طنز؛ پرواربندی
بابا خودش اصلا دهندار نبود. اما دغدغه همیشگیاش تقویت من و سعید بود. میخواست آنقدر قوی باشیم تا کسی نتواند به ما زور بگوید و حقمان را بخورد. از وقتی که یادم میآید، همه جای خانهمان پر بود از چیزهای مقوی. از انبه، موز و نارگیل گرفته تا....
بابا خودش اصلا دهندار نبود. اما دغدغه همیشگیاش تقویت من و سعید بود. میخواست آنقدر قوی باشیم تا کسی نتواند به ما زور بگوید و حقمان را بخورد. از وقتی که یادم میآید، همه جای خانهمان پر بود از چیزهای مقوی. از انبه، موز و نارگیل گرفته تا کلهپاچه گوسفند، سیرابی گوساله، گوشت شتر و خروس محلی. در یخچال را که باز میکردی، طبقهطبقه، گرمیجات بود که روی هم نشسته بودند.
با همان حقوق کارمندی، اول برج میرفت آجیلفروشی و پسته، گردو، کشمش، فندق، بادام و تخمه را میخرید و میآورد خانه. خودش نمیخورد. آجیل را سهمیهبندی میکردی و جیره هر روز من و سعید را میگذاشت جلویمان. بعد هم میرفت یک گوشه مینشست به روزنامه خواندن. اینطوری بود که ما دوتا برادر، تمام وقت دهانمان میجنبید. با آن همه آجیل و میوه، هر روزمان عید بود.
فرقی نمیکرد یککیلو میوه باشد یا ١٠کیلو، ما عادت کرده بودیم، ظرفی که جلویمان میگذارند را خالی کنیم. بعد هم که تمام میشد، میرفتیم سر یخچال و آنجا را هم غارت میکردیم. بابا تمام پولش را میزد به بدن گرم ما و همیشه خدا جیبش خالی بود. آنقدر که در همه آن سالها یک کفگیر، به جهاز مامان اضافه نشد اما به قد و وزن ما چرا. مامان چندباری خواست خوردنیها را از دست ما قایم کند اما بابا مانعش شد. بابا میخواست ما رشد کنیم و ما غول شدیم.
رشد من و سعید هیچوقت عادی نبود. همیشه ١٠سانت از بقیه همسنوسالهایمان بلندتر و ١٠کیلو چاقتر بودیم. معلمها مجبورمان میکردند، روی نیمکت آخر و ته کلاس بنشینیم، اما در عوض در تمام ١٢سال تحصیل، حتی در یک دعوا هم کتکخور نبودیم. در تمام مدرسه، تنها کسی که میتوانست ما دونفر را بزند، خودمان دوتا بودیم.
تا قبل از اینکه برویم مدرسه، من و بابا و سعید، سهتایی با هم کشتی میگرفتیم. ١٠سالم بود که برای اولینبار بابا را ضربهفنی کردم. کمکم وزن و قدمان از بابا بیشتر شد و دیگر خودمان دوتا با هم گلاویز میشدیم. بابا عقبتر میایستاد و داوری میکرد. از یکجایی به بعد که دید دیگر چیزی برای یاددادن به ما ندارد، اسممان را نوشت کلاس رزمی. برای اینکه صرفهجویی کرده باشیم، دو کلاس متفاوت رفتیم. من رفتم جودو و سعید میرفت کونگفو.
جودو به درد دعواهای محلی میخورد. دعواهایی که فرصت برای گلاویزشدن و درگیری از نزدیک هست. کونگفو اما بیشتر به کار دعواهای گذری میآمد. از آنها که باید با یکی دو مشت و لگد، سریع کار طرف را بسازی و بعد هم بدوی و دور شوی.
هر روز بعد از باشگاه، تازه تمرین ما در خانه شروع میشد. من فنهای جودو را به سعید یاد میدادم و سعید هم فنهای کونگفو را روی من اجرا میکرد. آنقدر برای صد و هشتاد زدن هول بودیم و عجله داشتیم که جفتمان همان شب اول با زور از بالا و فشار از پایین، صد و هشتاد زدیم. بعدش هم، یکماه گشادگشاد راه میرفتیم. آن اوایل فکر میکردیم برای اینکه درست یاد بگیریم، باید فن را تمام و کمال روی هم بزنیم. برای همین هم همیشه سیاه و کبود بودیم.
از یکجایی به بعد، بابا متوجه انحراف مسیر تربیتیاش شد. ما داشتیم از کنترل خارج میشدیم. آنقدر دستمان زور داشت که تمام درهای مربا و ترشی را هرز کرده بودیم. دستگیره هرچه در بود، از جا درآورده بودیم. خوب یادم هست که یکروز چنان شیر توالت را چرخاندم که شیر طاقت نیاورد و از جا درآمد. شیر درسته افتاد کف دستم و آب فواره زد.
بعد از آن فواره بود که بابا دیگر برایمان معجون درست نکرد. خرید گرمیجات هم متوقف شد. از فردای فواره، اولین هندوانه به خانه ما آمد. بعد هم آنقدر سردی به خوردمان داد تا بالاخره رمق ما را گرفت.
ارسال نظر