پاراگراف کتاب (۱۲۱)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
راستی چرا؟ چرا در لابه لای حوادث، رخدادها و مناسبتهای ایام مختلف سال، «کتاب و کتاب خوانی» به اندازه یک ستون از کل روزنامههای یک سال ارزش ندارد؟ شاید یکی از دلایلی که آمار کتاب خوانی مردم ما در مقایسه با میانگین جهانی بسیار پایین است، کوتاهی و کم کاری رسانههای ماست. رسانه هایی که در امر آموزش همگانی نقش مهم و مسئولیت بزرگی را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکی برایمان هدیهای دوست داشتنی بود و یادمان داده اند که بهترین دوست است! اما این کلام تنها در حد یک شعار در ذهن هایمان باقی مانده تا اگر روزی کسی از ما درباره کتاب پرسید جملهای هرچند کوتاه برای گفتن داشته باشیم؛ و واقعیت این است که همه ما در حق این «دوست» کوتاهی کرده ایم، و هرچه میگذرد به جای آنکه کوتاهیهای گذشتهی خود را جبران کنیم، بیشتر و بیشتر او را میرنجانیم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
۱ _. روحم به من پند داد، پس آموخت دوست داشتن آنچه مردم از آن نفرت دارند و آشتی دادن با آنچه به آن کینه میورزند و بر من روشن کرد که عشق امتیازی در عاشق نیست، بلکه در معشوق است و قبل از پند روحم، عشق در من همچون خطی دقیق و سخت میان دو میخ چوبی نزدیک به هم بود؛ اما اینک به هالهای تبدیل شده است که اول آن آخرش است و آخر آن اولش، که همهی موجودات را در برمیگیرد و کم کم بزرگ میشود تا همهی آنچه را که موجود خواهد شد در بربگیرد.
اندیشههای نو و شگفت | جبران خلیل جبران
۲ _. در قیامت، چون نمازها را بیارند، در ترازو نهند، و روزهها را و صدقهها را همچنین، اما، چون محبت را بیارند، محبت در ترازو نگنجد. پس اصل محبت است. اکنون، چون در خود محبت میبینی، آن را بیفزای تا افزون شود؛ چون سرمایه در خود دیدی و آن طلب است، آن را به طلب بیفزای، که فی الحرکات برکات و اگر نیفزایی، سرمایه از تو برود. کم از زمین نیستی، زمین را به حرکات و گردانیدن به بیل دگرگون میگردانند و نبات میدهد؛ و، چون ترک کنند، سخت میشود. پس، چون در خود طلب دیدی، میآی و میرو و مگو که در این رفتن چه فایده. تو میرو، فایده خود ظاهر گردد. رفتن مردی سوی دکان فایده اش جز عرض حاجت نیست، حق تعالی روزی میدهد؛ که اگر به خانه بنشیند آن دعوی استغناست، روزی فرو نیاید.
در صحبت مولانا | حسین الهی قمشهای
۳ _. فلسفه باید ایجاد گرما و حرکت نماید، باید تاثیرگذار باشد و بر به شدن وضعیت بشر یاری رسان باشد. سقراط باید در آدم "حل" شود، تا انسانی همانند مارکوس ارلئوس پدید آید، به گفتهای دیگر، از وجود انسان نیکخو، انسان خردپیشه برآید و "بهشت موعود" بدل به "مدرسه" شود. دانش باید توام با راستی و همراهی باشد. لذت بردن چه هدف حقیر و بی ارزشی است. در اندیشه کردن است که روح آدمی به پیروزی دست مییازد. رسالت واقعی فلسفه در آن است که اندیشیدن را برای رفع تشنگی انسان به حرکت درآورد، معرفت الهی را همانند اکسیر به دست همه ابنای بشر رساند، وجدان هر آدمی را برانگیخته کند، عشق به دانش را در جان و دل همه بنشاند و وجدان و علم را در کنار هم بنهد. اخلاق به خودی خود چیزی نیست و شکوفایی حقایق اندیشه و مداقه باید ختم به عمل شود؛ بنابراین کمال مطلوب انسان به مرحله عمل رسیدن است، آن هم به شکلی که روح بتواند در آن فضا تنفس کند، آن را فهمیده و مزه اش را بچشد. چنین غایت مطلوبی است که محق بگوید: این را بگیرید، این گوشت من و خون من است. عقل و خرد آیینی مقدس است. تنها در آن صورت میتوان گفت که بیهوده و بی نتیجه نبوده و باعث پیوستگی و یکی شدن آحاد بشری میشود. دراین حال فلسفه، صفت "الهی" مییابد.
بینوایان | ویکتور هوگو
۴ _. در جهان بینی اساطیری، اگر رشتهی عمر کسی را ظالمانه پاره کنند بی گمان به شکلی دیگر باز میآید و زندگی را از سر میگیرد. سیاوش هم کشته میشود، اما خونش که بر خاک میریزد نیست نمیشود. مرگ و نیستی از هم بیگانه اند. مرگ سیاوش را میکشد، اما نیست نمیکند، زیرا او جاوید است. مرگ تنها چگونگی بودن را دگرگون میکند، اما با ذات آن کاری نمیتواند بکند.
سوگ سیاوش | شاهرخ مسکوب
۵ _. هرچه قدر هم که با نام هایی چون: فرهنگ، شخصیت روان یا چیزهای دیگر، از زنها خواسته شود که این طور یا آن طور لباس بپوشند و رفتار کنند هر چه قدر هم که دیگران بخواهند به کمک چندین مراقب و نگهبان نادان تمام زنها را، فارغ از بعد تمام انسانی آنها، چون یک گله نگه دارند صرف نظر از این که برای سرکوبِ زندگیِ پر روح این جنس لطیف از چه فشارهایی استفاده میشود.
هیچ یک از اینها نمیتواند این حقیقت را تغییر دهد که زن همانی است که هست. لطیف، ولی در عین حال پرقدرت! آن قدر پر قدرت که هیچ اجباری را نپذیرد.
زنانی که با گرگها میدوند | کلاریسا پینکولا استس
۶ _. شعور موهبت بزرگی است. گنجینه گرانبهایی مانند خودِ زندگی.
انسان به شعور از موجودات دیگر متمایز میشود. اما این شعور به بهای گزافی به دست میآید: جراحت مرگبار.
هستی ما تا ابد تحت الشعاع دانستن این نکته است که میبالیم و به اوج شکوفایی میرسیم و روزی ناگزیر پژمرده میشویم و میمیریم.
خیره به خورشید نگریستن | اروین د. یالوم
۷ _. بدبخت را میگفت: کسی است که از ریسک کردن بترسد، شاید هیچ وقت افسرده و غمگین نشود، ولی هرگز به عرفان زندگی نخواهد رسید و هرگز هم «لذّت رنج» کسی را که در جستجوی امیال و آرزوهایش بوده، نخواهد چشید.... وقتی نگاهی به گذشته خود دارد صدای قلبش را خواهد شنید، چه کرده ای، معجزه هائی را که هر روز، خداوند در سرزمین زندگانیت کاشت؟
چه کرده ای، استعداد و لیاقت هایی را که خداوند به تو ارزانی داشت؟
آیا همه و همه را در عمق جُبن و نادانی هایت رها کرده و مدفون ساختی؟
اگر چنین است، محققا زندگی را باختهای و از دست داده ای.
بدبخت کسی است که این کلام را میشنود و به معجزهی «لحظات» ایمان میآورد در صورتی که «لحظه»ی سحرانگیز مدت زمانی است که: گذشته است.
کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم | پائولو کوئیلو
۸ _. ایدهی مبارزه طبقاتی میتواند موجب کج فهمی شود: مبارزه طبقاتی مبارزهای بر سر قدرت نیست که درصدد پاسخ گویی به این پرسش باشد که چه کسی پیروز خواهد شد و چه کسی بازنده؟ و نیز اشاره به جنگی نیست که بنا باشد نتیجه اش برای برنده خوب باشد و برای بازنده بد. این گونه اندیشیدن یعنی واقعیتها را رمانتیکی و مبهم جلوه دادن؛ زیرا بورژوازی چه در این جنگ پیروز شود، چه ببازد، توسط تضاد درونی و مرگبار پیشرفت محکوم به فناست.
خیابان یکطرفه | والتر بنیامین
۹ _. روزی میرسد که نسبت به همه چیز بی تفاوت میشوی. نه از بدگوییهای دیگران میرنجی و نه دلخوش به حرفهای عاشقانهی اطرافت؛ به آن روز میگویند: «پیری»
آن روز، ممکن است برای برخی پس از سی سال از اولین روزی که پا به این دنیا گذاشته اند؛ فرا برسد و برای برخی پس از هشتاد سال هم هرگز اتفاق نیفتد.
این دیگر به چگونه تا کردن زندگی با انسانها دارد!
سفر به خیر آقای رییس جمهور | گابریل گارسیا مارکز
۱۰ _. کاترین: از حرفهای من ناراحت نشو ما هر دو یکی هستیم نباید عمدا بین خودمون سوء تفاهم به وجود بیاریم.
فردریک: چه جوری؟
کاترین: آدمهایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوءتفاهم بوجود میارند و دعوا میکنند بعد یهو میبینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند.
فردریک: ما دعوا نمیکنیم.
کاترین: نباید بکنیم، چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگرو از دست میدیم، اونوقت دست دیگران میفتیم!
وداع با اسلحه | ارنست همینگوی
۱۱ _. سعی کنید زندگی را بدون ثبت وقت تصور کنید.
احتمالا نمیتوانید. شما سال، روزهای هفته را میشناسید.
با این حال همه در اطراف شما نسبت به ثبت وقت بی توجه اند.
پرندهها دیرشان نمیشود. هیچ سگی ساعتش را نگاه نمیکند. گوزنها دلواپس فراموش کردن تولدها نیستند. فقط انسان زمان را اندازه میگیرد. فقط انسان ساعت را اعلام میکند؛ و به همین دلیل، فقط انسان از ترسی فلج کننده رنج میبرد که هیچ موجود دیگری تحمل نمیکند. ترسِ تمام شدن وقت!
وقت نویس | میچ آلبوم
۱۲ _. سکوتِ من، گذشته دارد. به خاطر آن، بارها تشویق شده ام. هفت هشت ساله بودم که میدانستم هر بچهای آن را ندارد. سکوتِ من، اولین دارایی ام به حساب میآمد.
در طولِ سال هایی که بعد از آن آمد، بارها موردِ تحسینِ زنهای خانواده مان قرار گرفتم به خاطرِ توداری ام. خیلی زود فهمیدم که به یک صندوقچه میمانم با دری کیپ و پُر از راز.
امیر از سکوتِ من کلافه میشد. سکوتِ من او را میترساند. کم کم عادت به پرحرفی پیدا کردم، حتی در مواقعی که لازم نبود.
سالها بعد یاد گرفتم که حرف میتواند حتی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد.
پرنده من | فریبا وفی
۱۳ _. شخصیت درونی من به گونهای ست که اگر محکوم به مرگ هم بشوم، همچنان آرامش خود را حفظ خواهم کرد و حتی ممکن است شب قبل از اعدام شروع به آموختن زبان چینی کنم، تا در دام احساساتِ مبتذل و عوامانهی خوشبینی و بدبینی نیفتم. شخصیت درونی من این دو احساس را باهم ادغام کرده و از آنها فراتر میرود: من یک انسان بدبین هستم بخاطر آگاهی ام، اما خوشبینم بخاطر اراده ام.
نامههای زندان | آنتونیو گرامشی
۱۴ _می شود در زمان جلو رفت و دید آیندهای هست یا نه و اگر هست آینده چه بلایی قرار است سرآدم بیاورد. میشود عقبتر رفت، برگشت به گذشته و آنقدر توی هزارتوهاش چرخید که ته همه چیز را درآورد، آن هم برای آدمی که گذشته را انداخته روی دوش و هرجا که میرود آن را هم با خود میبرد. شاید برای همین آدمی مثل من نمیتوانست و نمیتواند با گذشتهای روی دوش برود به آینده، آن هم آیندهای که مشخص نیست چه بلایی قرار است سرش بیاورد. حتی نمیشود ماند توی حال، حالا را میگویم، همین دم و بازدمی که میآید و میرود، به همین راحتی، یکی متعلق به گذشته و دومی آیندهای که خیلی زود به گذشته بدل شده. سنگینی گذشته و ترس از آیندهای نامعلوم، هردو سالهاست معنای زمان حال را دگرگون کرده اند.
ابن الوقت | یوسف انصاری
۱۵ _. واقعیت این است که این روزها اگر خانوادهای درکار نباشد، بنیاد و مأمنی وجود ندارد که مردم به آن تکیه کنند. از وقتی مریض شده ام، این را بهتر متوجه میشوم. اگر حمایت و مهر و عشق خانواده را نداشته باشی، میشود گفت که چیز زیادی نداری. عشق موضوع بسیار مهمی است. همان طور که اودن، شاعر بزرگ ما میگوید: «یکدیگر را دوست بدارید یا بپوسید.»
سه شنبهها با موری | میچ آلبوم
نظر کاربران
این دفعه خیلی قشنگ بود
خیلی خوب و خیلی عالی
من هر روز میام پاراگراف کتابو چک میکنم لطفا اگه امکانش هست زود به زود آپدیتش کنین
خییلی وقته پاراگراف جدید نزاشتین
چرا به روز نمیکنید پاراگرافو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟