دهخدا تا درون کلاس رفت احمدینژاد را دید که نزدیک تختهسیاه روی زمین نشسته و بقایی کنارش ایستاده بود. احمدینژاد یک لگن جلوی خودش گذاشته بود و با چهرهای که پیدا نبود میخندید یا میگریست با صدایی رسا میگفت: «آقایون! خانوما! من محافظ....
دهخدا تا درون کلاس رفت احمدینژاد را دید که نزدیک تختهسیاه روی زمین نشسته و بقایی کنارش ایستاده بود. احمدینژاد یک لگن جلوی خودش گذاشته بود و با چهرهای که پیدا نبود میخندید یا میگریست با صدایی رسا میگفت: «آقایون! خانوما! من محافظ ندارم. نامردی نکنید و برای من توی این لگن پول بریزین. دلم میخواد ده دقیقهای پرش کنید. به مشایی هم سپردم که چندتا لگن دیگه بخره و با خودش بیاره». بقایی همانطور که ایستاده بود کاغذی را جلوی سینهاش نگه داشته و روی آن نوشته بود: «توو لگن پول بریزین!» دهخدا فریاد زد: «مگه اینجا متروئه؟» غرضی با تعجب پرسید: «مگه اینجا مترو نیست؟» دهخدا اخم کرد و پاسخ داد: «نخیر» غرضی با عصبانیت رو کرد به قالیباف و گفت: «پس چرا قالیباف هر روز از ما پول بلیط مترو میگیره؟». خاوری که از راه اسکایپ در حال چت با زنجانی بود، گفت: «شما اگه پول توی دست و بالتون دارین بدینش به من.
از من مطمئنتر پیدا نمیکنید». رئیسی گفت: «یکسری تخلفات انجام شده. من اعتراض دارم». دهخدا شگفتزده شد و گفت: «سرانجام یه نفر حرف حساب زد. به راستی که اینگونه پولگرفتن از مردم خلاف قانونه». رئیسی شانه بالا انداخت و گفت: «برای پارهای تخلفات در زمان حضور و غیاب شاگردها بود» دهخدا با کلافگی گفت: «شما هنوز توی همون قسمت موندی؟» احمدینژاد فریاد زد: «به منِ فقیر کمک کنید تا برای خودم محافظ بخرم». بقایی هم کاغذش را بالاتر برد. دهخدا با کلافگی از بقایی پرسید: «چرا برای تو، دو تا واو گذاشتی؟» بقایی با خونسردی پاسخ داد: «دو تا گذاشتیم تا بفهمن باید پول رو بریزن تو لگن». دهخدا نفس عمیقي کشید و گفت: «باید با یک واو بنویسی».
محصولی، کیف چرم بوفالویش را بست و گفت: «فقر داره بیداد میکنه». احمدینژاد گفت: «محافظ چقدر گرون شده» بقایی سرفه کرد. غرضی پرسید: «اگه اینجا مترو نیست پس چرا تابلوی مترو داره؟» جهانگیری گفت: «اون تابلو اشتباهه». قالیباف لبخندی شیطنتآمیز زد و گفت: «اما خوبیش اینه که میشه از ورودیهای مدرسه هم پول مترو گرفت!» دهخدا شقیقههایش را مالید و به احمدینژاد گفت: «پاشو لگنت رو جمع کن برو سر جات بشین. محافظ میخوای برای چی؟» احمدینژاد خودش را زد به آن راه و گفت: «تو اگه بیزینس بلد بودی که معلم نمیشدی». این را گفت و بدون اینکه از جایش تکان بخورد به کارش ادامه داد. دهخدا یک سکه پانصد تومانی از جیبش درآورد و آن را انداخت توی لگن احمدینژاد و از کلاس بیرون رفت.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
عالی بود....خیلی زیبا و نکته دان
جالب بود
نکته دان پرتقال دان زادان خخخ