پاراگراف کتاب (۱۲۵)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
راستی چرا؟ چرا در لابه لای حوادث، رخدادها و مناسبتهای ایام مختلف سال، «کتاب و کتاب خوانی» به اندازه یک ستون از کل روزنامههای یک سال ارزش ندارد؟ شاید یکی از دلایلی که آمار کتاب خوانی مردم ما در مقایسه با میانگین جهانی بسیار پایین است، کوتاهی و کم کاری رسانههای ماست. رسانه هایی که در امر آموزش همگانی نقش مهم و مسئولیت بزرگی را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکی برایمان هدیهای دوست داشتنی بود و یادمان داده اند که بهترین دوست است! اما این کلام تنها در حد یک شعار در ذهن هایمان باقی مانده تا اگر روزی کسی از ما درباره کتاب پرسید جملهای هرچند کوتاه برای گفتن داشته باشیم؛ و واقعیت این است که همه ما در حق این «دوست» کوتاهی کرده ایم، و هرچه میگذرد به جای آنکه کوتاهیهای گذشتهی خود را جبران کنیم، بیشتر و بیشتر او را میرنجانیم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
بازگشت | دکتر علی شریعتی
2_ اعضای خانواده به لبه گور نزدیکتر شدند و به تابوتی، چشم دوختند که با تخته های صیقلی و دسته برنجی اش درون زمین گذاشته بود تا برای همیشه آنجا مدفون گردد. تابوت نو تر از آن بود که برای همیشه مدفون شود. دیلیا به ته قبر خیره شد. مادرش آنجا قرار داشت، در آن تابوت، زنی که هم دوستش داشت و هم از او متنفر بود. چشمانش خیره شد. می ترسید نکند از هوش برود؛ ولی باید نگاه می کرد؛ باید حس میکرد؛ این آخرین فرصتی بود که در اختیار داشت. روی تابوت خاک ریختند؛ درحالی که خاک در درون گور فرو می ریخت، احساسی از چیزی جاودانی بر وجود دیلیا غلبه کرد؛ از زندگی آمیخته با مرگ؛ از مرگی که به زندگی تبدیل می شد. زیرا همان طور که به گور چشم دوخته بود، صدای گنجشک ها را می شنید که تندتر و تندتر جیک جیک می کردند، صدای چرخ هایی را می شنید که در دوردست صدایشان بلندتر و بلندتر می شد و زندگی نزدیکتر و نزدیکتر می شد.
سال ها | ویرجینیا وولف
۳_ اصلی ترین و مفیدترین آگاهی آنست که انسان بر علیه اندیشه هایش قیام کند؛ و به محض جاری شدن اندیشه ای در ذهن دنبالرو آن نباشد بلکه آن اندیشه را مورد بررسی قرار دهد.
دلایل اولیه ی تمام عملکردهای اشتباه ما، اندیشه هاست. پس بهتر است به نقطه ی آغازین عملکردهای غلط توجه داشته باشیم و سعی در اصلاح اندیشه هایمان داشته باشیم.
ذهن ناآرام | هادی بیگدلی
۴_ زن چهل و چهارساله ای که پزشک مسئول و با وجدانی بود، یک روز بعد ازظهر هنگام دعوا با همسرش کنترل از دستش خارج شد و ظرف ها را به سمت دیوار پرت کرد.
وقتی دو روز بعد از این ماجرا به من مراجعه کرد به نظر می رسید شدیدا افسرده است و احساس گناه می کند. می خواستم به او دلداری بدهم و گفتم اینکه آدم گاهی کنترلش را از دست بدهد فاجعه نیست. ولی حرف مرا قطع کرد و گفت: نه من احساس گناه نمیکنم، ولی پشیمانم که چرا تا چهل و چهار سالگی صبر کردم تا احساسات واقعی ام را نشان دهم.
دژخیم عشق | اروین د یالوم
۵_ فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟
فرعون گفت: نه!
ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی!
ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟
جوامع الحکایات | محمد عوفی
۶_ کافکا خود در توضیح آثارش مدام از توصیف و تصویر پرتگاهی درونی سخن می گوید و چه در نامه ها و چه در یادداشت های روزانه اش دارایی خود را نیرویی می داند که در اعماق وجودش به شکل ادبیات متمرکز می شود. در نامه ها و یادداشت های روزانه او اغلب به چنین جملاتی برمی خوریم؛ بی تفاوتی و بی حسی، چشمه ای خشکیده، آب در اعماقی دست نیافتنی، حتی در اعماق هم، نامعلوم.. کافکا معتقد است که حقیقت از بالا نمی آید، الهام یا هدیه ای آسمانی نیست، حقیقت از غنای دنیا سرچشمه نمی گیرد، حاصل تجربیات ملموس نیست، از کار و همنوایی انسانی حاصل نمی شود. ادبیات واقعی از نظر او تنها از عمق می آید و هر چیزی که ریشه در اعماق نداشته باشد، چیزی سر هم بندی شده و مصنوعی است.
قصر | فرانتس کافکا
7_ شاید به تاریخی که کم و بیش مورد قبول همه بوده، احساس اعتماد بیشتری می کنم، یا شاید باز همان تناقض همیشگی است.
تاریخی که بیخ گوشمان شکل می گیرد باید شفاف ترین تاریخ باشد و با این حال، بیش از هرچیز جای تردید دارد. ما در زمان زندگی می کنیم زمان برای ما حد و مرز تعیین و ما را تعریف می کند و زمان است که باید تاریخ را بسنجد، این طور نیست؟ اما اگر نتوانیم زمان را درک کنیم، نتوانیم رمز و راز سرعت و پیشرفتش را دریابیم، چه شانسی برای درک تاریخ داریم، ولو بخش ناچیز، شخصی و تا حد زیادی مستند نشده آن که مربوط به خودمان است؟
درک یک پایان | جولین بارنز
8_ هاوکینگ: به گمانم بزرگترین چالشی که با آن روبرو هستیم از غریزه های تجاوزطلب و خوی دراز دستی بشر برمی خیزد. در روزگار غارنشینی، اینها برتری هایی به ما دادند که انگیزه بقا و ماندگاری شد و با انتخاب طبیعی داروینی، در ژن های ما رمزگذاری گردید. اما با جنگ افزارهای هسته ای، این غریزه ها و خوی درازدستی، ما را به نابودی تهدید می کند. فرصت زیادی نداریم که به امید ان بنشینیم که تکامل داروینی این خو را از ما بستاند یا اصلاح کند.
جهان در پوست گردو | استیون هاوکینگ
۹_ مردها مانند پسربچه هایی فرمانبردار و مطیع هستند که همانگونه که به ایشان آموخته داده شده زندگی می کنند؛ و هنگامی که زمان ترک خانواده هایشان فرا می رسد، می گویند: خیلی خوب.. اما من نیاز به یک زن دارم! و چون بنظر مردها بهترین راه داشتن یک زن است، ازدواج می کنند؛ اما آنها وقتی ازدواج می کنند، دیگر به زن و خانواده شان فکر نمی کنند.
خودشان را با یک کامپیوتر سرگرم می کنند، قفسه ای را تعمیر می کنند و یا خود را در حیاط و باغچه و گلها، مشغول می سازند؛ و این تنها راهی است که آنها برای نجات از زندگی پرتلاطم خود انتخاب می کنند.
با ازدواج، گویا مردها چیزی را از دست می دهند؛ و اما برعکس زن ها گویا با ازدواج چیزی را بدست می اورند.
فراتر از بودن | کریستین بوبن
10_ ما در جامعه ای برونگرا زندگی می کنیم که به تنهایی و سکوت ارزش زیادی نمی دهد. ما دائما در حال پر کردن درون خود با مکالمات فیلم ها و برنامه های رادیویی و تلویزیونی هستیم. ما در حالی که تشنگی فرهنگی و سیاسی داریم و دائما در حال جذب اطلاعات و به دنبال تفریح هستیم، همواره نگرانیم چیزی مهم را ازدست بدهیم. ما خود را با آنچه در دسترس مان است خفه می کنیم تا مبادا با خودمان تنها باشیم.
پدران غایب | گای کارنو
۱۱_ گاهی وقتها به ماهی های قرمز غبطه میخورم.
ظاهرا دامنه ی حافظه شان فقط در حد چند ثانیه است. محال است بتوانند سلسله ای از افکار را پیگیری کنند. آنها همه چیز را برای اولین بار تجربه میکنند.
هر بار و مادامی که از نقص و معلولیتشان بی خبر هستند حتما زندگی برایشان داستان بلند خوب و خوشی است. یک جشن.
شور و هیجان از سحر تا غروب!
اَبَر ابله | ارلند لو
۱۲_ و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده است، ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی ارزش نمیرفتم، واقعا می فهمیدم که بی ارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم!
دومین مکتوب | پائولو کوئیلو
13_ دفتر کلاس اول دبستان، دست خط های کج و معوج، نقاشی، کاردستی، آرشیو مجله ها و روزنامه ها، آلبوم عکس ها، خنزرپنزرهایی را که سالها از این خانه به آن خانه کشیده ای، حالا که تصمیم به مهاجرت گرفته ای، باید تکلیفشان را مشخص کنی.
دو تا چمدان بیست و سه کیلویی، نه قدرت تحمل این همه خاطره را دارد و نه تو می توانی دل بکنی از همه ی چیزهایی که زمانی دلخوشی تمام زندگی ات بود.
سرزمین نوچ | کیوان ارزاقی
14_اکثر مردم در درون دایره ای کوچک و تغزلی زندگی می کنند که به خانواده، خانه و کارشان محدود میشود. آنها در قلمرو امن میان خیر و شرّ زندگی میکنند. از دیدن ریخت و قیافه یک جانی صادقانه وحشت میکنند و آن وقت تنها کاری که باید بکنند دور کردن جانیان از این قلمرو امن است. آن ها نیز به جنایتکار تبدیل میشوند؛ بی آنکه بفهمند این امر چگونه اتفاق افتاد. تاریخ هر از گاه انسان ها را در معرض فشارها و دام هایی قرار می دهد که هیچ کس یاری مقاومت در برابر آنها را ندارد.
مهمانی خداحافظی | میلان کوندرا
۱۵_ وقتی درختی را از تنه قطع می کنند، از پایه، جوانه زدن را آغاز می کند. همین طور روح آدمی؛ روحی که در زمان شکوفایی ضایع می شود، راه خود را به سوی بهار و کودکی آینده نگر باز می جوید، به خیال اینکه شاید آنجا امیدهای تازه ای کشف کند و دوباره این رشته های پاره شده را، به هم گره بزند.
در مورد درخت، ریشه ها سریع رشد می کنند و پر از شیره می شوند، ولی این فقط کمی به زندگی شباهت دارد و این درخت، دیگر هرگز درخت سالمی نخواهد شد.
زیر دنده های چرخ | هرمان هسه
نظر کاربران
بسیار تشکر
بسیار تشکر
سلام خسته نباشید مثل همیشه عالی بود