، شدیدتر هم می شد. حسی که با دعوت کردن از کسی به کلی فرق داشت. تمامِ بهار، تابستان و پاییز را، اسپاگتی پختم. مثلِ کسی که می خواهد انتقامِ چیزی را بگیرد. مثلِ عاشقی که مُشتی نامه های عاشقانه ی قدیمی را درون شومینه می اندازد و می سوزاند، دسته های اسپاگتی را درون آبِ در حالِ جوشیدن می انداختم.
اسپاگتیِ ساده، اسپاگتی با ریحان، اسپاگتی با گوشت، اسپاگتی با صدف، اسپاگتی و سیر. بعضی وقت ها، باقی مانده ی غذاهای درونِ یخچال را برمی داشتم و با آنها اسپاگتی هایی درست می کردم که متاسفانه هرگز اسم به خصوصی نداشتند. اسپاگتی های بی نام و نشان.
واکنشِ ایتالیایی ها چه بود اگر می دانستند به جای صادراتِ اسپاگتی، در سال ۱۹۷۱، سالِ اسپاگتی، تنهایی را صادر می کرده اند؟
سال اسپاگتی | هاروکی موراکامی
3_ وقتی عاشق می شویم، تصادف های طبیعی زندگی را، پشت حجابی از هدفمندی پنهان می کنیم. هرچند اگر منصفانه قضاوت کنیم، ملاقات با ناجی مان کاملا تصادفی و لاجرم غیرممکن است، اما باز اصرار می ورزیم که این رخداد از ازل در طوماری ثبت شده بوده و اینک در زیر گنبد مینایی به آهستگی از هم باز می شود.
(با دست خودمان) سرنوشتی می بافیم تا از اضطراب ناشی از این واقعیت که هر حکمتی در زندگی مان هرچند اندک، ساخته خود ماست، نجات پیدا کنیم، (و فراموش می کنیم) که طوماری (و طبعا سرنوشت از پیش مقرر شده ای) وجود ندارد؛ این که چه کسی را در هواپیما ملاقات بکنیم یا نکنیم حکمتی جز آنچه خودمان را به آن اطلاق می کنیم ندارد. به عبارت دیگر می خواهیم از اضطراب ناشی از این که کسی زندگینامه ما را ننوشته و عشق های ما را بیمه نکرده است پرهیز کنیم.
جستارهایی در باب عشق | آلن دو باتن
4_ آدمها با دلایل خاص خودشان به زندگی ما وارد می شوند و با دلایل خاص خودشان از زندگی ما می روند.
نه از آمدن ها زیاد خوشحال باش، نه از رفتن ها زیاد غمگین.
تا هستند دوستشان داشته باش، به هر دلیلی که آمده اند
به هر دلیلی که هستند، بودنشان را دوست داشته باش بی هیچ دلیلی.
شادمانی های بی سبب؛ همین دوست داشتن های بی چون و چراست!
در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت | نیکی فیروزکوهی
۵_ بهترین حالت این است که آدم از اتفاقاتِ خوبی که قرار است بیفتد با خبر شود، درست مثلِ موقعی که مردم می دانند قرار است در یک روزِ به خصوص خسوف اتفاق بیفتد یا کسی بداند که قرار است برای کریسمس به او میکروسکوپ هدیه بدهند. و از طرفی بدترین حالت هم این است که آدم از اتفاقِ بدی که قرار است بیفتد با خبر باشد، درست مثلِ موقعی که آدم می داند قرار است در یک روز به خصوص برای پر کردن دندانش به دندان پزشکی برود یا قرار است برای تعطیلات به فرانسه برود. امّا من فکر می کنم از همه بدتر این حالت است که آدم نداند اتفاقی که قرار است بیفتد خوب است یا بد .
ماجرای عجیب سگی در شب | مارک هادون
6_ انسان ها، به شکل یک قانون، آدم های دیوانه را دوست ندارند مگر اینکه نقاش های خوبی باشند و آن هم فقط بعد ازمرگ شان؛ اما مفهوم دیوانگی روی زمین خیلی نامشخص و متناقض به نظر میرسد.آنچه در یک حوزه کاملا عاقلانه است، در حوزه ی دیگر دیوانگی تعبیر می شود. انسان های اولیه بدون هیچ مشکلی برهنه این طرف و آن طرف می رفتند. انسان های خاصی، بیشتر درجنگل های مرطوب استواییف هنوز این کار را می کنند. بنابراین باید نتیجه گرفت دیوانگی گاهی به زمان مربوط می شود و گاهی به کدپستی.
به طور کلی، نکته ی مهم این است که اگر می خواهید روی زمین عاقل به نظر برسید، باید در جای درست باشید، درست لباس پوشیده باشید، حرف های درست بزنید و فقط رویعلف هایی که از نوع درستی است، قدم بگذارید.
انسان ها | مت هیگ
7_ هر ارزشی سبب طغیان نمی شود اما هر طغیانی به گونه ی تلویحی ارزشی را می طلبد. شاید هم مساله به راستی مساله ی ارزشها باشد. از هر کردار طاغیانه ای: بیداری آگاهی، صرف نظر از اینکه تا چه حد سرگردان باشد، نتیجه می شود و با دریافت ناگهانی اینکه چیزی وجود دارد که طغیان می تواند خود را با آن هویت بخشدف تحقق می یابد.
حتی در مواردی بسیار، فرمانهایی را گردن نهاده که برای خود او بسیار زیانبارتر بوده است، بی آنکه واکنشی نسبت به ان نشان داده باشد. او شکیبا بوده و هرچند، شاید در درون خویش اعتراض کرده، ظاهرا با سکوت خویش بیشتر به منافع آنی خود اندیشیده است تا از حقوق خویش آگاه گردیده باشد.
انسان طاغی | آلبر کامو
8_ (امروز) بازار برده فروشی در کمبریج است، در دانشگاه هاروارد است و در دانشگاه سوربون است؛ آن هم نه عمله و نه کنیز، بلکه بزرگترین نبوغهای بشری.
سرمایهدارها میآیند جلو کلاس، شاگرد اولها، شاگرد دومها و شاگرد سومها را میگیرند و حراج میکنند. این میگوید «من ده هزار تومان میدهم»؛ آن میگوید «ما ۱۵ هزار تومان میدهیم یک اتومبیل هم میدهیم»؛ یکی دیگر میگوید «راننده هم میدهیم»؛ یکی دیگر میگوید «یک سکرتر هم میدهیم». و بالاخره آن کسی که پول بیشتری میدهد به مزایده، این آقای نابغه را بر میدارد و به کارخانهاش میبرد، و میگوید «همین جا بایست و هر چه بتو گفتم بساز». او نیز میگوید «چشم»! پس فرق برده جدید با برده قدیم این است که برده قدیم اربابش را انتخاب نمیکرد، ولی برده جدید خودش اربابش را انتخاب می کند.
نیازهای انسان امروز | علی شریعتی
9_ آنقدر چیزها هستند که متوجه شان نمی شویم؛ یعنی، متوجه شان می شویم اما نادیده میگیریم شان و بی تفاوت از کنارشان می گذریم، چون می دانیم که متاثر شدن بی فایده است.
چاره ای نداریم جز اینکه به فجایع عالم عادت کنیم، چون یکی و دوتا نیستند؛ فربه کردن زورکی غازها، قطع بیرحمانه اعضای بدن، ضرب وشتم بی محاکمه و غیر قانونی، سقط جنین، خودکشی، آزار کودکان، خانه های مرگ، کشتار گروگان ها، سرکوب .. همه این ها را در سینما و تلویزیون می بینیم و عین خیالمان نیست.
این شقاوت ها ناگزیر، روزی پایان خواهند گرفت، فقط باید صبر داشت تا زمانش برسد.
تصاویر زیبا | سیمون دوبووار
۱۰_ در قیامت، چون نمازها را بیارند، در ترازو نهند، و روزهها را و صدقهها را همچنین، اما، چون محبت را بیارند، محبت در ترازو نگنجد. پس اصل محبت است. اکنون، چون در خود محبت میبینی، آن را بیفزای تا افزون شود؛ چون سرمایه در خود دیدی و آن طلب است، آن را به طلب بیفزای، که فی الحرکات برکات و اگر نیفزایی، سرمایه از تو برود. کم از زمین نیستی، زمین را به حرکات و گردانیدن به بیل دگرگون میگردانند و نبات میدهد؛ و، چون ترک کنند، سخت میشود. پس، چون در خود طلب دیدی، میآی و میرو و مگو که در این رفتن چه فایده. تو میرو، فایده خود ظاهر گردد. رفتن مردی سوی دکان فایده اش جز عرض حاجت نیست، حق تعالی روزی میدهد؛ که اگر به خانه بنشیند آن دعوی استغناست، روزی فرو نیاید.
365 روز در صحبت مولانا | حسین الهی قمشه ای
11_ هنوز هم سکوتِ خود را نشکسته بود، نگاهش را از من برگرفت و من گفتم :
آن وقت ها، وقتی در خانه ی خودمان زندگی می کردم، کتاب های پدرم را بلند می کردم تا نان بخرم. کتاب هایی که او خیلی به آن ها علاقه داشت. کتاب هایی که در زمانِ تحصیلش به خاطرشان، گرسنگی را تحمّل کرده بود. کتاب هایی که بابت شان پولِ بیست عدد نان را پرداخته بود، من به قیمتِ نصفِ نان، می فروختم. من کتاب ها را بدونِ انتخاب، بر می داشتم، معیارِ انتخابِ من، تنها، قطرِ آن ها بود؛ پدرم آنقدر کتاب زیاد داشت که فکر می کردم کسی متوجه نخواهد شد. تازه بعدا فهمیدم که او، تک تکِ کتاب هایش را همچون چوپانی که گله ی گوسفندانش را می شناسد، می شناخت و یکی از این کتاب ها، خیلی کوچک و کهنه و زشت بود. من آن را به قیمتِ یک قوطی کبریت فروختم. امّا بعدا اطلاع پیدا کردم که ارزشِ آن، یک واگن پر از نان بوده است. بعدها، پدرم از من تقاضا کرد که برنامه ی فروشِ کتاب ها را به او واگذار کنم. او با گفتنِ این جمله، از شرمِ صورتش سرخ شد و به این ترتیب، خودش کتاب ها را می فروخت و پول را برایم پست می کرد و من با آن، برای خودم نان می خریدم ...
نان سالهای جوانی | هاینریش بل
12_ خداوند می فرماید زمانی که بنده ام با انجام کردار نیک به من نزدیک شود، "آنگاه به او عشق می ورزم.وقتی به او عشق می ورزم، گوش او می شوم که با آن می شنود، چشم او می شوم که با آن می بیند، دست او می شوم که با آن می گیرد و پای او می شوم که با آن راه می رود." این است هدف نهایی عشق؛ این همان نقطه ایست که انسان ها به خدا باز می گردند، در آن هنگام عاشق و معشوق یکی می شوند.در متون مربوط به عشق معمولا آن را قرب یا وصال ،و گاهی اتحاد خوانده اند.این مرحله، تحقق کامل و غایی توحید است.
عشق الهی | ویلیام چیتیک
۱۳_ از مارکس، انگلس و لنین میپرسند که آیا ترجیح میدهند همسری برای خود اختیار کنند یا معشوقه داشته باشند. مارکس که در مسائل خصوصی تا حدودی محافظهکار بود همانگونه که از او انتظار میرود میگوید «همسر» ولی انگلس که خوشگذرانتر از او بود معشوقهداشتن را انتخاب میکند. در کمان شگفتی لنین میگوید «هر دو». چرا؟ آیا در پشت تصویر انقلابی خشکی که از او وجود دارد رگهای از خوشگذرانی منحط پنهان است؟ نه. او توضیح میدهد: «زیرا بدین ترتیب میتوانم به همسرم بگویم که پیش معشوقهام میروم و به معشوقهام بگویم باید پیش همسرم باشم...» «و بعد چه میکنی؟» «یک گوشهی خلوت پیدا میکنم و میآموزم و میآموزم و میآموزم!»
خشونت | اسلاوی ژیژاک
14_ گفت:
« مردم سیاره ی تو ور می دارند پنچ هزار تا گل را تو یک گلستان می کارند, و آن یک دانه یی را که پی اش می گردند آن میان پیدا نمی کنند.»
گفتم :«پیدایش نمی کنند.»
ــ با وجود این, چیزی که پی اش می گردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود ...
جواب دادم:« گفت و گو ندارد.»
باز گفت:« گیرم چشم سر کور است, باید با چشم دل پی اش گشت.»
شازده کوچولو | آنتوان دوسنت اگزوپری
15_ هر پدیده ای را، اعم از جریان، شخص، حزب، کالا، دوست، همسر، همکار، کلا به صورت سفید و سیاه، خوب مطلق یا بد مطلق، دیو یا فرشته ارزیابی می کنیم!
کمتر اتفاق می افتد که آرام و متین درباره ی یک نفر بگوییم فلانی این صفت و آن روحیه و آن رفتارش چنین است و در مقابل آن یکی ها چنان....
به عبارتی، رفتار هایمان معتدل نیست! کینه هایی را هم که گاهی می ورزیم، قطب رو به روی مهرورزی های بی حدمان است! و حاصلش هم این است که مطمئن نیستیم این تعداد دوستان و هواخواهانی که امروز داریم، آیا برای فردا هم باقی خواهند ماند یا نه!... و آن وقت ترس میگیردمان! یک چرخه ای از ترس و کینه و انتقام و عدم آرامش....
چرا درمانده ایم | حسن نراقی
نظر کاربران
عالی ... مرسی
سپاس