پاراگراف کتاب (۱۲۸)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
راستی چرا؟ چرا در لابه لای حوادث، رخدادها و مناسبتهای ایام مختلف سال، «کتاب و کتاب خوانی» به اندازه یک ستون از کل روزنامههای یک سال ارزش ندارد؟ شاید یکی از دلایلی که آمار کتاب خوانی مردم ما در مقایسه با میانگین جهانی بسیار پایین است، کوتاهی و کم کاری رسانههای ماست. رسانه هایی که در امر آموزش همگانی نقش مهم و مسئولیت بزرگی را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکی برایمان هدیهای دوست داشتنی بود و یادمان داده اند که بهترین دوست است! اما این کلام تنها در حد یک شعار در ذهن هایمان باقی مانده تا اگر روزی کسی از ما درباره کتاب پرسید جملهای هرچند کوتاه برای گفتن داشته باشیم؛ و واقعیت این است که همه ما در حق این «دوست» کوتاهی کرده ایم، و هرچه میگذرد به جای آنکه کوتاهیهای گذشتهی خود را جبران کنیم، بیشتر و بیشتر او را میرنجانیم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
۱_گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهرهدرت گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پخته تر شده و به خود اهمیت می دادم، می دیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت می توان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که می توانستم براساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را- از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی - در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل می سازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت می سازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند؛ انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیت ها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟
خندید و گفت: خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز می شوم، گاهی شکست می خورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه می کشیم و اعلام آتش بس می کنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیرنظر داریم و منتظر می مانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته می شود.
سفینه زندگی | هرمان هسه
۲_ در تاریخ از بی طرفی و حقیقت جویی سخن بسیار گفته اند. لیکن این سخن ادعایی بیش نیست. مورخ از همانجا که موضوع تاریخ خود را انتخاب می کند در واقع دنبال هوس و میل خود می رود و از بی طرفی خارج می شود. اگر تاریخ «هند» را موضوع تحقیق خود قرار می دهد برای آنست که رغبتی یا مصلحتی او را به حوادث آن سرزمین علاقه مند کرده است و اگر از «انقلاب فرانسه» سخن می گوید، از آنروست که در آن ماجرا چیزی هست که با احساسات و تمایلات او مناسبتی دارد. بنابراین بی طرفی مورخ، ادعایی است که به دشواری می توان آن را تایید کرد.
دو قرن سکوت | عبدالحسین زرینکوب
۳_ پسر، موقعی که آدم می میرد، این مردم خوب آدم را از چهار طرف محاصره می کنند. من امیدوارم که وقتی مردم، یک ادم بافهم و شعوری پیدا بشود و جنازه ی مرا توی رودخانه ای جایی بیندازد. هرجا که می خواهد باشد، ولی فقط توی قبرستانف وسط مرده ها، چالم نکنند. روزهای یکشنبه می آیند و روی شکم آدم دسته گل می گذارند و از این جور کارهای مسخره. وقتی که آدم زنده نباشد، گل را می خواهد چه کار؟ مرده که به گل احتیاجی ندارد. آدم تا زنده است باید از کسی که دوستش دارد گل هدیه بگیرد.
ناتور دشت | جی دی سلینجر
۴_طی چهل سال عمل و رفتار آدم ها به من یاد داد که آنها میانه ای با عقل ندارند.
دم سرخ رنگ ستاره ی دنباله داری را به آن ها نشان بده و دلشان را از ترس پر کن، می بینی که آشفته و سراسیمه از خانه هاشان بیرون می ریزند و درهم برهم چنان می دوند که قلم پاشان بشکند.
ولی بیا و به آنها حرف معقولی بزن، و به هزار دلیل ثابتش کن، می بینی که فقط به ریشت می خندند.
زندگی گالیله | برتولت برشت
۵_ «دوست داشتن» عضوی از بدن است. درست است که همه فورا به فکر «قلب» می افتند ولی من می گویم که «دوست داشتن» دندان آدم است، دندان جلویی که هنگام لبخند برق می زند.
حالا تصور کنید روزی را که «دوست داشتن» آدم درد می کند! آرام و قرار را از آدم می گیرد! غذا از گلویت پایین نمی رود. شب ها را تا صبح به گریه می نشینی.. آن قدر مقاومت می کنی تا یک روز می بینی راهی نداری جز اینکه دندان «دوست داشتن» ات را بکشی و بیندازی دور!
حالا دندان دوست داشتن را که کشیده باشی، حالت خوب است، راحت می خوابی، راحت غذا می خوری و شب ها دیگر گریه ت نمی گیرد ولی همیشه جای خالی اش هست، حتی وقتی از ته دل می خندی.
طلایی کوچک | دیل کارنگی
۶_ این مردمان کامبوجیایی، این قربانیان بی نام و نشان با آن صورت های مات، بدن های نزار و شماره های سنجاق شده به پیراهن تا ابد به مرگ می نگرند. آن ها حتی اگر نامی هم دااشته باشند برای «ما» ناشناخته اند؛ مانند همان عکسی که در یکی ازنوشته های وولف به آن اشاره شد. جسد مرد یا زنی مُثله شده که می توانست از آنِ لاشه ی یک خوک باشد. نکته ی موردنظر او مقیاس درنده خوییِ جنگ است که آن چه را از انسان به عنوان ارزش فردی یا بشری شناخته شده است ویران می کند؛ البته وقتی به چهره ی جنگ در قالب تصویر و از راه دور نگریسته شود، نمی توان انتظار بیشتری داشت.
تماشای رنج دیگران | سوزان سانتاگ
۷_ حیوانات، به هنر نیازی ندارند؛ آنها به همین اندازه که زندگی میکنند راضیاند، زندگیشان در صلح و آرامش، و هماهنگ با نیازهای غریزیشان میگذرد.
یک پرنده، فقط به چند دانه ی کوچک یا چند کرم نیاز دارد و به یک درخت، که در آن لانه بسازد و به فضای آزادِ پهناوری که در آن بال بگشاید؛ و زندگی اش، از تولد تا مرگ، با ضرباهنگی شاد میگذرد که هیچگاه یاسِ ماورای طبیعی یا دیوانگی، آن را از هم نمیپاشد.
انسان، اوایل با تبر و آتش و سپس با دانش و فنآوری، هرروز شکافِ جداکننده اش را از نژادِ آغازین و شادیِ حیوانیاش، عمیقتر میکند. و بعدها، به این فکر می افتد که از راهِ نقاشی یا نویسندگی، واقعیتی متفاوت با واقعیتِ اسفباری که احاطه اش کرده، بیآفریند؛ واقعیتی که غالباً تخیّلی و جنونآسا به نظر میرسد، ولی عجیب اینکه، در نهایت خود راعمیقترو واقعیتر از واقعیتِ هرروزه، نشان میدهد.
قهرمانان و گورها | ارنستو ساباتو
۸_ شهر را ول ﮐﺮدم و ﺑﻪ ﮐﻮه و ﺑﯿﺎﺑﺎن زدم. ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﭘﺮﺗﮕﺎھﯽ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ آوردم رﻓﺘﻢ و از ھﻤﺎن ﺑﺎﻻ، ﺧﻮدم را ﭘﺎﯾﯿﻦ اﻧﺪاﺧﺘﻢ. ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ، اﺣﺴﺎسِ ﻧﺰدﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﺮگ ﺑﻪ ﻣﻦ دﺳﺖ داد؛ ﭼﻮن ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭼﺘﺮ ﻧﺠﺎت ﺑﺎز ﺷﺪ و ﺑﻪ ھﺮ ﻣﺼﯿﺒﺘﯽ ﺑﻮد، روی ﺻﺨﺮه ای ﺑﻨﺪ ﺷﺪم. ﻧﺎاﻣﯿﺪ و ﺳﺮﺧﻮرده، راه شهر را در ﭘﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ در اوﻟﯿﻦ ﻓﺮﺻﺖ، ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ ای ﺑﺨﺮم.
ﺗﻮی ﺧﺎﻧﻪ، روی ﺗﺨﺖ دراز ﮐﺸﯿﺪم و ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ را ﺑﯿﺦِ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻢ. ﺑﯽ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﻣﺎﺷﻪ را ﭼﮑﺎﻧﺪم و اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺘﻢ ﺻﺪای ﻏﺮشِ ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ و دردِ ﮔﻠﻮﻟﻪ ای ﮐﻪ ﻣﻐﺰم را ﻣﺘﻼﺷﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد، ﺣﺲ ﮐﻨﻢ. ﻧﻪ ﺗﯿﺮی در رﻓﺖ و ﻧﻪ ﺻﺪاﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﻗﻠﻢ ﻣﺒﺪّل ﺷﺪه ﺑﻮد. ﮐﻒِ اﺗﺎق ﻏﻠﺘﯿﺪم و ﮔﺮﯾﻪ ﺳﺮ دادم.
ﻣﻦ ﮐﻪ اﯾﻦ ھﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻠﻖ ﻣﯽ ﮐﺮدم، از رھﺎﻧﺪنِ ﺧﻮدم از ﺷﺮِ اﯾﻦ زﻧﺪﮔﯽِ ﻧﮑﺒﺘﯽ ﻋﺎﺟﺰ ﺑﻮدم.
روزی از ﺧﯿﺎﺑﺎن ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻢ، ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺧﻮرد ﮐﻪ اﻣﯿﺪِ ﺗﺎزه ای در ﻣﻦ زﻧﺪه ﮐﺮد. از ﻣﺮدِ اﻓﺴﺮده و ﺑﯿﭽﺎره ای ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﺎرﻣﻨﺪِ دوﻟﺖ ﺷﺪن، ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﺗﺪرﯾﺠﯽ اﺳﺖ. ﻣﻦ در وﺿﻌﯽ ﻧﺒﻮدم ﮐﻪ بهترین راهِ ﺧﻮدﮐﺸﯽ را اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﻢ. ﻣﺮگِ ﺗﺪرﯾﺠﯽ ﯾﺎ ﯾﮏ ﺿﺮب، ﺑﺮاﯾﻢ ﻓﺮﻗﯽﻧﺪاﺷﺖ. در ﻧﺘﯿﺠﻪ، رﻓﺘﻢ و ﺑﺮگِ درﺧﻮاﺳﺖِ اﺳﺘﺨﺪام در وزارتِ ﮐﺸﻮر را ﭘﺮ ﮐﺮدم...
زن وسطی | موریلو روبیائو
۹_ فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد.
تو درباره ی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.
جاودانگی | میلان کوندرا
۱۰_ امروزه همه میدانند که تحمل انتقاد نشانه ی بارز فرهنگ است؛ حتی بعضی ها میدانند که مردان برجسته خواهان و تحریک کنندۀ این انتقاد هستند زیرا این انتقاد به آنها نشان میدهد که بی عدالتی آنها در کجاست و اگر این نشانه وجود نداشته باشد آنها از بی عدالتی خود مطلع نمی شوند.
اما «توان انتقاد کردن و حفظ وجدان صادق» در مخالفت با آنچه «همیشگی»، «سنتی» و «مقدس» است هنری والاتر از تحمل و تحریک انتقاد است و این هنر در فرهنگ ما حقیقتا بزرگ، نو و شگفت آور است. این هنر گامی نهایی در آزاد اندیشی است، اما این موضوع را چه کسی میداند؟
حکمت شادان | فردریش نیچه
۱۱_ اى كاش، انسانها نيز غريزه پرندگان را مى داشتند، و اى كاش كه طوفان بال آدميان را مى شكست. چون انسان به ترسويى و بزدلى متمايل است. او تا طوفان را حس مى كند در شكافها و غارهاى زمين مى خزد خودش را پنهان مى كند.
بله...پرندگان صاحب چنان شعور و منزلتى هستند كه انسانها از آن بويى نبرده اند... انسان در سايه قانون و آداب و رسومى كه خود پديد آورده زندگى مى كند، اما پرندگان طبق همان آزادى و قانون مطلق الهى كه به سبب آن، زمين گرد خورشيد مى گردد در معاش و زندگى اند.
نه کتاب | جبران خلیل جبران
۱۲_ تا وقتی به این فکر چسبیدهاید که دلیل خوب زندگی نکردنتان بیرون از وجودتان است، هیچ تغییر مثبتی رخ نمیدهد. تا وقتی مسئولیت خود را به دوش دیگران بیاندازید که با شما بیانصافی میکنند (یک شوهر لات، یک کارفرمای زیادهطلبی که از کارمندانش حمایت نمیکند، ژنهای ناجور، اجبارهای مقاومتناپذیر)وضع شما همچنان در بنبست میماند. تنها خودِ شما مسئول جنبههای قطعی موقعیت زندگی خود هستید و فقط خودتان قدرت تغییر دادن آن را دارید. حتی اگر با محدودیتهای بیرونی همه جانبهای درگیرید، هنوز آزادی و حق انتخاب پذیرش برخوردهای مختلف نسبت به این محدودیتها را دارید.
خیره به خورشید | اروین د یالوم
۱۳_ نگذارید آنها که به شما فرمان می رانند و وعده می دهند، و شما را می ترسانند فریبتان بدهند، فریب آنهایی را که می خواهند ارباب تازه ای بجای ارباب قبلی بگذارند نخورید،
شما را بخدا گوسفند نباشید، زیرچتر عذر و بهانه ی گناه دیگران نروید، مبارزه کنید، با مغزتان استدلال کنید، بیاد داشته باشید که هرکس برای خود انسانی است،فردی است ارزنده، مسئول، خلاق شخص خود.
از فردیت خود دفاع کنید، هسته ى آزادی درآنجا نهفته است، آزادی وظیفه است، آزادی بیش از آنکه حق باشد وظیفه است.
یک مرد | اوریانا فالاچی
۱۴_ در دنیا قانونی وجود دارد، قانون انکار. قانون تلخکامی. هیچ استثنایی بر نمی دارد. قانونی سخت و آشتی ناپذیر. قانونی به سختی چیزهایی که از ابتدا آموخته می شود، قانونی برخاسته از دروغ چیزهایی که از ابتدا آموخته می شود، از دوران کودکی، از نگاه که به باورمان در می آید که کودکی ما میرنده اسا و قدرت های دیگری که بس بزرگ تر و بسی روشن ترند، انتظارمان را می کشند. این قانون بر سراسر زندگی ما حکمفرمایی دارد.
زندگی مادی ما، زندگی عاشقانهٔ ما و زندگی جاودانهٔ ما را راهبری می کند. هر آن جا که تسلیم تمناهای خوسش شویم، می بالد. از دل بریدن های ما زاده می شود و با آن ها رشد می کند. به یکسان آوای استاد یا خویشاوندی را به رعایت می گیرد تا متقاعدمان سازد. با آوایی آرام و لطیف با ما سخن می گوید. آوایی که خواهان نیکی ماست، آوایی دوست داشتنی و قانع کننده: دنیا را به تمامی بر ما عرضه می دارد. در ازای تنهایی مان، بس چیزها به ما می بخشد. کافی است همین مقدار ناچیز را بدهیم، کافی است زندگی فردی خویش را بدهیم_ زندگی در سکوت خویش را، زندگی در تنهایی تا در ازای آن دنیا را به تمامی فرادست آریم
بیهوده | کریستین بوبن
۱۵_ در این زندگی که گاه گداری مثل پهنه ی یک زمین بایر فاقد هرگونه تابلوی راهنما معلق بین همه ی گریزراه ها و افق های گمشده به نظرتان می آید دوست داریم به نقطه ای معهود یا یک نشانی آشنا دست پیدا کنیم. همه چیز را در نوعی دفتر رسمی به ثبت برسانیم تا هرگز احساس نکنیم بی مهابا و کورکورانه جلو می رانیم. پس پیمان دوستی می بندیم و می کوشیم آشنایی های زودگذر و میرنده را به یادماندنی و پایا تبدیل کنیم ... چه حقی ست که به خود می دهیم و با زور و هر راه غیرقانونی وارد زندگی دیگران می شویم تا بعد با غرور و خودپسندی احمقانه مان خود را چون تیغ جراحی در کلیه ها و قلب هایشان فرو کنیم؟!
در کافه ی جوانی گم شده | پاتریک مودیانو
نظر کاربران
بسیار تشکر
سلام لطفا قیمت کتاب هارو درج کنید.ممنون