طنز؛ والدیر وییرا یا حمید درخشان؟
شیوه تربیتی پدرم مثل مربیگری «والدیر وییرا» بود. پدرم میآمد توی رختکن و رک و راست به ما میگفت: «فرزندان وضع زندگی ما داغونه، حقوقم همینقدره، فلانقدر بدهی دارم، امیدی به بهتر شدن وضعیت نیست، باید روی پای خودتون وایسید.
شیوه تربیتی پدرم مثل مربیگری «والدیر وییرا» بود. پدرم میآمد توی رختکن و رک و راست به ما میگفت: «فرزندان وضع زندگی ما داغونه، حقوقم همینقدره، فلانقدر بدهی دارم، امیدی به بهتر شدن وضعیت نیست، باید روی پای خودتون وایسید. برید توی زمین و هرچی در توان دارید ارائه بدید. باید گل بزنید، حالا چجوریش رو خودمم نمیدونم.»
اما شیوه تربیتی خیلی از پدر و مادرها دقیقا برعکس، یعنی شبیه مربیگری حمید درخشانه ضعفها را یا نمیبینند یا نمیگویند و در عوض همهاش از تواناییهای نداشتهشان حرف میزنند. مثلا ما یک دوستی داشتیم به اسم سپهر که ۳۰ سالِ آزگار با پدر و مادرش حتی یک گفتوگویچالشی هم نداشت، هیچوقت صحبتشان از وضعیت هوا و اوضاع پرسپولیس فراتر نمیرفت. پدرش همیشه از کارآمدیاش حرف میزد. تا اینکه سپهر در جشن تولد ۳۰ سالگیاش ناگهان متوجه شد که پدرش تلاش میکند لب به کیک نزند. بعد از کنجکاوی و اصرار شدیدبالاخره مشخص شد که پدرش مدتی است دچار مرض قند شده و هفتهای یکبار انسولین تزریق میکند. سپهر از مخفیکاری پدر و مادرش خیلی ناراحت بود، چند روزی کمتر سراغشان را گرفت اما خب اینجوری نمیشد که... دوباره منتکشی پدر را کرد و بعد گفت: «راستی دیدی باز مهدی طارمی پنالتی خراب کرد؟» پدرش گفت: «آره نمیدونم کی به این بچه گفته پنالتی چیپ بزنه».
سپهر خیلی متعجب گفت: «چیپ نزد که. یه جوری زد که سر از کهکشانهای دیگه درآورد».
این بحث نیم ساعتی ادامه پیدا کرد و سپهر تازه متوجه شد که پدرش یک ماهی هست که تقریبا بیناییاش را هم از دست داده، اما تلاش کرده بود سپهر متوجه قضیه نشود! سپهر خیلی به همریخته بود. به مادرش گفت: «این چه وضعشه؟ چرا خبرای به این مهمی رو از من مخفی میکنید؟».
جملهاش را چند بار تکرار کرد اما مادرش جوابی نداد. کمکم متوجه شد که مادرش هم چند وقتی است شنواییاش را از دست داده و او هم نگذاشته سپهر خبردار شود. سپهر با کمی تجسس بیشتر فهمید که یک برادر بزرگتر هم داشته که در همان سنین کودکی رفته زیر تریلی و مُرده، ویلای شمالشان را سیل برده و زمینش را هم همسایهها بالا کشیدهاند، پدرش ورشکست شده و چند سالی است خانه مردم را نظافت میکند، عمویشان سرطان گرفته و برای درمان به خارج رفته، انگشتهای پای مادرشان در حادثهای قطع شده، عمه سپهر بعد از خیانتِ شوهرش سکته کرده، داییاش ۲۰ سال است که به کُما رفته و کلی از این دست خبرها!
هیچکدام اینها را بروز نداده بودند، با خودشان هم تعارف داشتند. حالا خیلی از آدمها همین مشکل را با درون خودشان دارند. با احساساتشان، با افکارشان. به خودشان هم دروغ میگویند. مثلا مطمئن هستند که در فلان زمینه ناتوان و عاجز هستند اما بیخود ادعای کارآمدی میکنند، یقین دارند که در فلان موضوع اطلاعات خاصی ندارند اما با اعتماد به نفس کاذبی وارد گود میشوند. حالا اشاره به شخص خاصی نباشه. خودتون میدونید کیا رو میگم!
ارسال نظر