طنز؛ ماجرای سفر به قطر
تقریبا سه ساله که هر روز دارم کار می کنم، حتی جمعه ها و روزهای تعطیل، دیگه خسته شدم، دیگه نمی کشم. گاهی وقت ها در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد. الان قشنگ احساس می کنم داره می تراشه.
خلاصه، به پیشنهاد یکی از همکارها برای این که از این حال و هوا دربیایم، قرار شد برم سفر. اول گفت: «برو تایلند.» نگاه نافذی بهش انداختم و گفتم: «تایلند نه. سواحلش بهم نمی سازد. یک بار رفتم، رفلاکس معده گرفتم.» گفت: «خب برو فرانسه.» گفتم: «نه بابا. چیه اونجا؟ دو دقیقه می خوای قدم بزنی، اونجا زارت عاشق آدم می شن.» گفت: «خب برو همین کشورهای حاشیه خلیج فارس. چه می دونم اماراتی، قطری.» گفتم: «امارات که هرگز، اما قطر بد نیست.»
خلاصه، با لنج و به صورت قاچاقی رفتم قطر. به محض رسیدن، سوار تاکسی شدم. راننده تاکسیه نگاهی بهم کرد و گفت: «کل شیء تعمل أنفسهم.» گفتم: «جااااان؟» یک کم فارسی بلد بود. گفت: «همه اش کار خودشونه.» گفتم: «چطور؟» گفت: «همین داستان قطع روابط کشورهای عربی با قطر.» گفتم: «آهان، از اون لحاظ. پس شما هم خودشون دارید؟» گفت: «اصلا اول خودشون مال ما بوده، بعد رفته کشورهای دیگه.» گفت: «ببین، الان نون توی کارهای خدماتی مثل کار شماست.
پیشنهاد وسوسه انگیزش رو قبول کردم و بساطم رو پهن کردم جلوی در کاخ امیر قطر. هنوز یک ربع نگذشته بود که دیدم امیر قطر و پنجاه شصت نفر همراهاش از کاخ اومدند بیرون. پرسیدند: «اینجا چه غلطی می کنی؟» گفتم: «دستفروشم. ناخن گیر هشت کاره، سوزن نخ کن دو کاره، جوراب نانو... دارم. بدم خدمتتون؟» ولیعهد قطر رو به محافظ ها کرد و گفت: «این رو بندازیدش بیرون. اگر هم مقاومت کرد، گردنش رو بزنید.» گفتم: «عزیزم، چرا این قدر خشونت؟ اصلا کی خواست به تو بفروشه؟ من اومدم وسایل مورد نیاز امیر قطر رو تأمین کنم، تا در مقابل تنش با همتایان عربش هر چی لازم شد داشته باشه. شما فعلا ماستت رو بخور.»
امیر قطر خوشش اومد و به ولیعهدش گفت: «ببند دهنت رو. بذار ببینم چی داره توی بساطش.» یهو دیدم ولیعهد ساق پاش رو گرفت، فریادی زد و خودش رو به زمین انداخت. پرسیدم: «چه اش شد این؟» امیر قطر گفت: «ولش کن. داره تمارض می کنه که وقت تلف شه.» گفتم: «که داور سوت پایان بازی رو بزنه؟» گفت: «آره، از کوچیکی همین طوری بود.» گفتم: «به هر حال این حرکت حداقل یک کارت زرد داره.» گفت: «حالا پر رو نشو. چی داری توی بساطت؟ کرم ضد چروک و موشک بالستیک هم داری؟» گ
چشمش خورد به یک کتاب حافظ. گفت: «این چیه؟» گفتم: «این فروشی نیست.» دیدم به معاونش اشاره کرد و اون هم مجوز حق برداشت دویست هزار بشکه میعانات گازی از میدان مشترک گازی رو بهم داد. گفتم: «آقا دمتون گرم. فقط نمی شه پولش را بهم بدین؟ این طوری یک کم سختمه.» توجه نکرد و گفت: «چی هست حالا؟» گفتم: «کلیات حافظه. کتاب شعر حافظ شیرازی. ما ایرانی ها خیلی بهش اعتقاد داریم.
پرسید: «حالا یعنی چی؟» راستش ترسیدم تعبیر واقعی بیت حافظ رو بهش بگم. برای اولین بار توی زندگی ام مجبور شدم دروغ بگم. ببهش گفتم: «ببین امیر جان، ببین تمیم بن حمد آل ثانی. حافظ می گه مخور غمه گذشته، گذشته ها گذشته. شما به فکر خودش باش. اصلا هم به این چهار کشور که باهات قطع رابطه کردن توجه نکن. به غضروف زانوی چپ ولیعهدت. فقط بدون که آینده روشنی در انتظارته.» این رو که شنید، برق توی چشم هاش پدیدار شد و با رقص شمشیر به طرف کاخ رفت و همون جور محو شد.
نظر کاربران
کل شی تعمل انفسهم خیلی با حال بود