طنز؛ زندگی خصوصی خانواده شین
تاکتیک ساماندهی دفاعی جمنا
دیشب از شدت سر و صدا از خواب پریدم. صدا از اتاق برادرم میآمد. از تختم پریدم پایین و دویدم سمت اتاق برادرم. یکهو صدای پدرم را شنیدم که فریاد میزند: هوووووووووووو...کجا با این تریپ منشوریات؟ گفتم: خب، دزد آمده فرصت نشد که... پدرم گفت: دزد هم اومده باشه باید با این تیپ بیای جلوش؟ بدو برو لباستو بپوش. دزد هم نیست. بابابزرگت به اتاق اخوی جانت شبیخون زده.
خب، مسلما برگشتم به اتاق و مطابق شئونات لباس پوشیدم. برگشتم پیش بقیه خانواده. برادرم را دیدم که در یک تور ماهیگیری گرفتار شده و بابابزرگ مثل جوانان بوشهری که سوار نهنگ شده بودند، روی او ایستاده و فریاد میزند هیچکس جلو نیاد. از پدرم پرسیدم میشه بگین دقیقا چی شده؟
پدرم گفت: بابابزرگ برادرت رو دستگیر کرده و میخواد صبح قبل از اینکه آفتاب بزنه ببره تحویلش بده. پرسیدم: داداش معتاد شده؟ بابابزرگ گفت: نچ. خیلی بدتر. هرچی آتیشه از گور این ورپریده بلند میشه. واسه من عنرعنر بلند شده رفته طنزنویس شده. گفتم: خب، شده باشه. مگه چیه؟ بابابزرگ گفت تو هم تنت میخارهها. میام براتها. جواب دادم: اتفاقا نه، قربانِ شما. قبلا صرف شده. فقط میشه به من بگین چرا چون طنزنویس شده انداختینش تو دام؟ بابابزرگ گفت: چون بزرگی گفته: اگر جلوی صفحه طنز نشریات را بگیریم، برخی مسائل حل میشود. منم دیدم چرا یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم؟ برادر طنزنویس مزدورت را دستگیر کردم که بروم تحویلش بدهم و در آبادانی مملکت سهیم بشوم.
پدرم گفت: آقاجان این پسر که فرار نمیکنه. اصلا من وثیقه میذارم امشب را آزادش کن، بریم بخوابیم. صبح بلند میشیم در موردش حرف میزنیم. بابابزرگ گفت: صحبتی نداریم. تازه من صبح زود از خانه میزنم بیرون. کار مهمی دارم. پدرم گفت: به سلامتی جایی تشریف میبرید؟ مواظب این آلزایمر گاه به گاهتان باشیدها. بابابزرگ گفت: بله یک کار مهم در جمنا دارم. میرم و ظهر اگر تمام شد برمیگردم. من و پدرم به هم نگاه کردیم. پرسیدم: جمنا مگر جمع نشد؟ آنجا چه کار دارید؟ بابابزرگ گفت: بنده میخواهم برای انتخابات آتی ریاستجمهوری پیشنهاد سازندهای به آنها بدهم.
پ.ن: فکر نکنید خانمها نقشی در خانه ما ندارند. همگی با هم رفته بودند سفر و این نشان میدهد آنها نقش پررنگتری دارند. گفتم که بدانید ما از اوناش نیستیم!
ارسال نظر