پاراگراف کتاب (۱۲۴)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
راستی چرا؟ چرا در لابه لای حوادث، رخدادها و مناسبتهای ایام مختلف سال، «کتاب و کتاب خوانی» به اندازه یک ستون از کل روزنامههای یک سال ارزش ندارد؟ شاید یکی از دلایلی که آمار کتاب خوانی مردم ما در مقایسه با میانگین جهانی بسیار پایین است، کوتاهی و کم کاری رسانههای ماست. رسانه هایی که در امر آموزش همگانی نقش مهم و مسئولیت بزرگی را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکی برایمان هدیهای دوست داشتنی بود و یادمان داده اند که بهترین دوست است! اما این کلام تنها در حد یک شعار در ذهن هایمان باقی مانده تا اگر روزی کسی از ما درباره کتاب پرسید جملهای هرچند کوتاه برای گفتن داشته باشیم؛ و واقعیت این است که همه ما در حق این «دوست» کوتاهی کرده ایم، و هرچه میگذرد به جای آنکه کوتاهیهای گذشتهی خود را جبران کنیم، بیشتر و بیشتر او را میرنجانیم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
من او را دوست داشتم | آنا گاوالدا
2_ گورکن نخستین: آن کیست که از بنا و نجار و کشتی ساز محکم تر می سازد؟
گورکن دوم: آن که چوبِ دار می سازد. برای این که هزار نفر هم که بالایش بروند، باز سرپاست.
گورکن نخستین: راستش، از عقل و هوشت خوشم آمد. چوبه دار خوب است، ولی برای که خوب است؟ برای آنهایی که کار بد می کنند. اما تو هم می گویی چوبه دار محکم تر از کلیسا بنا شده کار بدی می کنی، و چوبه دار می تواند برای خودت باشد. برگردیم به سوال خودمان. بگو.
گورکن دوم: آن کی هست که از بنا و نجار و کشتی ساز محکم تر می سازد؟
گورکن نخستین: بله، بگو و جانت را خلاص کن.
گورکن دوم: به خدا، نمی دانم چه بگویم.
گورکن نخستین: دیگر به مغزت فشار نیار. خر وامانده را هر قدربزنی باز تندتر نمی رود. دفعه دیگر که این را ازت پرسیدند، بگو:«گورکن»، خانه هایی که او می سازد تا روز قیامت برجاست...!
هملت | ویلیام شکسپیر
۳_ به یاد یک روز صبح افتادم که در تنه ی درختی، پیله ای را یافته بودم ، درست در آن دم که پروانه قشر پیله را دریده و آماده ی بیرون پریدن بود. مدت مدیدی انتظار کشیدم ، اما پروانه زیاد درنگ میکرد و من شتاب داشتم. خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بیتابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی میدهد در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را میکشید از آن بیرون خزید و من وحشتی را که در آن دم احساس کردم هرگز از یاد نمیبرم ،بالهای پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش میکوشید که آنها را از هم بگشاید. من که بر او خم شده بودم با نفسم کمکش میکردم ،ولی بیهوده بود .بلوغی صبورانه لازم بود و باز شدن بالها میبایست آهسته در برابر پرتو خورشید صورت بگیرد ،اکنون دیگر خیلی دیر شده بود .نفس من پروانه را واداشته بود که پژمرده و نزار و پیش از وقت ظاهر شود. مایوس و بیحال تکانی به خود داد و چند ثانیه بعد در کف دست من جان سپرد. این نعش کوچک به گمان من بزرگترین باری است که بر دوش وجدان خود دارم.
زوربای یونانی | نیکوس کازانتازاکیس
4_ همبستگی و سازمان یابی انسان را نیرومند میکند، توانایی و استعداد هر کس را شکوفا می سازد و شادی و شوری را به وجود می آورد که در زندگی تکروانه به ندرت حس می شود: شادی پی بردن به این نکته که مردمان بسیاری هستند که همه خوب و درستکار و کارآمدند و می توان به آنان اعتماد کرد.
هنگامیکه آدمی تنها و تکرو زندگی می کند، فقط یک جنبهٔ انسانهای دیگر را می بیند، جنبه ای که آدمی را وا می دارد همواره بهوش باشد و حالت دفاعی به خود بگیرد.
بارون درخت نشین | ایتالو کالوینو
5_ اولین نشانه های بارقه ی ادراک، آرزوی مرگ است. این زندگی تحمل ناپذیر می نماید و زندگی دیگر دست نیافتنی. آدم دیگر از میل به مردن احساس شرم نمی کند؛ تقاضایش این است که از سلول قدیمی اش که از آن بیزار است، به سلول تازه ای منتقل شود که از آن بیزار خواهد شد.
آخرین نشانه های ایمان هم اینجا دخیل است، زیرا در وقت انتقال شاید زندان بان اتفاقا از راهرو رد نشود تا زندانی را ببیند و بگوید: این مرد را دوباره حبس نکنید، او با من می آید.
پندهای سورائو | فرانتس کافکا
6_ نگاه عاشق هم اندوهگین است و هم مانند ابزاری است که چیزی را می سازد و از آن استفاده می کند.
با خنجر قلبی را می شکافند و با نگاه این عمل را بدون خونریزی انجام می دهند.
با کلمات کسی را می فریبند و جیب او را خالی می کنند .اما نگاه در یک لحظه کوتاه قوای ذهنی او را واژگون می سازد که هر چه در اختیار دارد به او تسلیم می کند.نگاه مادر، کودک را می فریبد و از گریستن باز می دارد.با نگاه معشوق را می ترساند و آزادی را از او سلب می کند.
نگاه دل ها را می لرزاند ،امید را به نا امیدی و نا امیدی را به امید تبدیل می کند.
هستی و نیستی | ژان پل سارتر
7_ - چطور با هشتاد سالگی و احساس این که دارین به پایان نزدیک و نزدیکتر میشین، کنار اومدین؟
- شوپنهاور در جایی احساس عشق رو با نور کور کنندهی خورشید مقایسه میکنه. وقتی در سالهای آخر، زندگی کم نور میشه، ناگهان متوجه آسمانهای پر ستارهای میشیم که خورشید مانعشون بوده یا پنهانشون کرده بوده. خوب ناپدید شدن جوانی که بعضی اوقات خیلی احساس بدیه، باعث شده از آسمانهای پرستاره و شگفتیهای زنده بودن، بیشتر لذت ببرم؛ شگفتیهایی که قبلا بهشون توجهی نداشتم.
مخلوقات یک روز | اروین د یالوم
8_ با هم تو خيابان ول گشتند و به همهی قضاياى قديمشان سرك كشيدند و رفتهرفته غم زدهتر، هوشيارتر و بىرودربايستىتر شدند. ولى بعد، عین دوتا رفیق تریپ تو خیابانها رقصیدند و من هم پشتشان لخلخ کردم، همان کاری که یک عمر پشت آدمهایی کردهام که باهاشان حال میکردم، چون تنها آدمهایی که باهاشان حال میکنم دیوانههایند، آدمهایی که دیوانهی زندگیاند، دیوانهی حرف زدناند، دیوانهی نجات یافتن، در یکآن خورهی همه چیز هستند، آدمهایی که هیچوقت خمیازه نمیکشند و حرفهای معمولی نمیزنند، فقط میسوزند، میسوزند، میسوزند عین آتشبازیهای زرد فامی که مثل عنکبوتهایی میان ستارهها منفجر میشوند و وسطشان نور تند آبی رنگی میبینی و همه میگویند«وااای!».
در راه | جک کرواک
۹_ لطفا سنگی را تصور کنید که در حالی که به حرکت خود ادامه می دهد قادر باشد بیاندیشد و بداند که دارد تا آن جا که می تواند، می کوشد تا به حرکت خود ادامه دهد. این سنگ که فقط از کوشش خود آگاه است...یقین خواهد کرد که کاملا آزاد است، و تصور خواهد کرد که فقط به خواست خود ادامه می دهد. این آن آزادی انسانی است که همه به داشتن آن می بالند و صرفا عبارت است از این حقیقت که انسان از خواست خود آگاه است، ولی از عللی که موجب پدید آمدن این خواست شده است خبر ندارد.
اسپینوزا | راجر اسکروتن
10_ آدما برای پول کار میکنن تا به آرزوهاشون برسن.
اونا میخوان با پول آرزوهاشون رو برآورده کنن، یعنی لذت زندگی رو با پول بخرن در صورتیکه لذت ساخته شده با پول عمر کوتاهی داره و چیزی نمیگذره که پول بیشتری میخان تا لذت بیشتری ببرن؛
بیشتر تفریح کنن؛
آرامش بیشتر تو زندگی داشته باشن
و احساس امنیت بیشتری کنن.
عاقبت زندگیشون میشه کار تا روح شان را از قفس تنگ ترس و آرزو خلاص کنن؛ اما پول هیچوقت هیچوقت چنین نقشی تو زندگیشون نداره.
بابا پولدار، بابا بی پول | رابرت کیوساکی
11_ میگویند گاهی عشق دو انسان نسبت بهم میمیرد این درست نیست.
عشق نمیمیرد تنها اگر آنچنان که باید لایق و شایستهی آن نباشید شما را ترک میگوید و میرود.
عشق نمیمیرد خود آدم است که میمیرد.
عشق به مانند دریاییست اگر لایق آن نباشید، اگر باعث تعفن آن شوید، شما را به جایی پس خواهد زد تا بمیرید.
آدم که آخرش میمیرد، منتها من دلم میخواد غرق در دریا بمیرم...
نخل های وحشی | ویلیام فاکنر
۱۲_ به یک آدم ضعیف آزادی بده، خودش آن آزادی را دست بسته برایت پس می آورد. برای یک دل ساده ی بیچاره آزادی هم ارزشی ندارد...
... اگر می خواهی زندگی به کامت باشد، نباید مخالفت کنی. مخالفت هیچ چیزی را درست نمی کند... می دانی ارباب، تو هرچه می خواهی بگو. حساب کار همین است. آدم چه چیزها که نمی بیند. وقتی به خشم آمده ای دست به دشنه می بری، یا اگر دشنه نداشتی با دست خالی با حریف گلاویز می شوی، مثل یک قوچ. به دیوار شاخ می زنی. می خواهی خرخره ی طرف را با دندان بجوی. اما حالا اگر حریف خودش خنجر به دستت بدهد و سینه اش را برایت لخت کند، دست از پا خطا نمی کنی...
بانوی میزبان | فئودور داستایوفسکی
۱۳_ بهترین حالت این است که آدم از اتفاقاتِ خوبی که قرار است بیفتد با خبر شود، درست مثلِ موقعی که مردم می دانند قرار است در یک روزِ به خصوص خسوف اتفاق بیفتد یا کسی بداند که قرار است برای کریسمس به او میکروسکوپ هدیه بدهند. و از طرفی بدترین حالت هم این است که آدم از اتفاقِ بدی که قرار است بیفتد با خبر باشد، درست مثلِ موقعی که آدم می داند قرار است در یک روز به خصوص برای پر کردن دندانش به دندان پزشکی برود یا قرار است برای تعطیلات به فرانسه برود. امّا من فکر می کنم از همه بدتر این حالت است که آدم نداند اتفاقی که قرار است بیفتد خوب است یا بد..
ماجرای عجیب سگی در شب | مارک هادون
14_ گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم. امسال قصد حج کردم تا بروم. روزی سرپوشیده ای که در خانه است حامله بود، مگر. از همسایه بوی طعامی میآمد. مرا گفت: برو و پاره ای بیار از آن طعام. من رفتم. به در خانه همسایه. آن حال خبر دادم. همسایه گریستن گرفت و گفت: بدانکه سه شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند. امروز خری مرده دیدم. بار از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد، چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد. آن سیصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم. گفتم: نفقه اطفال کن که حج ما این است.
تذکرة الاولیا | عطار نیشابوری
۱۵_ این موضوع را میدانم و تأیید میکنم.
من عاشق خودم هستم و خودم را تأیید میکنم.
همه چیز در دنیایم خوب است.
من نفس فراوان و با ارزش زندگی را استشمام میکنم و اجازه میدهم جسم، ذهن، عواطف و هیجاناتم آرام شوند.
من در هماهنگی کامل با همهی اجزای زندگیام هستم. خورشید، ماه، باد، باران، زمین و حرکت زمین.
من قدرت کنترل زندگی ام را دارم و عناصر طبیعت دوستانم هستند.
افکار قلبی | لوییز هی
نظر کاربران
فوق العاده عالی، سپاس
چون دل عطار برون دیدم از هر دو جهان
من به تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم