۵۷۰۳۴۲
۳ نظر
۵۰۶۳
۳ نظر
۵۰۶۳
پ

پاراگراف کتاب (۱۲۷)

ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب‌های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب‌ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.

برترین ها: وقتی خواستم به دنبال معنی کلمه کتاب باشم فکر کردم که کار ساده ­ای را به عهده گرفته ام! اما وقتی دو روز تمام در گوگل کلمه کتاب و کتاب خوانی را جستجو کردم آنهم به امید یافتن چند تعریف مناسب نه تن‌ها هیچ نیافتم، تازه فهمیدم که چقدر مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقیده ندارم که جستجوگر گوگل بدون نقص عمل می‌کند، اما به هر حال یک جستجو­گر قوی و مهم است و می‌بایست مرا در یافتن ۲ یا ۳ تعریف در مورد کتاب کمک می‌کرد؛ اما این که بعد از مدتی جستجو راه به جایی نبردم، به این معنی است که تا چه اندازه کتاب مهجور و تن‌ها مانده است.

راستی چرا؟ چرا در لابه لای حوادث، رخداد‌ها و مناسبت‌های ایام مختلف سال، «کتاب و کتاب خوانی» به اندازه یک ستون از کل روزنامه‌های یک سال ارزش ندارد؟ شاید یکی از دلایلی که آمار کتاب خوانی مردم ما در مقایسه با میانگین جهانی بسیار پایین است، کوتاهی و کم کاری رسانه­‌های ماست. رسانه هایی که در امر آموزش همگانی نقش مهم و مسئولیت بزرگی را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکی برایمان هدیه‌ای دوست داشتنی بود و یادمان داده اند که بهترین دوست است! اما این کلام تن‌ها در حد یک شعار در ذهن هایمان باقی مانده تا اگر روزی کسی از ما درباره کتاب پرسید جمله‌ای هرچند کوتاه برای گفتن داشته باشیم؛ و واقعیت این است که همه ما در حق این «دوست» کوتاهی کرده ایم، و هرچه می‌گذرد به جای آنکه کوتاهی‌های گذشته‌ی خود را جبران کنیم، بیشتر و بیشتر او را می‌رنجانیم.

ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب‌های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب‌ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.

****
۱_ وقتی آدم کسی را دوست نداشته باشد،نه در این سوی زندگی و نه در آن سو، اهمیتی ندارد که نمی تواند او را ببیند.

وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا می کند، تا آخر عمر.

آنچه ترس را برمی انگیزد، ناشناخته هاست. شما حقیقت را می گوئید و حقیقت سیلی یا تبریک و تحسین برایتان به ارمغان می آورد. از همه بدتر اینکه در هر صورت هیچکس حرفتان را باور نمی کند. حقیقت، باور نکردنی است.

یک زن به تنهایی وقتی که عاشق باشد، زمین و آسمان را پر می کند، حتی اگر دخترکی هشت ساله باشد.

ابله محله | کریستین بوبن
پاراگراف کتاب (127)

۲_ برای انجام کارت باید قدم بزنی.

قدم زدن واژه‌ها را به یادت می‌آورد و اجازه میدهد همانطور که در ذهنت می‌نویسی، ریتم واژه‌ها را بشنوی.

یک پا به جلو و بعد پای دیگر، دوبار تپیدن قلب.
دو چشم، دو گوش، دو بازو، دو ران دو پا.
پس اول این بعد آن یکی. اول آن یکی بعد این.
نوشتن از جسم آغاز می‌شود.

موسیقی تن است و با این که واژه‌ها معنی دارند، فقط گاهی مفهوم دارند، موسیقی واژه‌ها، جایگاه آغاز مفهوم است.

پشت میز کار می‌نشینی تا واژه‌ها را روی کاغذ بیاوری، امّا در ذهن همچنان راه میروی، همیشه قدم می‌زنی و آنچه می‌شنوی ریتم قلب است، تپش قلبت.

مندلستم: «نمیدانم دانته در حال نوشتن کمدی، چند جفت کفش پاره کرده است.»

نوشتن به مثابه شکل فرودست‌تری از رقص

خاطرات زمستان | پل استر
پاراگراف کتاب (127)

۳_ تنهایی مطلق. در دلش پیچش بدی داشت. انگار یک ناامیدی بی‌انتها درون دلش می‌ریختند. هرچه جلوتر می‌رفت غلظت احساسات تاریکش بیشتر می‌شد. جنگل مثل لایه‌لایه‌های آب در او نفوذ می‌کرد و دختر تنها، خوب متوجه شده بود اتفاقی در راه است که پایان بسیار بدی خواهد داشت.

ذهنش آرام‌آرام پر از تصویر می‌شد. عجیب‌ترین حسی که تا به‌حال تجربه کرده بود. تصویرها می‌آمدند ولی قبل از این‌که بتواند به آن‌ها چنگ بیاندازد می‌رفتند و عجیب این‌که می‌دانست تصویری دیده ولی هیچ کلمه یا حسی برای توصیفش پیدا نمی‌کرد. مثل این‌که اصلاً چیزی وجود نداشته. خوابی که بعد از بیداری، آهسته از صفحه‌ی ذهن پاک می‌شود و حتی یادت می‌رود که خواب بودی.

پایان این تاریکی ما همه می میریم | مانی صحراگرد
پاراگراف کتاب (127)

۴_ زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور می‌کنی. با عادت‌ها کنار می‌آیی و اسیر تکرارها می‌شوی. گمان می‌کنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی می‌آید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در آینه این انسانِ نو می‌بینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه نداری، آن را نشانت می‌دهد. و تو می‌فهمی که سال‌های سال،در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در حسرت چیزی نا شناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت می‌خورد. این شخص که خلأ درونت را نشانت می‌دهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است روحی را بیابی که کاملت می‌کند. همه پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن که خودت را در آینه
وجودش ببینی! آن آینه برای من شمس است.

ملت عشق | الیف شافاک
پاراگراف کتاب (127)

۵_ خیلی ها با زندگی عاری از مفهوم به این طرف و آن طرف می روند . انگار در عالم بین خواب و بیداری سیر می کنند ، حتی زمان هایی که به زعم خود مشغول انجام کارهای مهمی هستند. این به آن دلیل است که آن ها راهشان را اشتباه انتخاب کرده اند . آن چه که می تواند به زندگی تو معنی و مفهوم بدهد ، وقف خودت در راه دوست داشتن و عشق به دیگران است، وقف خودت به جمعیت اطرافت، و وقف خودت به خلق پدیده هایی که به تو انگیزه و مفهوم بدهد .

سه شنبه ها با موری | میچ آلبوم
پاراگراف کتاب (127)

6_ برایش از صف طولانی کامیون های پر از حیوان که از مرز می گذشتند حکایت کردم و اینکه چگونه آنها را به کشتارگاه می بردند. از آن فریادهایی که هیچ کس نمی شنید و آن نگاه هایی که برای هیچ کس قابل تحمل نبود.

من در کنار آن فریادها بزرگ شده ام، در کنار آن چشم های خیره، می فهمی؟ ما همگی، با همان معصومیت، سوار بر آن کامیون ها هستیم. همه چیز مثل یک نمایش کمدی است. می خندیم و می رقصیم و وانمود می کنیم که با هوشیم، اما پشت صحنه، کامیونی آماده است. دیده نمی شود، اما هست. تزئینات صحنه و پرده ها پنهانش کرده اند. کامیون، با موتورهای روشن در انتظار ماست، همواره آماده حرکت ... تنها مسیر موجود هم، مسیرِ از اصطبل به کشتارگاه است!

جان جهان | سوزانا تامارو
پاراگراف کتاب (127)

7_ در این زندگی که گاه گداری مثل پهنه ی یک زمین بایر فاقد هرگونه تابلوی راهنما معلق بین همه ی گریزراه ها و افق های گمشده به نظرتان می آید دوست داریم به نقطه ای معهود یا یک نشانی آشنا دست پیدا کنیم. همه چیز را در نوعی دفتر رسمی به ثبت برسانیم تا هرگز احساس نکنیم بی مهابا و کورکورانه جلو می رانیم. پس پیمان دوستی می بندیم و می کوشیم آشنایی های زودگذر و میرنده را به یادماندنی و پایا تبدیل کنیم ... چه حقی ست که به خود می دهیم و با زور و هر راه غیرقانونی وارد زندگی دیگران می شویم تا بعد با غرور و خودپسندی احمقانه مان خود را چون تیغ جراحی در کلیه ها و قلب هایشان فرو کنیم؟!

در کافه ی جوانی گم شده | پاتریک مودیانو
پاراگراف کتاب (127)

۸_ اندیشه من خود من است: برای همین است که نمی توانم وا ایستم. من به وسیله آنچه می اندیشم وجود دارم... و نمیتوانم خودم را از اندیشیدن بازدارم در همین لحظه - چه ترسناک است - اگر وجود دارم به این سبب است که از وجود داشتن دلزده ام. منم، منم که خودم را از نیستی که خواهانشم بیرون میکشم: نفرت و بیزاری از وجود داشتن هم شیوه هایی است برای وا داشتنم به وجود داشتن. به فرو بردنم به درون وجود. اندیشه ها مانند سرگیجه از پشتم زاده میشوند... اگر راه بدهم می آیند اینجا در جلو، میان چشمهایم- و من همچنان راه میروم، اندیشه می بالد و عظیم فرا می آید، یکسره پرم میکند و وجودم را نو میگرداند.

تهوع | ژان پل سارتر
پاراگراف کتاب (127)

9_ می گوید: هریک از ما چیزی را از دست می دهیم که برایمان عزیز است. فرصت های از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساستی که هرگز نمی توانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن می گویند زنده بودن. اما درون کله ما- دست کم این جائیست که من تصور می کنم- جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسه هایی نظیر این کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلب مان باید مثل این کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم. بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدان های گل را عوض کنیم. به عبارت دیگر همیشه در کتابخانه ی خصوصی خودت بسر می بری.

کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی
پاراگراف کتاب (127)

۱۰_ خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز فرو نبریم كه خود درمانده شناختنش شويم،خوشبختی را چنان تعریف نکنیم که گویی سیمرغی باید آن را از قله ی قافی بیاورد....

خوشبختی, عطر مختصر تفاهم است که اینک در سرای تو پیچیده و عطریست باقی که از آغاز تا پایان این راه, همیشه می توان بوییدش....

خوشبختی را ساده بگیریم ای دوست, ساده بگیریم خوشبختی را تنها به مدد طهارت جسم و روح, در خانه کوچکمان نگه داریم.

چهل نامه کوتاه به همسرم | نادر ابراهیمی
پاراگراف کتاب (127)

11_ خوب می دانم که گریه های بزرگی در انتظارم است. وقتی مادرم بمیرد من سخت گریه خواهم کرد. این را از همین حالا می‌دانم. یعنی سال هاست می‌دانم. از یادآوری اش به وحشت می افتم اما هیچ روزی را بدون فکر کردن به آن نگذرانده ام. اگر طوبی-خواهرم- بمیرد، من باز گریه خواهم کرد. به شدت. شانه های من از گریه بر گور او خواهند لرزید و من فکر خواهم کرد که دنیا به آخرین نقطه اش رسیده است. اما هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه اش نخواهد رساند. ما را اما شاید برساند.

من گنجشک نیستم | مصطفی مستور
پاراگراف کتاب (127)

۱۲_ تموم چیزی که می بینم اینه که بعد از یه روز سخت کاری و نوشتن، دو تا زن منتظر من هستن و به من اهمیت می دن، توجه شون رو به من معطوف می کنن، زن هایی که هردوشون دلفریب و خواستنی هستن، ولی هر کدوم به یه شکلی. به اسکات (اسکات فیتزجرالد) گفتم که دوست دارم هر دوشون رو داشته باشم. الان عاشق هر دوی اونا هستم... الان هر دوشون رو دوست دارم. ممکنه برام بدشناسی بیاره. ولی امیدوارم این طور نباشه. امیدوارم بتونیم همین طوری ادامه بدیم.

اسکات بهم گفت که تو داری روی پوسته تخم مرغ راه می ری. اون یه حکایت قدیمی برام تعریف کرد، " مردی که بین دو زن قرار بگیره، عاقبت هر دوشون رو از دست می ده." منم بهش گفتم که آره من بین این دو تا قرار گرفتم ولی نیاز دارم که هردوشون رو کنارم داشته باشم. اسکات بهم گفت که یه شل مغزم که درباره زن ها هیچی هیچی نمی دونم و کلاً هیچی سرم نمی شه.

دوران عاشقی همینگوی | ای ای هاچنر
پاراگراف کتاب (127)

۱۳_ مارها قورباغه ها را می خورند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها شکایت کردند. لک لک ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها!

قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.

مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند. حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است، اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟

رساله ی دلگشا | عبید زاکانی
پاراگراف کتاب (127)

14_ «من دختر مادری هستم که هرگز تن به تغییر نداد. در امریکا، تا آن‌جا که می‌توانست طوری لباس پوشید، رفتار کرد، غذا خورد، فکر کرد و زندگی کرد که انگار هرگز هند را، کلکته را، ترک نکرده است. این‌که حاضر نشد دیدگاهش، عاداتش و رفتارش را تعدیل کند تدبیری بود برای مقاومت در برابر فرهنگ امریکایی و مبارزه با آن به قصد حفظ هویتش. امریکایی‌شدن، یا حتی شبیه یک امریکایی شدن، برایش به معنای شکست مطلق بود. مادرم، هر بار به کلکته برمی‌گردد، به خود می‌بالد که به‌رغم حدود پنجاه سال دوری از هند، شبیه زنی است که هیچ‌گاه آن‌جا را ترک نکرده است.

من درست نقطه‌ی مقابل اویم. عصیان مادرم امتناع از تغییر بود و عصیان من اصرار بر دگرگون شدن.»

به عبارت دیگر | جومپا لاهیری
پاراگراف کتاب (127)

15_ هر چه انسان تر باشيم زخمها عميق تر خواهند بود . هر چه بيشتر دوست بداريم بيشتر غصه خواهيم داشت . بيشتر فراق خواهيم کشيد و تنهایی هايمان بيشتر خواهد شد . شادی ها لحظه ای و گذرا هستند.

شايد خاطرات بعضی از آنها تا ابد در ياد بماند اما رنجها داستانش فرق مي کند تا عمق وجود آدم رخنه مي کند و ما هر روز با آنها زندگی ميکنيم .. انگار که اين خاصيت انسان بودن است ...

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد | اوریانا فالاچی
پاراگراف کتاب (127)
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • بدون نام

    خیلی خوب بود ممنون.

  • بدون نام

    بسیار خوب و خواندنی

  • گاف

    يعني واقعا دستتون درد نكنه عالي.... فقط خيلي دير به دير اين مطلب به روز ميشه

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج